دسامبر
18

ارزش کار

جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود.
یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند.
مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟
دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی !
حرف های مافوق اثری نداشت و …
سرباز به نجات دوستش رفت. به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند.

افسر مافوق به سراغ آن ها رفت، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت :من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه، دوستت مرده! خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی !

سرباز در جواب گفت: قربان ارزشش را داشت !
منظورت چیه که ارزشش را داشت!؟ می شه بگی؟

سرباز جواب داد: بله قربان، ارزشش را داشت، چون زمانی که به او رسیدم هنوز زنده بود، من از شنیدن چیزی که او گفت احساس رضایت قلبی می کنم.
اون گفت: ” جیم …. من می دونستم که تو به کمک من می آیی!”





دسامبر
17

زن عشق می کارد و کینه درو می کند …

زن عشق می کارد و کینه درو می کند …

دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر …

می تواند تنها یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسر هستی …

برای ازدواجش در هر سنی اجازه ولی لازم است و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار می توانی ازدواج کنی …

در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو …

او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی …

او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی …

او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد …

او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی …

او مادر می شود و همه جا می پرسند : نام پدر …

و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر می شود و میمیرد …

و قرن هاست که او عشق می کارد و کینه درو می کند ….
چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان جوانی بربادرفته اش را می بیند
و در قدم های لرزان مردش، گام های شتابزده جوانی برای رفتن
و درد های منقطع قلب مرد سینه ای را به یاد می آورد
که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند …

و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد …

و این، رنج است

دکتر علی شریعتی





دسامبر
16

وقتی کسی را دوست دارید . . .

وقتی کسی را دوست دارید، حتی فکر کردن به او باعث شادی و آرامشتان می شود.

وقتی کسی را دوست دارید، در کنار او که هستید، احساس امنیت می کنید.

وقتی کسی را دوست دارید، حتی با شنیدن صدایش، ضربان قلب خود را در سینه حس می کنید.

وقتی کسی را دوست دارید، زمانی که در کنارش راه می روید احساس غرور می کنید.

وقتی کسی را دوست دارید، تحمل دوری اش برایتان سخت و دشوار است.

وقتی کسی را دوست دارید، شادی اش برایتان زیباترین منظره دنیا و ناراحتی اش برایتان سنگین ترین غم دنیاست.

وقتی کسی را دوست دارید، حتی تصور بدون او زیستن برایتان دشوار است.

وقتی کسی را دوست دارید، شیرین ترین لحظات عمرتان لحظاتی است که با او گذرانده اید.

وقتی کسی را دوست دارید، حاضرید برای خوشحالی اش دست به هر کاری بزنید.

وقتی کسی را دوست دارید، هر چیزی را که متعلق به اوست، دوست دارید.

وقتی کسی را دوست دارید، در مواقعی که به بن بست می رسید، با صحبت کردن با او به آرامش می رسید.

وقتی کسی را دوست دارید، برای دیدن مجددش لحظه شماری می کنید.

وقتی کسی را دوست دارید، حاضرید از خواسته های خود برای شادی او بگذرید.

وقتی کسی را دوست دارید، به علایق او بیشتر از علایق خود اهمیت می دهید.

وقتی کسی را دوست دارید، حاضرید به هر جایی بروید فقط او در کنارتان باشد.

وقتی کسی را دوست دارید، ناخود آگاه برایش احترام خاصی قائل هستید.

وقتی کسی را دوست دارید، تحمل سختی ها برایتان آسان و دلخوشی های زندگیتان فراوان می شوند.

وقتی کسی را دوست دارید، او برای شما زیباترین و بهترین خواهد بود اگرچه در واقع چنین نباشد.

وقتی کسی را دوست دارید، به همه چیز امیدوارانه می نگرید و رسیدن به آرزوهایتان را آسان می شمارید.

وقتی کسی را دوست دارید، با موفقیت و محبوبیت او شاد و احساس سربلندی می کنید.

وقتی کسی را دوست دارید، واژه تنهایی برایتان بی معناست.

وقتی کسی را دوست دارید، آرزوهایتان آرزوهای اوست.

وقتی کسی را دوست دارید، در دل زمستان هم احساس بهاری بودن دارید.

به راستی دوست داشتن چه زیباست، این طور نیست ؟





دسامبر
15

معنی آدما

بعضی از آدمها را باید چند بار خواند تا معنی آنها را فهمید و
بعضی از آدمها را باید نخوانده دور انداخت..
بعضی آدمها جلد زرکوب دارند٬بعضی جلد ضخیم،
بعضی جلد نازک وبعضی اصلا جلد ندارند.
بعضی آدمها با کاغذ کاهی نا مرغوب چاپ می شوند و
بعضی با کاغذ خارجی.
بعضی آدمها تر جمه شده اند و
بعضی تفسیر می شوند.
بعضی از آدمها تجدید چاپ می شوند و
بعضی از آدمها فتو کپی آدمهای دیگرند.

بعضی از آدمها دارای صفحات سیاه وسفیداند و
بعضی از آدمها صفحات رنگی و جذاب دارند.
بعضی از آدمها قیمت پشت جلد دارند.
بعضی از آدمها با چند درصد تخفیف به فروش می رسند.
بعضی از آدمها بعد از فروش پس گرفته نمی شوند.
بعضی ازآدمها را باید جلد گرفت.
بعضی از آدمها را می شود توی جیب گذاشت و
بعضی را توی کیف.
بعضی از آدمها نمایشنامه اند و در چند پرده نوشته و اجرا می شوند.
بعضی از آدمها فقط جدول سرگرمی اند وبعضی ها معلومات عمومی.
بعضی از آدمها خط خوردگی و خط زدگی دارند و
بعضی از آدمها غلط های چاپی فراوان .
از روی بعضی از آدمها باید مشق نوشت و
از روی بعضی آدمها باید جریمه نوشت
به راستی ما کدامیم؟

از نوشته‌های مرحوم قیصر امین‌پور‎





دسامبر
14

هر که بامش بیش برفش بیشتر

یکی از پادشاهان عمرش به سر آمد و دار فانی را بدرود گفت و به سوی عالم باقی شتافت چون وارث و جانشینی نداشت وصیت کرد ، بامداد نخستین روز پس از مرگش اولین کسی که از دروازه ی شهر در آید تاج شاهی را بر سر وی نهند و کلیه ی اختیارات مملکت را به او واگذار کنند !
اتفاقا فردای آن روز؛اولین فردی که وارد شهر شد گدائی بود که در همه ی عمر مقداری پول اندوخته و لباسی کهنه و پاره که وصله بر وصله بود به تن داشت.
ارکان دولت و بزرگان وصیت شاه را به جای آوردند و کلیه خزائن و گنجینه ها به او تقدیم داشتند و او را از خاک مذلت بر داشتند و به تخت عزت و قدرت نشاندند.
پس از مدتی که درویش به مملکتداری مشغول بود.
به تدریج …
بعضی از امرای دولت سر از اطاعت و فرمانبرداری وی پیچیدند و پادشاهان ممالک همسایه نیز از هر طرف به کشور او تاختند.
درویش به مقاومت برخاست و چون دشمنان تعدادشان زیادتر و قوی تر بود به ناچار شکست خورد و بعضی از نواحی و برخی از شهرها از دست وی بدر رفت.
درویش از این جهت خسته خاطر و آرزده دل گشت.

در این هنگام یکی از دوستان سابقش که در حال درویشی رفیق سیر و سفر او بود به آن شهر وارد شد و یار جانی و برادر ایمانی خود را در چنان مقام و مرتبه دید به نزدش شتافت و پس از ادای احترام و تبریک و درود و سلام گفت : ای رفیق شفیق شکر خدای را که گلت از خار برآمد و خار از پایت بدر آمد.
بخت بلندت یاوری کرد و اقبال و سعادت رهبری؛تا بدین پایه رسیدی !
درویش پادشاه شده گفت: ای یار عزیز در عوض تبریک؛تسلیت گوی آن دم که تو دیدی غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی!
رنج خاطر و غم و غصه ام امروز در این مقام و مرتبه صدها برابر آن زمان و دورانی است که به اتفاق به گدائی مشغول بودیم و روزگار می گذراندیم!





دسامبر
13

جانشین

روزی پادشاهی سالخورده که دو پسرش را در جنگ با دشمن از دست داده بود، تصمیم گرفت برای خود جانشینی انتخاب کند.
پادشاه تمام جوانان شهر را جمع کرد و به هر کدام دانه ی گیاهی داد و از آنها خواست، دانه را در یک گلدان بکارند و گیاه رشد کرده را در روز معینی نزد او بیاورند.
پینک یکی از آن جوان ها بود و تصمیم داشت تمام تلاش خود را برای پادشاه شدن بکار گیرد، بنابراین با تمام جدیت تلاش کرد تا دانه را پرورش دهد ولی موفق نشد.
به این فکر افتاد که دانه را در آب و هوای دیگری پرورش دهد، به همین دلیل به کوهستان رفت و خاک آنجا را هم آزمایش کرد ولی موفق نشد.
پینک حتی با کشاورزان دهکده های اطراف شهر مشورت کرد ولی همه این کارها بیفایده بود و نتوانست گیاه را پرورش دهد.
بالاخره روز موعود فرا رسید. همه جوان ها در قصر پادشاه جمع شده و گیاه کوچک خودشان را در گلدان برای پادشاه آورده بودند.
پادشاه به همه گلدان ها نگاه کرد. وقتی نوبت به پینک رسید، پادشاه از او پرسید:
پس گیاه تو کو؟
پینک ماجرا را برای پادشاه تعریف کرد.
در این هنگام پادشاه دست پینک را بالا برد و او را جانشین خود اعلام کرد. همه جوانان اعتراض کردند.
پادشاه روی تخت نشست و گفت: این جوان درستکارترین جوان شهر است.
من قبلاً همه دانه ها را در آب جوشانده بودم، بنابراین هیچ یک از دانه ها نمی بایست رشد می کردند.
پادشاه ادامه داد: مردم به پادشاهی نیاز دارند که با آنها صادق باشد، نه پادشاهی که برای رسیدن به قدرت و حفظ آن به هر کار خلافی دست بزند.





دسامبر
12

قـــطره!

قطره، دلش دریا می خواست ،
خیلی وقت بود به خدا گفته بود.
هر بار خدا می گفت : از قطره تا دریا راهی ست طولانی، راهی از رنج و عشق و صبوری.
هر قطره را لیاقت دریا نیست.
قطره عبور کرد و گذشت، قطره ایستاد و منجمد شد، قطره روان شد و راه افتاد و به آسمان رفت.
هر بار چیز تازه از رنج و عشق و صبوری آموخت.
تا روزی که خدا گفت : امروز روز توست، روز دریا شدن.
و خدا قطره را به دریا رساند. قطره طعم دریا چشید و طعم دریا شدن را.
روز دیگر قطره به خدا گفت: از دریا بزرگتر، از دریا بزرگتر هم هست؟
خدا گفت: آری هست،
قطره گفت: پس من آن را میخواهم. بزرگترین را، بی نهایت را.
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت: این بی نهایت است.
آدم عاشق بود و دنبال کلمه ای می گشت که عشقش را توی آن بریزد.
اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت.
قطره از قلب عاشق عبور کرد. آدم همه عشقش را توی یک قطره ریخت.
وقتی قطره از چشم آدم چکید، خدا گفت: حالا تو بی نهایتی،
چون که تصویر من در اشک عاشق است .





دسامبر
11

شکست های معروف

از دفتر روزنامه ای که در آن مشغول به کار بود اخراج شد چرا که رئیسش فکر میکرد تخیل خلاقیت و ایده های خوب ندارد !

d988d8a7d984d8aa-d8afdb8cd8b3d986db8c1

والت دیزنی: موسس شهر بازی دیزنی لند و شرکت والت دیزنی (آفریننده میکی موس سفید برفی و..) برنده ۲۲ جایزه اسکار.

*********************************************************************************************

پس از جدایی از همسر از دست دادن شغل و مرگ مادرش کتابی نوشت که دوازده بار توسط انتشارات مختلف رد شد !

d8b1d988d984db8cd986daaf1

جی کی رولینگ نویسنده سری کتابهای هری پاتر : پردرآمد ترین نویسنده تاریخ و برنده عنوان “تاثیر گذار ترین زن بریتانیا”.

*********************************************************************************************

معلم مدرسه اش به او گفته بود که زیادی احمق است و هیچ چیز یاد نخواهد گرفت !

d8a7d8afdb8cd8b3d988d986

توماس ادیسون دارنده امتیاز ۲۵۰۰ اختراع که مهم ترین آنها لامپ الکتریکی است .

*********************************************************************************************

توسط کمپانی سازنده موسیقی رد شدند چرا که کمپانی از صدا و موسیقی با گیتار آنها خوشش نیامد !

d8a8db8cd8aad984d8b2

گروه بیتلز: تاثیر گذار ترین گروه موسیقی قرن بیستم با فروش جهانی تا ۱ میلیارد نسخه از آثار.

*********************************************************************************************

تا سن چهار سالگی قادر به حرف زدن نبود اطرافیان او را “فردی غیر اجتماعی با رویاهای احمقانه” میشناختند !

d8a7d986db8cd8b4d8aad986

آلبرت انیشتن نظریه پرداز نسبیت و برنده جایزه نوبل فیزیک .

*********************************************************************************************

در کودکی مورد سو استفاده جنسی قرار گرفت و بعد ها شلغش را به عنوان گزارشگر تلویزیون از دست داد چرا که او را مناسب تلویزیون نمیداستند !

d988db8cd986d981d8b1db8c

اپرا وینفری مجری برنامه تلویزیونی اپرا که به مدت ۲۵ سال در ۱۴۵ کشور مختلف پخش شد و اولین بیلیونر سیاه پوست جهان .

*********************************************************************************************

از تیم بسکتبال دبیرستانش اخراج شد و به قول خودش بارها و پشت سر هم شکست خورد !

d8acd8b1d8afd986

مایکل جردن بسکتبالیست حرفه ای سابق و معروف با عنوان بهترین بسکتبالیستی که تا به حال بوده است .

*********************************************************************************************

نگذارید هیچ چیز و هیچ کس جلوی شما را برای رسیدن به موفقیت بگیرد .





دسامبر
10

عشق مرد از نگاه دکتر شریعتی

مرد ها در چار چوب عشق٬ به وسعت غیر قابل انکاری نا مردند!
برای اثبات کمال نا مردی آنان٬
تنها همین بس که در مقابل قلب ساده و فریب خورده ی یک زن ٬
احساس می کنند مردند.
تا وقتی که قلب زن عاشق نشده ٬
پست تر از یک سگ ولگرد٬
عاجز تر از یک فقیر و گدا تر از همه ی گدایان سامره.
پوزه بر خاک و دست تمنا به پیشش گدایی میکنند
اما وقتی که خیالشان از بابت قلب زن راحت شد ٬
به یک باره یادشان می افتد که خدا مردشان آفرید!!

و آنگاه کمال مردانگی را در نهایت نا مردی جست و جو میکنند…

«دکتر علی شریعتی »





دسامبر
10

سوگند به اسب و زیتون و ماه

خداوند گفت: سوگند به اسبان دونده ای که نفس نفس می زنند؛

سوگند به اسبانی که به سم از سنگ آتش می جهانند؛

اسبان شنیدند و چنین شد که بی تاب شدند و چنین شد که دویدند،

چنان که از سنگ آتش جهید.

اسبان تا همیشه خواهند دوید از اشتیاق آن که خدا نام شان را برده است؛

خداوند گفت: سوگند به انجیر و سوگند به زیتون.

و زیتون انجیر شنیدند چنین شد که رسم روییدن پا گرفت و سبزی آغاز شد

و چنین شد که دانه شکفتن آموخت و خاک رویاندن

و چنین شد که انجیر جوانه زد و زیتون میوه داد؛

خداوند گفت: سوگند به آفتاب و روشنی اش.

سوگند به ماه چون از پی آن بر آید

سوگند به روز چون گیتی را روشن کند

و سوگند به شب چون فرو پوشد و

سوگند به آسمان و سوگند به زمین؛

آن ها شنیدند و چنین شد که آفتاب بالا آمد و ماه از پی اش.

و چنین شد که روز روشن شد و شب فرو پوشید.

و چنین شد که آسمان بالا بلند شد و زمین فروتن؛

و انسان بود و می دید که خداوند به اسب و به انجیر قسم می خورد،

به ماه و به خورشید و به هر چیز بزرگ و کوچک؛

و آن گاه دانست که جهان معبدی مقدس است و هر چه در آن است متبرک و مبارک است؛

پس انسان مومنانه رو به خدا ایستاد و تقدیس کرد اسب و زیتون و ماه را، آفتاب را و انجیر و آسمان را…؛

از کتاب : بال هایت را کجا جا گذاشتی؟ نوشته : عرفان نظرآهاری





دسامبر
09

بهترین لحظات زندگی از نگاه چارلی چاپلین

To fall in love
عاشق شدن

To laugh until it hurts your stomach
آنقدر بخندی که دلت درد بگیره

To find mails by the thousands when you return from a vacation.
بعد از اینکه از مسافرت برگشتی ببینی هزار تا نامه داری

To go for a vacation to some pretty place.
برای مسافرت به یک جای خوشگل بری

To listen to your favorite song in the radio.
به آهنگ مورد علاقت از رادیو گوش بدی

To go to bed and to listen while it rains outside.
به رختخواب بری و به صدای بارش بارون گوش بدی

To leave the Shower and find that the towel is warm
از حموم که اومدی بیرون ببینی حو له ات گرمه !

To clear your last exam.
آخرین امتحانت رو پاس کنی

To receive a call from someone, you don’t see a lot, but you want to.
کسی که معمولا زیاد نمی‌بینیش ولی دلت می‌خواد ببینیش بهت تلفن کنه

To find money in a pant that you haven’t used since last year.
توی شلواری که تو سال گذشته ازش استفاده نمی‌کردی پول پیدا کنی

To laugh at yourself looking at mirror, making faces.
برای خودت تو آینه شکلک در بیاری و بهش بخندی !!!

Calls at midnight that last for hours.
تلفن نیمه شب داشته باشی که ساعتها هم طول بکشه

To laugh without a reason.
بدون دلیل بخندی

To accidentally hear somebody say something good about you.
بطور تصادفی بشنوی که یک نفر داره از شما تعریف می‌کنه

To wake up and realize it is still possible to sleep for a couple of hours.
از خواب پاشی و ببینی که چند ساعت دیگه هم می‌تونی بخوابی !

To hear a song that makes you remember a special person.
آهنگی رو گوش کنی که شخص خاصی رو به یاد شما می‌یاره

To be part of a team.
عضو یک تیم باشی

To watch the sunset from the hill top.
از بالای تپه به غروب خورشید نگاه کنی

To make new friends.
دوستای جدید پیدا کنی

To feel butterflies! In the stomach every time that you see that person.
وقتی “اونو” میبینی دلت هری بریزه پایین !

To pass time with your best friends.
لحظات خوبی رو با دوستانت سپری کنی

To see people that you like, feeling happy
کسانی رو که دوستشون داری رو خوشحال ببینی

See an old friend again and to feel that the things have not changed.
یه دوست قدیمی رو دوباره ببینید و ببینید که فرقی نکرده

To take an evening walk along the beach.
عصر که شد کنار ساحل قدم بزنی

To have somebody tell you that he/she loves you.
یکی رو داشته باشی که بدونی دوستت داره

remembering stupid things done with stupid friends. To laugh …….laugh.
……..and laugh ……
یادت بیاد که دوستای احمقت چه کارهای احمقانه ای کردند و بخندی و بخندی و
……. باز هم بخندی

These are the best moments of life….
اینها بهترین لحظه‌های زندگی هستند

Let us learn to cherish them.
قدرشون روبدونیم

“Life is not a problem to be solved, but a gift to be enjoyed”
زندگی یک هدیه است که باید ازش لذت برد نه مشکلی که باید حلش کرد

وقتی زندگی ۱۰۰ دلیل برای گریه کردن به تو نشان میده
تو ۱۰۰۰ دلیل برای خندیدن به اون نشون بده.
(چارلی‌ چاپلین)





دسامبر
08

برقص، عشق بورز، بخوان، زندگی کن !

تا حالا عادت داشتید اشیاء بی‌مصرف رو انبار کنید؟
و فکر کنید یه روزی “کی میدونه چه وقت” شاید به دردتون بخوره؟
تا حالا شده که پول‌هاتون رو جمع کنین و به خاطر اینکه فکر می‌کنید در آینده شاید بهش محتاج بشین، خرجش نکنید؟
تا حالا شده که لباس‌هاتون، کفش‌هاتون، لوازم منزل و آشپزخونتون و چیزای دیگه رو که حتی یکبار هم از اونا استفاده نکردین، انبار کنید؟
درون خودت چی؟
تا حالا شده که خاطره سرزنش‌ها، خشم‌ها، ترس‌ها و چیزای دیگه رو به خاطر بسپاری؟
دیگه نکن !
تو داری بر خلاف مسیر کمال یابی خودت حرکت می کنی!
باید جا باز کنی … یه فضای خالی تا اجازه بده چیزای تازه به زندگیت وارد بشه.
باید خودتو از شر چیزای بی‌مصرفی که در تو و زندگیت هستن خلاص کنی تا کامیابی به زندگیت وارد بشه.
قدرت این تهی بودن در اینه که هر چی که آرزوش رو داشتی، جذب می‌کنه.
تا وقتی که در جسم و روح خودت احساسات بی‌فایده رو نگهداری، نمی‌تونی جای خالی برای موقعیت‌های تازه بوجود بیاری.
خوبی‌ها باید در چرخش باشن …. کشوها، قفسه‌ها، اتاق کار و گاراژ رو تمیز کن.
هر چیزی رو که دیگه لازم نداری بنداز دور … میل به نگهداشتن چیزای بی‌مصرف، زندگی رو پر پیچ و تاب می‌کنه.
این اشیاء نیستن که چرخ زندگی تو رو به حرکت در میارن … به جای نگهداشتن …
وقتی انبار می کنیم، احتمال خواستن رو تصور می‎کنیم ، احتمال تنگدستی رو ….
فکر می‌کنیم که فردا شاید لازم بشن و نمی‌تونیم دوباره اونا رو فراهم کنیم …
با این فکر تو دو تا پیغام به مغزت و زندگیت می‌فرستی
که به فردا اعتماد نداری …و اینکه تو شایسته چیزای خوب و تازه نیستی
به همین دلیل با انبار کردن چیزای بی‌مصرف خودتو سر پا نگه می‌داری
برقص
چنانکه گویی کسی تو را نمی‌بیند
عشق بورز
چنانکه گویی هرگز آزرده نشده‌ای
بخوان
چنانکه گویی کسی تو را نمی‌شنود
زندگی کن
چنانکه گویی بهشت روی زمین است
خودت رو از قید هرچه رنگ و روشنایی باخته، برهان
بذار نو به زندگیت وارد بشه
و خودت …





دسامبر
07

قضاوت

مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود:
پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند .
… پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.
پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن…..
پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.
پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر از زندگی و زایش!
مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل آنچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند!
اگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید!
مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!
زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین ؛
در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند!.





دسامبر
06

خدایا! دانایی را چراغ راهمان کن .

جهنم تاریک بود.
جهنم سیاه بود .
جهنم نور نداشت.
شیطان هر روز صبح از جهنم بیرون می آمد و مشت مشت با خودش تاریکی می آورد.
تاریکی را روی آدم ها می پاشید و خوشحال بود، اما بیش از هر چیز خورشید آزارش می داد…

خورشید ، تاریکی را می شست .
می برد و شیطان برای آوردن تاریکی هی راه بین جهنم و روز را می رفت و برمی گشت.
و این خسته اش کرده بود !

شیطان روز را نفرین می کرد !
روز را که راه را از چاه نشان می داد و دیو را از آدم.
شیطان با خودش می گفت: کاش تاریکی آنقدر بزرگ بود که می شد روز را و نور را و خورشید را در آن پیچید یا کاش …
و اینجا بود که شیطان نابینایی را کشف کرد !
کاش مردم نابینا می شدند.
نابینایی ابتدای گم شدن است و گم شدن ابتدای جهنم.

اما شیطان چطور می توانست همه را نابینا کند!
این همه چشم را چطور می شد از مردم گرفت!
شیطان رفت و همه جهنم را گشت و از ته ته جهنم جهل را پیدا کرد !
جهل را با خود به جهان آورد.
جهل ، جوهر جهنم بود.

حالا هر صبح شیطان از جهنم می آید و به جای تاریکی، جهل روی سر مردم می ریزد و جهل ، تاریکی غلیظی است که دیگر هیچ خورشیدی از پس اش بر نمی آید !
چشم داریم و هوا روشن است ، اما راه را از چاه تشخیص نمی دهیم !
چشم داریم و هوا روشن است ، اما دیو را از آدم نمی شناسیم !
وای از گرسنگی و برهنگی و گمشدگی !
خدایا ! گرسنه ایم ، دانایی را غذایمان کن.
خدایا ! برهنه ایم ، دانایی را لباس مان کن.
خدایا !گم شده ایم ، دانایی را چراغ مان کن.

حکیمان گفته اند: دانایی بهشت است و جهل ، جهنم.

خدایا ! اما به ما بگو از جهنم جهل تا بهشت دانایی چند سال نوری ، رنج و سعی و صبوری لازم است !؟

از : عرفان نظرآهاری





دسامبر
05

سکوت عاشق

از امروز تا فرجام این احتضار تنها سکوت خواهم کرد ،
با سکوتم سخن خواهم گفت، قصه خواهم گفت. با سکوتم مهربانی خواهم کرد و خواهم بخشید.
با سکوتم تنها هستم، آسوده و سبکبال.
با سکوتم پاک می مانم و . . . با سکوتم عاشق می شوم.
چه سخن ها در این سکوت است که در هیچ گفتگویی نگنجد.
با سکوت چه عجیب می توان مهر ورزید و دوست داشت که با هزاران “دوستت دارم” پر از ریا نتوان
با سکوت چه زیبا می توان زشتی ها را ندید؛
یا بهتر بگویم : چه زیبا می توان زشتی ها را زیبا دید؛
که زشتی و زیبایی در دریچه نگاه ما است که زشت یا زیبا می شوند !
آه ! که چه موهبت شگفت انگیزی است سکوت
با سکوتم “او”ی خویش را فقط در خویشتن نگاه می دارم.
با کسان و ناکسان از او سخن نمی گویم؛
که می دانم که سکوتم از گفتارم بر گوش آن بیگانگان گویاتر است .
با سکوتم به خود می بالم.
که بالیدن مرا حاجت به گوش دیگران نیست، ولی به سکوت، آری، هست با سکوتم با خویشم.
خویشتن خویش را یافته ام.
با داشتن آن دیگر چه می خواهم؟ مگر نه هرچه آغاز، هرچه پرواز و هرچه عشق از این خویشتن آغاز می شود
با سکوتم به تنها پرواز کردن عادت می کنم و چه آسودگی و رهایشی است در این تنهایی !
چه شکوهی دارد وقتی تنها به دیدار او می روی
این سکوت چه عجیب پرواز تو را آسان می کند و تو را از هرچه دام و قفس است می رهاند.
از هرچه آلودگی پاک می کند و از هرچه تعلق آزاد
اصلا سخن گفتن برای چه است؟
چرا باید بگویم؟
چه باید بگویم؟
با که بگویم؟
مگر از عشق می توان سخن گفت؟
اصلا چرا باید عشق را به زبان آلود؟
مگر نه عشقی که به زبان آید، عشق نمایی بیش نیست که مدعیان بی عشق به آن می بالند !
چه پاک و بی ریا و آینه واری تو ای سکوت
مگر نه صادقانه ترین سلام ها سلام هایی است که با نگاه خویش می کنیم؟
مگر نه هرچه گفتن و سخن و کلام و بحث و مجادله است، کم یا زیاد به چاشنی ریا آمیخته است؟
مگر نه از همین نوشته ها که خود به مثابه شکستن سکوت است، بوی ریا می آید؟
.
.
.
از امروز تا فرجام این احتضار تنها سکوت خواهم کرد .
و چه افسانه ای است این که در سکوت مهر بورزی: مهر بورزی بی هیچ چشم داشت.
حتی بی چشم داشت آن که محبوبت بداند که دوستش داری؛ که همه عاشق نماها از عشق خود جویای لذت اند.
لذتی که آن گاه حاصل می شود که معشوق، از آن ها و از عشقشان باخبر شود؛ وگرنه از عشق خویش رنج می برند، که این، عشق نیست؛ چه عشق را با رنج تجانسی نیست
عشق از جنس خوبی است و از جنس شادی؛ که اگر عشق، عشق باشد، فراق و وصال و بی خبری و باخبری معشوق، همه شادی است.
عشق اگر عشق باشد و عاشق اگر عاشق، آگاهی و بی خبری و قرب و بعد معشوق بر وقت و حال عاشق بی اثر است
عاشق حقیقی عاشق عشق است، نه عاشق معشوق: معشوق عاشق حقیقی همان عشقش است و چون عشق عاشق همیشه نزد او پابرجاست، رنج فراق برای او بی معناست.
مادامی که او عاشق است، از حضور معشوقش ، یعنی همان عشقش ، محظوظ خواهد بود عاشق حقیقی به عشق خود به معشوقش می بالد، نه به معشوق جسمیت یافته خویش.
که گاه معشوق غیر جاودانه، حایلی است میان عاشق و عشق جاودانه اش.
خوبی و زیبایی بیش از آن که در معشوق باشد در عشق است …
معشوق من هر قدر هم که زیبا باشد به زیبایی عشق من نیست ،
اما. . . نه !
صبر کن.
معشوقی می شناسم که در زیبایی از عشق سبقت گرفته …
معشوقی که خود عشق است.
نه !
عشقی که خود معشوق است.
نمی دانم .
فقط او را می شناسم …
اما دریغ .
عاشق نماها تحمل ندارند که عاشق باشند.
تحمل ندارند که سکوت کنند و خاموش باشند و. . . پاکباز .
در هم شکستن سکوت دیگر بس است.
بار دیگر توبه می کنم.
اما این بار تا فرجام این احتضار خاموش خواهم ماند .





دسامبر
04

امتحان ارزیابی

پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره.
مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.
پسرک پرسید: خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟
زن پاسخ داد: کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد !
پسرک گفت: خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد!
زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.
مجددا زن پاسخش منفی بود.
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت.
مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر…، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.
پسر جواب داد: نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند !





دسامبر
03

چشم ها را باید شست

زن ومردجوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند.
روزبعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش درحال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت: لباس‌ها چندان تمیز نیست. انگار نمی‌داند چطور لباس بشوید.
احتمالا باید پودر لباس‌شویی بهتری بخرد.
همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.
هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد، زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بندرخت تعجب کردوبه همسرش گفت: “یاد گرفته چطور لباس بشوید !
مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده..”
مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم!

زندگی هم همینطور است.

وقتی که رفتار دیگران رامشاهده می‌کنیم، آنچه می‌بینیم به درجه شفافیت پنجره‌ای که از آن مشغول نگاه ‌کردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به‌ جای قضاوت کردن فردی که می‌بینیم، در پی دیدن جنبه‌های مثبت او باشیم .





دسامبر
02

زرنگ ترین پیرزن دنیا

یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی ۱ میلیون دلار افتتاح کرد .
سپس به رئیس شعبه گفت : به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود ، تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت .
قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد .
پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد .
مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند . تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید راستی این پول زیاد داستانش چیست ؟ آیا به تازگی به شما ارث رسیده است ؟
زن در پاسخ گفت : خیر ، این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که همانا شرط بندی است ، پس انداز کرده ام !
پیرزن ادامه داد و از آنجائی که این کار برای من به عادت بدل شده است ، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم دارید !
مرد مدیر عامل که اندامی لاغر و نحیف داشت با شنیدن آن پیشنهاد بی اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید مثلاً سر چه مقدار پول؟ زن پاسخ داد : بیست هزار دلار و اگر موافق هستید ، من فردا ساعت ده صبح با وکیلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندی مان را رسمی کنیم و سپس ببینیم چه کسی برنده است .
مرد مدیر عامل پذیرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا ساعت ده صبح برنامه ای برایش نگذارد .
روز بعد درست سر ساعت ده صبح آن خانم به همراه مردی که ظاهراً وکیلش بود در محل دفتر مدیر عامل حضور یافت .
پیرزن بسیار محترمانه از مرد مدیر عامل خواست کرد که در صورت امکان پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن به در آورد .
مرد مدیر عامل که مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به کجا ختم می شود ، با لبخندی که بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل کرد .
وکیل پیرزن با دیدن آن صحنه عصبانی و آشفته حال شد . مرد مدیر عامل که پریشانی او را دید ، با تعجب از پیر زن علت را جویا شد .
پیرزن پاسخ داد : من با این مرد سر یکصد هزار دلار شرط بسته بودم که کاری خواهم کرد تا مدیر عامل بزرگترین بانک کانادا در پیش چشمان ما پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن بیرون کند ! ! !





دسامبر
01

لیوان را زمین بگذارید!

استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت.
آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟
شاگردان جواب دادند: ۵۰ گرم ، ۱۰۰ گرم ، ۱۵۰ گرم
استاد گفت : من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست.
اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.
استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟
یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد میگیرد.
استاد گفت : حق با توست، حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.
استاد گفت:  خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟
شاگردان جواب دادند:  نه !
استاد گفت: پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند.
یکی از آنها گفت:  لیوان را زمین بگذارید!
استاد گفت: “دقیقا” مشکلات زندگی هم مثل همین است.اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید اشکالی ندارد.
اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد و اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.
فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است. اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید.
به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید!

*دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری زندگی همین است! *





نوامبر
30

داستان فرشته بیکار

روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهای آنها نگاه می‌کند،
هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌هایی را که توسط پیک‌ها از زمین می‌رسند، باز می‌کنند، و آنها را داخل جعبه می‌گذارند.
مرد از فرشته‌ای پرسید، شما چکار می‌کنید؟
فرشته در حالی که داشت نامه‌ای را باز می‌کرد، گفت: این جا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می‌گیریم.
مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می‌گذارند و آنها را توسط پیک‌هایی به زمین می‌فرستند.
مرد پرسید: شماها چکار می‌کنید؟
یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت‌های خداوندی را برای بندگان می‌فرستیم.
مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته‌ای بی کار نشسته است مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بی کارید؟
فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند، ولی فقط عده بسیار کمی جواب می‌دهند.
مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می‌توانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد: بسیار ساده ، فقط کافیست بگویند : “خدایا شکر”





نوامبر
29

به نام خدا

خداوند، اون کسانی رو که ازش میخواهی کنارت باشن بهت نمیده، بلکه اون کسانی رو کنارت قرار میده که بهشون نیاز داری…..
بهشون نیاز داری تا کمکت کنن (تا کمک کردن رو یاد بگیری)،
باعث رنجش تو بشن (چون تا گچ درد سنباده خوردن روتحمل نکنه، یک مجسمه زیبا نمیشه)،
تو رو ترک کنن (تا یادبگیری روی پای خودت بایستی)،
عاشقانه دوستت داشته باشن (تا بدونی که تو هم باید عشق بورزی)،
تا از تو انسانی ساخته بشه که خداوند میخواد تو اونطور باشی.
خدای عزیزم، اون کسی که همین الان مشغول خوندن این متنه،
زیباست (چون دلی زیبا داره)،
درجه یکه (چون تو دوستش داری بهش نظر کرده ای)،
قدرتمند و قوی و استواره (چون تو پشت و پناهش هستی) و من خیلی دوستش دارم.
خدایا، ازت میخوام کمکش کنی زندگیش سرشار از همه بهترین ها باشه.
خواهش میکنم بهش درجات عالی (دنیائی و اخروی) عطا بفرما و کاری کن به آنچه چشم امید دوخته (آنگونه که به خیر و صلاحش
هست) برسه انشاا… .
خدایا، در سخت ترین لحظات یاریگرش باش تا همیشه بتونه همچون نوری در تاریک ترین و سخت ترین لحظات زندگیش بدرخشه و در ناممکن ترین موقعیت ها عاشقانه مهر بورزه.
خداوندا، همیشه و هر لحظه او را در پناه خودت حفظ بفرما، هروقت بهت احتیاج داشت دستش رو بگیر (حتی اگه خودش یادش رفت بیاد در خونت و ازت کمک بخواد) و کاری کن این رو با تمام وجود درک کنه که هر آن هنگام که با تو و در کنار تو قدم برمیداره و گنجینه توکل به تو رو توی دلش حفظ کرده، همیشه و در همه حال ایمن خواهد بود.
دوستت دارم دوست عزیزم !





نوامبر
28

مثبت نگری و منفی نگری

روزی بین شاگردان شیوانا در مورد معنای مثبت نگری و خوش بینی و منفی نگری و بدبینی اختلاف افتاد.
یکی از شاگردان خود را به شدت مثبت اندیش و مثبت نگر می دانست و معتقد بود که هر اتفاقی در عالم به خیر اوست و دیگری معتقد بود که مثبت اندیشی بیش از حد، نوعی ساده لوحی است که باعث می شود فرد مثبت نگر جنبه های منفی و خطرناک زندگی را نبیند و بهتر است انسان همیشه جانب احتیاط را رعایت کند و بنا را بر این بگذارد که در هر اتفاقی که قرار است رخ دهد شاید خطری نهفته باشد.
دو شاگرد به شدت روی نظریه ی خود پافشاری می کردند و هیچ یک از موضع خود پایین نمی آمدند.
ناگهان شیوانا با اشاره به شاگردان به ایشان فهماند که در چند قدمی آنها زیر سنگی بزرگ مار سمی خطرناکی خوابیده است.
همه شاگردان بخصوص دو شاگرد مدعی مثبت اندیشی و منفی نگری با سرو صدا از جا پریدند.
شاگرد مثبت اندیش از جمع خواست تا از سنگ فاصله بگیرند و در جایی دیگر بنشینند، اما فرد منفی نگر می گفت که بهتر است مار را بکشیم تا به ایشان و افراد دیگر صدمه نرساند.
جمعی از شاگردان به همراه شیوانا و فرد مثبت اندیش از مار فاصله گرفتند و در جایی دیگر نشستند. شاگرد منفی نگر به همراه
عده ای دیگر به سراغ مار رفتند و با زحمت زیاد او را کشتند.
وقتی مار کشته شد و شاگرد منفی نگر به جمع پیوست خطاب به شیوانا گفت:” استاد! آیا حق با من نبود! ؟
الآن دیگر ماری برای ترسیدن وجود ندارد. پس می توانیم آسوده و آرام به سر جای خود برگردیم و آنجا اطراق کنیم.
اگر خوشبینانه برخورد می کردیم و حضور ما را نشانه ی مثبت و اتفاق خیر می گرفتیم الآن دیگر آن استراحت گاه راحت را در اختیار نداشتیم!”
شیوانا لبخندی زد و هیچ نگفت اما در عین حال به سر جای اول بازنگشت و به همراه شاگرد مثبت اندیش و تعدادی دیگر از شاگردان در محل جدید چادر زد و در آنجا مستقر شد.
شب که فرا رسید باران شدیدی گرفت و سیل به راه افتاد.
بر حسب اتفاق سیل از همان مسیری عبور کرد که شاگرد منفی نگر مار را کشته بود.
چون شب و تاریک بود کسی نتوانست به آنها کمک کند و در نتیجه سیل ایشان را با خود برد.
صبح که طوفان و سیل خوابید.
شاگرد مثبت اندیش به شیوانا گفت:” آیا مار انتقام خود را از ایشان گرفت !؟
یا اینکه شاگرد منفی نگر در دام منفی اندیشی خود افتاد !؟”
شیوانا سری تکان داد و گفت:” مار اگر زرنگ بود از دست شکارچیان در می رفت و اجازه نمی داد آنها او را بکشند.”
شاگرد منفی نگر هم اگر زیاد خود را در دام مثبت و منفی نمی انداخت می توانست بفهمد که در مسیل چادر زده است و امکان خطر وجود دارد.
امتیاز ما نسبت به آنها که غرق شدند فقط این بود که ما به طبیعت احترام گذاشتیم و نشانه های سر راه خود را جدی گرفتیم و به محل سالم نقل مکان کردیم.

مثبت و منفی وجود ندارند.

هرچه هست فقط “نشانه” است و “علامت!”





نوامبر
27

درس زندگی

دختر کوچولو و پدرش از رو پلی میگذشتن.
پدر یه جورایی می‌ترسید، واسه همین به دخترش گفت: عزیزم، لطفا دست منو بگیر تا نیوفتی تو رودخونه.
دختر کوچیک گفت: نه بابا، تو دستِ منو بگیر
پدر که گیج شده بود با تعجب پرسید: چه فرقی می‌کنه؟
دخترک جواب داد: اگه من دستت را بگیرم و اتفاقی برام بیوفته، امکانش هست که من دستت را ول کنم. اما اگه تو دست منو بگیری، من، با اطمینان میدونم هر اتفاقی هم که بیفته، هیچ وقت دستم رو ول نمی‌کنی.
در هر رابطه دوستی‌ای، ماهیت اعتماد به قید و بندهاش نیست؛ به عهد و پیمان‌هاش هست. پس دست کسی رو که دوست داری رو بگیر، به جای این که توقع داشته باشی اون دست تو رو بگیره…..!





نوامبر
26

عاشقانه ترین آواز کلاغ

کلاغ لکه ننگی بود بر دامن آسمان و وصله ناجور بر لباس هستی و صدای ناهموار و ناموزونش خراشی بود بر صورت احساس .
با صدایش نه گلی می شکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست صدایش اعتراضی بود که در گوش زمین می پیچید.
کلاغ خودش را دوست نداشت و بودنش را .
کلاغ از کائنات گله داشت.
کلاغ فکر می کرد در دایره قسمت نازیبایی ها تنها سهم اوست و نظام احسن عبارتی است که هرگز او را شامل نمی شود .
کلاغ غمگینانه گفت : کاش خداوند این لکه سیاه را از هستی می زدود و بالهایش را می بست تا دیگر آواز نخواند.
خدا گفت : صدایت ترنمی است که هر گوشی آن را بلد نیست.
فرشته ها با صدای تو به وجد می آیند .
سیاه کوچکم! بخوان ! فرشته ها منتظر هستند.
و کلاغ هیچ نگفت .
خدا گفت : سیاه چونان مرکب که زیبایی را از آن می نویسند و تو این چنین زیبایی ات را بنویس و اگر نباشی جهان من چیزی کم دارد.
خودت را از آسمانم دریق نکن.
و کلاغ باز خاموش بود.
خدا گفت : بخوان! برای من بخوان.
این منم که دوستت دارم سیاهی ات را و خواندنت را.
و کلاغ خواند.
این بار اما عاشقانه ترین آوازش را خدا گوش داد و لذت برد و جهان زیبا شد.

از : عرفان نظرآهاری





نوامبر
25

جملات عارفانه دکتر شریعتی در مورد عشق

عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی
دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال

* * * * * *

عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است
دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هرجا که روح ارتفاع دارد همگام با آن اوج می گیرد

* * * * * *

عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست، و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر می گذارد
دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی می کند

* * * * * *

عشق طوفانی و متلاطم است
دوست داشتن آرام و استوار و پر وقار وسرشار از نجابت

* * * * * *

عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی “فهمیدن و اندیشیدن “نیست
دوست داشتن، دراوج، از سر حد عقل فراتر میرود و فهمیدن و اندیشیدن را از زمین می کند و باخود به قله ی بلند اشراق می برد

* * * * * *

عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند
دوست داشتن زیبایی های دلخواه را در دوست می بیند و می یابد

* * * * * *

عشق یک فریب بزرگ و قوی است
دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بی انتها و مطلق

* * * * * *

عشق در دریا غرق شدن است
دوست داشتن در دریا شنا کردن

* * * * * *

عشق بینایی را می گیرد
دوست داشتن بینایی می دهد

* * * * * *

عشق خشن است و شدید و ناپایدار
دوست داشتن لطیف است و نرم و پایدار

* * * * * *

عشق همواره با شک آلوده است
دوست داشتن سرا پا یقین است و شک ناپذیر

* * * * * *

از عشق هرچه بیشتر نوشیم سیراب تر می شویم
از دوست داشتن هرچه بیشتر، تشنه تر

* * * * * *

عشق نیرویی است در عاشق ،که او را به معشوق می کشاند
دوست داشتن جاذبه ای در دوست ، که دوست را به دوست می برد

* * * * * *

عشق تملک معشوق است
دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست

* * * * * *

عشق معشوق را مجهول و گمنام می خواهد تا در انحصار او بماند
دوست داشتن دوست را محبوب و عزیز میخواهد و می خواهد که همه ی دلها آنچه را او از دوست در خود دارد، داشته باشند

* * * * * *

در عشق رقیب منفور است،
در دوست داشتن است که:”هواداران کویش را چو جان خویشتن دارند”

* * * * * *

عشق معشوق را طعمه ی خویش می بیند
و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرباید
و اگر ربود با هردو دشمنی می ورزد و معشوق نیز منفور می گردد

* * * * * *

دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است
یک ابدیت بی مرز است ، که از جنس این عالم نیست

* * * * * *

خدایا! به هر که دوست میداری بیاموز که:عشق از زندگی کردن بهتر است.
و به هر که دوست تر میداری بچشان که:دوست داشتن از عشق برتر





نوامبر
24

وقتی کسی حالش بده

وقتی کسی حالش بده،
بهش چی بگیم؟
وقتی کسی حالش بده بهش نگید :
ای بابا اینم می گذره ،
نگید درست می شه،
نخواهید با جوک های مسخره بخندونیدش !
نمی خواد بخنده.
خنده اش نمیاد غصه داره.
می فهمین؟ غصه.
براش از فلسفه ی زندگی حرف نزنین.
از انرژی مثبت و مثبت باش و به چیزهایی که داری فکر کن حرف نزنید.
وقتی کسی ناراحته اصلا این شما نیستین که باید حرف بزنین.
شما در حقیقت باید حرف نزنید.
باید دستش رو بگیرید.
بغلش کنید.
تو چشم هاش نگاه کنید.
براش چایی بریزید.
براش یک چیزی که دوست داره بریزید یا بپزید.
بذارید جلوش.
بعد حرف نزنید.
بذارید اون حرف بزنه و شما گوش کنید.
هی فکر نکنید باید نظریه صادر کنید و نصیحت کنید.
فکر نکنید اگه حرف نزنید خیلی اتفاق بدی می افته.
شما جای اون آدم نیستید.
شما زندگی اون آدم رو از وقتی به دنیا اومده زندگی نکردید.
پس نظریه ها و حرف هاتون به درد خودتون می خوره.
بله.
دستش رو بگیرید.
بغلش کنید.
سکوت کنید.
don’t tell anyone !
اگه دلش خواست خودش حرف می زنه .





نوامبر
23

پایان شب سیه

اندرو متیوس
سخنی از این جستار: «همیشه سردترین و تاریک‌ترین لحظه‌ها درست قبل از سپیده است.»

از گوشه و کنار، درباره‌ی ورزشکارانی می‌شنویم که سال‌ها مسابقه داده‌اند، شکست خورده‌اند و حتی، یک پیروزی هم به خود ندیده‌اند. اما آنقدر در آستانه‌ی تسلیم‌شدن ایستادگی کرده‌اند تا سرانجام، پیروزی را در آغوش کشیده‌اند و قله‌ی افتخار بر آن‌ها نمایان شده است.
گاهی در قعر تنهایی به خود می‌گوئیم آیا واقعاً زندگی ارزش این‌همه تلاش و تقلا را دارد؟ و ناگهان در همان روزها با کسی آشنا می‌شویم که ما را بر فراز ابرها پرواز می‌دهد و زندگی ما را دگرگون می‌سازد.
زندگی اینگونه است. همیشه سردترین و تاریک‌ترین لحظه‌ها درست قبل از سپیده است. اما اگر خود را از سقوط و نومیدی حفظ کنیم، پاداش‌ها به‌زودی سرازیر می‌‌شوند.

برگرفته از کتاب:
متیوس، اندرو؛ راز شاد زیستن؛ برگردان وحید افضلی زاد؛ تهران: نی ریز ۱۳۸۵٫





نوامبر
22

نسیم ، نفس خداست

بارش زیادی سنگین بود و سربالایی سخت.
دانه گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد.
نفس نفس میزد.
اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید ، کسی او را نمی دید.
دانه روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد.
خدا دانه گندم را فوت کرد.
مورچه می دانست که نسیم ، نفس خداست.
مورچه ، دانه را دوباره بر دوشش گذاشت و به خدا گفت: گاهی یادم می رود که هستی ، کاشکی بیشتر می وزیدی!
خدا گفت: همیشه می وزم، نکند دیگر گمم کرده ای!
مورچه گفت: این منم که گم میشوم.
بس که کوچکم.
بس که ناچیز.
بس که خرد .
نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد.
خدا گفت: اما نقطه سرآغاز هر خطی است.
مورچه زیر دانه گندمش گم شد و گفت : من اما سرآغاز هیچم ، ریزم و ندیدنی.
من به هیچ چشمی نخواهم آمد.
خدا گفت: چشمی که سزاوار دیدن است میبیند.
چشمهای من همیشه بیناست.
مورچه این را می دانست.
اما شوق گفتگو داشت.
شوق ادامه گفتن.
پس دوباره گفت: و زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم.
نبودنم را غمی نیست.
خدا گفت: اما اگر تو نباشی، پس چه کسی دانه کوچک گندم را بر دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در سینه خاک باز کند؟
تو هستی و سهمی از بودن برای توست و در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است.
مورچه خندید و دانه گندم از دوشش دوباره افتاد.
خدا دانه را به سمتش هل داد.
هیچکس اما نمی دانست که گوشه ای از خاک، مورچه ای با خدا گرم گفتگو است.

از : عرفان نظر آهاری





نوامبر
21

آری باورم می شود…

آری باورم می شود…
آری ، آری باورم می شود که عاشق هستی …
آری باورم می شود که مثل رود زلالی …
آری باورم می شود حرفهایت حرف دل است …
آری باورم می شود دستهایت گرم است …
آری باورم می شود قلبت با عشق می تپد …
آری باورم می شود که نگاهت پاک است …
آری باورم می شود که آینه قلبت با زنگار غریبه است …
آری باورم می شود که خنده هایت خنده است و گریه هایت گریه …
آری باورم می شود گرمی تنت از عشق است …
آری باورم می شود که نگاهت فقط با یک نگاه درهم است …
آری باورم می شود وقتی از پشت گوشی قبل از سلامت آهنگ  پیانو یانی را می شنوم …
آری باورم می شود که با غم هایم محزونی ، و باشادی ام مسرور …
آری باورم می شود …
آری باورم می شود …

اما می دانی چه باورم نــــــمی شود ، یا دلم نمی خواهد باور کنم ؟؟؟؟

که چقدر انسان ها متغیرند …
از سردی دستهایشان می ترسم …
از نگاه حریصشان می ترسم …
از آینه ای که زنگار آن را پوشانده که نمی توانند خود را در آن ببینند می ترسم …
از خنده های تصنعی ، از گریه های مصلحتی می ترسم …
کدام دوست است و کدام دشمن می ترسم …
از گرگهای کمین کرده به مسافر می ترسم …
از کتک مرد به زن می ترسم …
از بی مهرشدن مـــــــادر ها می ترسم …
از بی خــــــــدا شدن آدم ها می ترسم ….

می ترسم …
می ترسم…

کاش باران بودم ، باران زلال ، بدون هیچ آلاینده ای آن قدر بر دل های آدم ها می باریدم که آینه دلشان مانند گلی که شبنم در آن خانه کرده شود …
مگر می شود ؟؟؟

بگذار اینجور بگویم …
کاش هرکس باران دل خود باشد …
بارانی که دل را جلا دهد و صبحی پر از پاکی خاک باران خورده نثار کند …
یا شاید آفتاب … گرمی را از خورشیدی بگیریم که بی ریا می تابد …

یا شاید ….

یا شاید …..

کاش دلمان طبیعت خدا شود مثل یک درخت شکوفه بزند و بهار شود و گاهی هم از درد ،پاییز شود تا قدر بهار را بداند …

آری همه این ها باورم می شود

ولــــــــــی

چرا سیاه و سپید …

چه روزگاریست …

” شیطان فریاد میزند : انسان بیاورید سجده کنم ! ! ! ”





نوامبر
20

ایده خلاق ۰۲

creative-pic02