دسامبر
08

کوروش مقدس نیست..

کوروش مقدس نیست..
اما کوروش انسان بود، و انسانیت است که مقدس است..
کوروش مقدس نیست..
اما خدمتی که کوروش به این سرزمین کرد، مقدس است..
کوروش مقدس نیست..
اما در تمام دنیا ایران و ایرانی را با نام کوروش می شناسند..
ایران است که مقدس است..
کوروش مقدّس نیست..
اما کوروش جاودانیست،
و جاودانگیست که مقدّس است.

ارسالی از : تبسم سکوت





دسامبر
07

چگونه موفق شویم؟ How to succeed؟

۱٫PLAN” while others are playing”

۱.برنامه ریزی کن وقتی که دیگران مشغول بازی کردنند.

۲٫STUDY” while others are sleeping”

۲.مطالعه کن وقتی که دیگران در خوابند.

۳٫DESIDE” while others are Delalyng”

۳.تصمیم بگیر وقتی که دیگران مرددند.

۴٫PREARE” while others are daydreaming”

۴.خودرا آماده کن وقتی که دیگران درحال خیال پردازیند.

۵٫BEGINE” while others procrasting”

۵.شروع کن وقتی دیگران درحال تعللند.

۶٫WORK” while others are wishing”

۶.کارکن وقتی دیگران درحال آرزو کردنند.

۷٫SAVE” while others are wasting”

۷.ذخیره کن وقتی دیگران درحال اسرافند.

۸٫LISTEN” while others are talking”

۸.گوش کن وقتی که دیگران درحال صحیت کردنند.

۹٫SMILE” while others are frowing”

۹.لبخند بزن وقتی که دیگران خشمگینند.

۱۰٫PERSIST” while others are quitting”

۱۰.پافشاری کن وقتی که دیگران درحال رها کردنند.

ارسالی از : تبسم سکوت





دسامبر
06

سرابی بنام عصر ارتباطات!

ما معتقدیم که ” عصرِ ارتباطات ” نامِ دروغینی بیش نیست !
مثل ِ همان پدر و مادرهایی که دخترهای سبزه ء خود را سپیده می نامند و پسرهای کچل خود را زلف علی !
سیاستمداران و مدیران و بزرگان ِ بشریت هم به دروغ این عصر را ” عصر ِ ارتباطات ” می نامند !
این عصر ، عصر ِ ” تنهایی و در خود فرو رفتن ” است.
اینکه در جیب ِ همه ، از پیرمرد ِ ۸۰ ساله ی محله ی ما تا بچه های ۵ ساله مهد کودکی یک تلفن ِ همراه است
دلیلی بر با هم بودن ِ آدم ها نیست !

هیچ کس یک ظهر ِ دلگیرِ جمعه که دلت دارد از سینه در می آید و خفه شدی از بی هم صحبتی ، زنگ نمی زند و نمی پرسد ” حالت خوب است ؟
هیچ کس تو را به پیاده روی یک عصر ِ بهاری دعوت نمی کند، هیچ کس حتی تنهایی اش را با تو سهیم نمی شود،
وقتی زنگ می زنند با خودت شرط می بندی که الان می گوید چه کاری را از تو توقع دارد یا دو دقیقه دیگر؟
و تماشایی است تعجب دوستان و اقوام وقتی فقط بخاطر دیدنشان بهشان سر می زنی یا تماس می گیری ! !
سهم ِ ما از ارتباطات ،گسترش ِدردسرها و گرفتاریهایمان است.
عصر ِ ارتباطات فقط یک فریب است.
ما وسایل ارتباطی را گسترش داده ایم که مادرها هر زمان دلشان خواست به فرزندان ِ بخت برگشته زنگ بزنند که ” کدوم گوری هستی ؟
و زن ها به شوهرهایشان زنگ بزنند کجایی؟ چرا دیر کردی؟
و شوهرها زنگ بزنند که ” به مامانم زنگ بزن حالش را بپرس” !
و فرزندها به پدرهایشان بگویند سر ِ راه برای من سی دی جدید ِ بِن ۱۰ هم بخر با چیپس ِ فلفلی و ماست ِ موسیر !
ما هی هر روز تنها تر شدیم ،
هی هر روز منزوی تر شدیم ،
هی هر روز مجازی تر شدیم ،
ما در دنیای مجازی غرق شدیم ،
ما یادمان رفت به پدربزرگ و مادر بزرگ هایمان سر بزنیم ، چون هر بار که میخواهیم از خانه بیرون برویم،
چراغ اسم یک عالمه از دوستان ِ مجازی ِ ما روشن است و دلمان نمی آید بدون ” گپ زدن ” با آنها برویم !
و وقتی ” گپ ” ِ ما تمام میشود دیگر دیر شده و خسته شده ایم از بس با کیبورد حرف زده ایم !
اینگونه است که هی آدم ها تنها تر می شوند. اینگونه است که ما خواهرمان را دو هفته است ندیده ایم و حرف نزده ایم !
ولی می دانیم که دختر ِ فلان دوست ِ ندیده ، دیروز عروسکی خریده است که وقتی دلش را فشار دهی ” آی لاو یو ” می گوید !
اینگونه است که دیگر همسایه از همسایه خبر ندارد !
عصرِ ارتباطات فریبی بیش نیست ! ! !
باورکنید.





دسامبر
05

منجی بشریت

سال ها پیش وقتی که تازه آغاز به بیابان گردی کرده بودم در مسیر یک روستایی، در کوه پایه ی کوهی با جمعیت زیادی رو به رو شدم که در جلوی خانه ای صف کشیده بودند.
کنجکاو به طرف آنجا رفتم و از چند نفری که در انتهای صف ایستاده بودند جریان را جویا شدم.
آنها در حالی که غرق در صحبت و دود سیگارهایشان بودند رو به من کردند و یکی از آنها گفت: برای ملاقــــــــات با ” منجی ” منتظر ایستاده ایم، به تازگی عده ای به روستای ما آمده اند و در این خانه ساکن هســـــــتند کــــه مــیگویند ” منجی ” دنیا نیز با آنهاست. ما منتظریم تا فرصتی پیش بیاید و ” او ” را ببینیم.
نزدیک به یک ساعت گذشت و نوبت من شد تا به درون خانه بروم. وارد خانه شدم؛ خانه ی کوچکی بود و پیرزنی تنها در اتاق نشسته بود!!! با کنجکاوی نگاهش میکردم که با دستش به طرفی اشاره کرد که پارچه ای آویزان بود و گفــت: ” منجی ” پشت آن پارچه است.
با تعجب پیرزن را باری دیگر نگاه کردم و با تردید به طرف پارچه رفتم. پارچه را کنار زدم و به سمت دیگرش رفتم!!! خیره به آنچه چشمانم می دیدند به فکر فرو رفتم.
پشت پارچه یک آینه ی بزرگ بود که تصویر خودم را می دیدم !
و در زیر آن نوشته شده بود :
می توانی باور کنی، می توانی باور نکنی ! ! !





دسامبر
04

پسرک بیکار

می گویند در زمانهای دور پسری بود که به اعتقاد پدرش هرگز نمی توانست با دستانش کار با ارزشی انجام دهد.
این پسر هر روز به کلیسایی در نزدیکی محل زندگی خود می رفت و ساعتها به تکه سنگ مرمر بزرگی که در حیاط کلیسا قرار داشت خیره می شد و هیچ نمی گفت.

روزی شاهزاده ای از کنار کلیسا عبور کرد و پسرک را دید که به این تکه سنگ خیره شده است و هیچ نمی گوید.
از اطرافیان در مورد پسر پرسید. به او گفتند که او چهار ماه است هر روز به حیاط کلیسا می آید و به این تکه سنگ خیره می شود و هیچ نمی گوید.

شاهزاده دلش برای پسرک سوخت. کنار او آمد و آهسته به او گفت: «جوان، به جای بیکار نشسستن و زل زدن به این تخته سنگ، بهتر است برای خود کاری دست و پا کنی و آینده خود را بسازی.»

پسرک در مقابل چشمان حیرت زده شاهزاده، مصمم و جدی به سوی او برگشت و در چشمانش خیره شد و محکم و متین پاسخ داد: «من همین الان در حال کار کردن هستم!» و بعد دوباره به تخته سنگ خیره شد.

شاهزاده از جا برخاست و رفت. چند سال بعد به او خبر دادند که آن پسرک از آن تخته سنگ یک مجسمه با شکوه از حضرت داوود ساخته است. مجسمه ای که هنوز هم جزو شاهکارهای مجسمه سازی دنیا به شمار می آید. نام آن کسی نبود جز پسر “میکل آنژ”





دسامبر
03

وسعت زیبا دیدن

در یک بیمارستان دو بیمار به نام های تام و جک وجود داشتن که تام اجازه حرکت کردن نداشت.
ولی جک که تختش کنار پنجره بود می تونست هر کاری بکنه .
جک هرروز می رفت کنار پنجره و از زیبایی های طبیعت برای تام تعریف می کرد .
جک می گفت که پشت پنجره پارک بزرگی وجود دارد که حوضی در وسط آن مانند ستاره می درخشد و پرندگان آواز می خوانند و کودکان بازی می کنند .
جک هر روز تعریف می کرد ….
یک روز صبح که تام از خواب بیدار شد دید که جک نیست …
پرستار را صدا زد و گفت که اون کجاست . پرستار گفت اون مرخص شده و تازه تو هم بهتری و می تونی حرکت کنی …
تام با اصرار فراوان بالاخره تختش رو به کنار پنجره برد … با صحنه ی عجیبی مواجه شد …
پشت پنجره یک دیوار بزرگ بود که جلوی دید رو گرفته بود ……
دوباره پرستار رو صدا زد و جریان رو براش تعریف کرد . پرستار جمله ای گفت که سر تا پام گیج رفت …
پرستار گفته که جک نابینا بود…





دسامبر
02

سه تا دوست

روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند. عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر ، از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: “بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن.”

شاهزاده با تمسخر گفت: ” من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم!
” عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.
سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. او سومین عروسک را امتحان نمود.

تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد. استاد بلافاصله گفت : ” جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته ” شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: ” پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. “

عارف پاسخ داد : ” نه ” و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: ” این دوستی است که باید بدنبالش بگردی ” شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : ” استاد اینکه نشد ! “

عارف پیر پاسخ داد: ” حال مجددا امتحان کن ” برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد. شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: ” شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند.





دسامبر
01

بالاخره خواهی فهمید

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
اونی که زود میرنجه زود میره، زود هم برمیگرده. ولی اونی که دیر میرنجه دیر میره، اما دیگه برنمیگرده …

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
رنج را نباید امتداد داد باید مثل یک چاقو که چیزها را می‏بره و از میانشون می‏گذره از بعضی آدم‏ها بگذری و برای همیشه قائله رنج آور را تمام کنی.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
بزرگ‌ترین مصیبت برای یک انسان اینه که نه سواد کافی برای حرف زدن داشته‌باشه نه شعور لازم برای خاموش ماندن.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
مهم نیست که چه اندازه می بخشیم بلکه مهم اینه که در بخشایش ما چه مقدار عشق وجود داره.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
شاید کسی که روزی با تو خندیده رو از یاد ببری، اما هرگز اونی رو که با تو اشک ریخته، فراموش نکنی.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
توانایی عشق ورزیدن؛ بزرگ‌ترین هنر دنیاست.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
از درد های کوچیکه که آدم می ناله؛ ولی وقتی ضربه سهمگین باشه، لال می شه.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
اگر بتونی دیگری را همونطور که هست بپذیری و هنوز عاشقش باشی؛ عشق تو کاملا واقعیه.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
همیشه وقتی گریه می کنی اونی که آرومت میکنه دوستت داره اما اونی که با تو گریه میکنه عاشقته.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
کسی که دوستت داره، همش نگرانته. به خاطر همین بیشتر از اینکه بگه دوستت دارم میگه مواظب خودت باش.

و بالاخره خواهی فهمید که :
همیشه یک ذره حقیقت پشت هر”فقط یه شوخی بود” هست.
یک کم کنجکاوی پشت “همین طوری پرسیدم” هست.
قدری احساسات پشت “به من چه اصلا” هست.
مقداری خرد پشت “چه میدونم” هست.
و اندکی درد پشت “اشکالی نداره” هست.





نوامبر
30

اسارت اسکندر

روزى اسکندر مقدونى، نزد دیوجانس آمد تا با او گفت و گو کند. دیوجانس که مردى خلوت گزیده و عارف مسلک بود، اسکندر را آن چنان که او توقع داشت، احترام نکرد و وقعى ننهاد . اسکندر از این برخورد و مواجهه دیوجانس ، برآشفت و گفت :این چه رفتارى است که تو با ما دارى؟
آیا گمان کرده اى که از ما بى نیازى ؟
آرى ، بى نیازم .
تو را بى نیاز نمى بینم . بر خاک نشسته اى و سقف خانه ات ، آسمان است . از من چیزى بخواه تا تو را بدهم .
اى شاه ! من دو بنده حلقه به گوش دارم که آن دو، تو را امیرند. تو بنده بندگان منى .
آن بندگان تو که بر من امیرند، چه کسانى اند؟
خشم و شهوت. من آن دو را رام خود کرده ام ؛ حال آن که آن دو بر تو امیرند و تو را به هر سو که بخواهند مى کشند.
برو آن جا که تو را فرمان مى برند؛، نه این جا که فرمانبرى زبون و خوارى.





نوامبر
29

زندگی دیوانه وار

در شهر ما دیوانه ای زندگی میکند که همه او را دست می اندازند و در کوچه پس کوچه های شهر بازیچه بچه ها قرار میگیرد.
روزی او را در کوچه ای دیدم که با کودکانی که او را ملعبه خود قرار داده بودند با خنده و شادی بازی مبکرد.او را به خانه بردم و پرسیدم:
چرا کودکانی که تو را مسخره میکنند و به تو و حرفها و کارهایت میخندند را از خود نمیرانی؟؟
با خنده گفت : مگر دیوانه شده ام که بندگان خدا را از خود برانم در حالیکه میتوانم لبخند را به آنها هدیه دهم؟
جوابش مرا مدتی در فکر فرو برد…
دوباره از او پرسیدم: قشنگترین و زشت ترین چیزی را که تا به حال دیده ای را برایم تعریف کن.!
لیوان آبی که در اتاق بود را برداشت و سر کشید.با آستین لباسش آبی که از دهانش شر کرده بود را پاک کرد و گفت : قشنگترین چیزی را که در تمام عمرم دیده ام لبخندی است که پدرم هنگام مرگ بر لب داشت و زشت ترین چیزی که دیده ام مراسم خاکسپاری پدرم بود که همه گریه کنان جسد را دفن میکردند.

پرسیدم: چرا به نظر تو زشت بود؟مگر مراسم خاک سپاری بدون گریه هم میشود؟
جواب داد: مگر برای کسی که به مرگ لبخند زده است باید گریه کرد؟؟
و من از آن روز در این فکر هستم که آیا این مرد دیوانه است یا مردم شهر ما دیوانه اند که او را دیوانه می پندارند؟؟..





نوامبر
28

کاهن معبد و شیوانا

روزی پسر بچه ای نزد شیوانا رفت و گفت :
” مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد ، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید ”

شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بدبخت را دوره کرده کاهن معبد نیز با غرور و خونسردی روی سنگ بزرگی کنار معبد نشسته و شاهد ماجراست.

شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد.
اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد.
شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد.

شیوانا تبسمی کرد و گفت : ” اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلا کش گرفته ای.
عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست.
او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی .
هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطرسرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد ! ”

زن مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه درحالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید. اماهیچ اثری از کاهن معبد نبود! می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید.





نوامبر
27

شکار میمون زنده و رابطه آن با ذهن انسان

شکار میمون زنده بخاطر چابکی و سرعت عمل جانور بسیار مشکل است.
یکی از روشهای شکار میمون در آفریقا این است که شکارچی به محل اقامت میمونها می رود و بدون توجه به آنها
در سوراخ کوچکی در یک سنگ بزرگ مقداری خوراکی می ریزد و دور می شود
میمونهای گرسنه و کنجکاو دستشان را به درون سوراخ می برند و خوراکیها را در مشت خود می ریزند
اما دهانه سوراخ کوچکتر از آن است که مشت میمون از آن خارج شود.

میمون وحشت زده می شود و تقلا می کند تا خسته شود اما هرگز مشت بسته خود را باز نمی کند تا رها شود..!!!!
ذهن انسان هم گاه مانند مشت بسته میمون است
تقلا می کند و بی تاب می شود و روی یک مسئله قفل می شود در حالی که چاره در رها کردن و آزادی از قید و بندهای ذهن است…





نوامبر
26

یکی بود یکی نبود

چرا اول قصه ها میگن یکی بود یکی نبود ؟

یکی بود یکی نبود، داستان زندگی ماست. همیشه همین بوده. یکی بود یکی نبود.
در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن. با هم ساختن. برای بودن یکی، باید دیگری نباشد.

هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود، که یکی بود، دیگری هم بود. همه با هم بودند.
و ما اسیر این قصه کهن، برای بودن یکی، یکی را نیست می کنیم.

از دارایی، از آبرو، از هستی. انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست.
هیچ کس نمی داند، جز ما. هیچ کس نمی فهمد جز ما. و آن کس که نمی داند و نمی فهمد، ارزشی ندارد، حتی برای زیستن.
و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم.

نمیدانم چرا تمام حکایات با یک واژه آغاز میشد.
حدیث تکراری، افسانه ای غمگین، داستانی شیرین یکی بود یکی نبود آن یکی که نبود کجا بود؟ چرا نبود؟
آن یکی که بود بدون آنکه نبود چگونه بود؟
چرا هیچ حکایتی با یکی بود و یکی بود آغاز نشد؟
و چرا در تمام افسانه ها کلاغ به خانه اش نرسید؟
کلاغ در کجا ماند ؟
و چرا تمام افسانه ها راست نبود؟
و چرا بالا رفتیم ماست بود پایین آمدیم دوغ بود
چرا قصه ما دروغ بود؟
قصه ما راست بود.
حقیقت بود.
تلخ بود افسانه نبود.
حکایت بود .





نوامبر
25

درس بزرگی برای زندگی

زمانی‌ که بچه بودیم، باغ انار بزرگی داشتیم که ما بچه ها خیلی دوست داشتیم، تابستونا که گرمای شهر طاقت فرسا می شد، برای چندهفته ای سفر می کردیم به این باغ خوش آب و هوا ، اکثراً فامیلهای نزدیک هم برای چند روزی می‌اومدن و با بچه هاشون، در این باغ مهمون ما بودن، خاطره ای که می خوام براتون تعریف کنم، شاید زیاد خاطره‌ی خوشی نیست اما درس بزرگی شد برای من در زندگیم!

تا جایی که یادمه، اواخر شهریور بود، همه‌ی فامیل اونجا جمع بودن، چون که وقت جمع کردن انارها رسیده بود، ۸-۹ سالم بیشتر نبود، اون روز تعداد زیادی از کارگران بومی در باغ ما جمع شده بودن برای برداشت انار، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول بازی کردن و خوشگذروندن بودیم!
بزرگترین تفریح ما در این باغ، بازی قایم با شک بود اونم بعضی وقتا می تونستی، ساعتها قایم بشی، بدون این که کسی بتونه پیدات کنه!

بعد از نهار بود که تصمیم به بازی گرفتیم، من زیر یکی از این درختان قایم شده بودم که دیدم یکی از کارگرای جوونتر، در حالی که کیسه‌ی سنگینی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی که مطمئن شد که کسی اونجا نیست، شروع به کندن چاله ای کرد و بعد هم کیسه‌ی انارها رو اونجا گذاشت و دوباره این چاله رو با خاک پوشوند.

با خودم گفتم، انارهای ما رو میدزدی! صبر کن بلایی سرت بیارم که دیگه از این غلطا نکنی
غروب که همه‌ی کار گرها جمع شده بودن و میخواستن مزدشونو از بابا بگیرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسید به کارگری که انارها رو زیر خاک قایم کرده بود، پدر در حال دادن پول به این شخص بود که من با غرور زیاد با صدای بلند گفتم :
بابا من دیدم که علی‌ اصغر، انارها رو دزدید و زیر خاک قایم کرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم!

پدر خدا بیامرز ما، برگشت به طرف من، نگاهی به من کرد و بدون اینکه حرفی بزنه، سیلی محکمی زد تو صورتم و گفت :
برو دهنتو آب بکش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انارها رو اونجا چال کنه، واسه زمستون!
بعدشم رفت پیش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچه اس اشتباه کرد، پولشو بهش داد، ۲۰ تومان هم گذاشت روش، گفت اینم بخاطر زحمت اضافت! من گریه کنان رفتم تو اتاق، دیگم بیرون نیومدم!

کارگرا که رفتن، بابا اومد پیشم، صورتم و بوسید، گفت میخواستم ازت عذرخواهی کنم! اما این، تو زندگیت هیچوقت یادت نره که هیچوقت با آبروی کسی بازی نکنی، علی اصغر کار بسیار ناشایستی کرده، اما بردن آبروی مردی جلو فامیل و در و همسایه، از کار اونم زشت تره.

شب شده بود، اومدم از ساختمون بیرون که برم تو باغ پیش بچه های دیگه، دیدم علی اصغر سرشو انداخته پایین و واستاده پشت در، کیسه ای تو دستش بود گفت اینو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره! کیسه رو بردم پیش بابا، بازش کرد، دیدیم کیسه ای که چال کرده بود توشه، به اضافه‌ی همه پولایی که بابا بهش داده بود …»
آری، یاد باد روزگاری که مردمان، بزرگ و بخشنده بودند!





نوامبر
24

فکر مثبت

خردمند پیری در دشتی پوشیده از برف قدم می زد که به زن گریانی رسید.
پرسید: چرا می گریی؟
– چون به زندگی ام می اندیشم, به جوانی ام, به زیبایی ای که در آینه می دیدم, و به مردی که دوستش داشتم.
خداوند بی رحم است که قدرت حافظه را به انسان بخشیده است.
می دانست که من بهار عمرم را به یاد می آورم و می گریم.

خردمند در میان دشت برف آگین ایستاد, به نقطه ای خیره شد و به فکر فرو رفت.
زن از گریستن دست کشید و پرسید: در آن جا چه می بینید؟
خردمند پاسخ داد: دشتی از گل سرخ. خداوند, آن گاه که قدرت حافظه را به من می بخشید, بسیار سخاوتمند بود.
می دانست در زمستان, همواره می توانم بهار را یه یاد آورم و لبخند بزنم.





نوامبر
23

بخشی از کتاب بابا لنگ دراز اثر جین وبستر

کتابی که باید درهر سنی چند بار خواند
از نامه های بابا لنگ دراز به جودی ابوت

جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که در افق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و اگرهم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند. درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند.

دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است. آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت و زمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد…

جودی عزیزم! درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته می شویم.
هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر می شود.
پس هرکسی را بیشتر دوست داریم و می خواهیم که بیشتر دوستمان بدارد،
باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم در دلش ثبت شویم.

دوستدارتو : بابالنگ دراز





نوامبر
22

همسر زیبا

یکی از دوستانم با یک زن بازیگر معروف که فوق‌العاده زیبا است ازدواج کرد.
اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن و شوهر غبطه می‌خوردند، آنها از هم جدا شدند.
طولی نکشید که دوستم دوباره ازدواج کرد. همسر دومش یک دختر عادی با چهره‌ای بسیار معمولی است.
اما به نظر می‌رسد که دوستم بیشتر و عمیق‌تر از گذشته عاشق همسرش است.
عده‌ای آدم فضول در اطراف از او می‌پرسند : فکر نمی‌کنی همسر قبلی‌ات خوشگل‌تر بود؟
دوستم با قاطعیت به آنها جواب می‌دهد: نه! اصلاً! اتفاقا وقتی از چیزی عصبانی میشد و فریاد میزد، خیلی وحشی و زشت به نظرم می‌رسید.
اما همسر کنونی‌ام این طور نیست. به نظر من او همیشه زیبا، با سلیقه و باهوش است.
وقتی این حرف را می‌زند، دوستانش می‌خندند و می‌گویند : کاملا متوجه شدیم…
زن‌ها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمی‌شوند، بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر می‌رسند.

بچه‌ها هرگز مادرشان را زشت نمی‌دانند؛
سگ‌ها اصلا به صاحبان فقیرشان پارس نمی‌کنند.
اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشان نمی‌آید.
اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، آنها را زیبا هم خواهید یافت.
زیرا “حس زیبا دیدن” همان عشق است …





نوامبر
21

سگ و شیر

یک روز یک سگ آمد پیش شیر و گفت: سلام. شیر گفت: علیک سلام، چه می گویی؟ سگ گفت: می خواهم با تو کشتی بگیرم.
شیر گفت: عجب رویی داری! ما سر به سر شما نمی گذاریم، برای اینکه می گویند باوفا هستید.
حالا کارت به جایی رسیده که بیایی با من ادعای هموزنی کنی؟ مگر نمی دانی من کی هستم؟

سگ گفت: چرا می دانم، ما از یک جنس هستیم. مگر نمی بینی که هر دو گوشت می خوریم و هر دو خیلی از عاداتمان مثل هم است؟

شیر گفت:«خوب، شما از ما تقلید می کنید، ولی این همجنسی نیست. پس چرا هیچ کار دیگرتان به ما شباهت ندارد؟ شما به هوای یک لقمه نان طوق بندگی گردن می گذارید و برای دیگران سگ دوی می کنید. من از کسی که به دستور دیگران زندگی می کند، خوشم نمی آید. ما وقتی هم اسیر می شویم و توی قفس هستیم باز هم شیر هستیم، این کجایش به هم شبیه است؟»

سگ گفت:«خوب، اگر راست می گویی و حریف هستی بیا دست و پنجه نرم کنیم.»

شیر گفت:«من با ضعیف تر از خود زور آزمایی نمی کنم. ما هم وزن نیستیم.
اگر تو را زمین بزنم افتخاری ندارد، اگر هم از تو شکست بخورم دلیل بزرگی تو نیست ولی مایه ننگ من هست.
کسی که با ضعیف تر از خود زورآزمایی می کند در خودش هم ضعفی سراغ دارد و من به قدرت خود ایمان دارم.»

سگ گفت:«خیلی خوب، حالا که اینطور شد من هم می روم پیش همه حیوانات صحرا و می گویم شیر از من ترسید و با من کشتی نگرفت.»

شیر گفت:«برو پی کارت، من سرزنش همه حیوانات دیگر را خوشتر دارم از اینکه شیرها مرا سرزنش کنند که چرا به یک سگ ضعیف زور می گویی. اصلاً وقتی من با تو کشتی بگیرم شیرها حق دارند در شیر بودن من شک کنند. شیر اگر شیر است باید با شیر کشتی بگیرد!!!»





نوامبر
20

راننده کامیون

راننده کامیونی وارد رستوران شد. دقایی پس از این که او شروع به غذا خوردن کرد، سه جوان موتورسیکلت سوار هم به رستوران آمدند و یک راست به سراغ میز راننده کامیون رفتند.

بعد از چند دقیقه پچ پچ کردن، اولی سیگارش را دراستکان چای راننده خاموش کرد. راننده به او چیزی نگفت.
دومی شیشه نوشابه را روی سر راننده خالی کرد و باز هم راننده سکوت کرد.
وقتی راننده بلند شد تا صورتحساب را پرداخت کند، نفر سوم به پشت او پا زد و راننده محکم به زمین خورد، ولی باز هم ساکت ماند.

دقایقی بعد از خروج راننده از رستوران یکی از جوانها به صاحب رستوران گفت:
چه آدم بی خاصیتی بود، نه غذا خوردن بلد بود، نه حرف زدن و نه دعوا!
رستورانچی جواب داد: از همه بدتر رانندگی هم بلد نبود، چون وقتی داشت می رفت دنده عقب، ۳ تا موتور نازنین را له کرد و رفت!!!

نتیجه اخلاقی: زورگوها, از جایی چوبش رو خواهند خورد که فکرش رو هم نمی کنن.





نوامبر
19

لحظه های زندگی

زن و شوهر جوانی که تازه ازدواج کرده بودند برای تبرک و گرفتن نصیحتی از پیر دانا نزد او رفتند.
پیرمرد دانا به حرمت زوج جوان از جا برخاست و آنها را کنار خود نشاند او از مرد پرسید: تو چقدر همسرت را دوست داری!؟
مرد جوان لبخندی زد و گفت: تا سرحد مرگ او را می پرستم! و تا ابد هم چنین خواهم بود!
و از همسرش نیز پرسید: تو چطور! به همسرت تا چه اندازه علاقه داری!؟
زن شرمناک تبسمی کرد و گفت: من هم مانند او تا سرحد مرگ دوستش دارم و تا زمان مرگ از او جدا نخواهم شد و هرگز از این احساسم نسبت به او کاسته نخواهد شد.

پیر عاقل تبسمی کرد و گفت: بدانید که در طول زندگی زناشویی شما لحظاتی رخ می دهند که از یکدیگر تا سرحد مرگ متنفر خواهید شد و اصلا هیچ نشانه ای از علاقه الآنتان در دل خود پیدا نخواهید کرد.

در آن لحظات حتی حاضرنخواهید بود که یک لحظه چهره همدیگر را ببینید!
اما در آن لحظات عجله نکنید و بگذارید ابرهای ناپایدار نفرت از آسمان عشق شما پراکنده شوندو دوباره خورشید محبت بر کانون گرمتان پرتوافکنی کند.

در این ایام اصلا به فکر جدایی نیافتید و بدانید که “تاسرحد مرگ متنفر بودن” تاوانی است که برای “تا سرحد مرگ دوست داشتن” می پردازید.
عشق و نفرت دو انتهای آونگ زندگی هستند که اگر زیاد به کرانه ها بچسبید، این هردو احساس را در زندگی تجربه خواهید کرد.
سعی کنید همیشه حالت تعادل را حفظ کنید و تا لحظه مرگ لحظه ای از هم جدا نشوید…





نوامبر
18

انرژیهای مثبت و منفی

تمام اتفاق هایی که دور و بر ما میوفته، نتیجه ی انرژی هاست.
دوستان عزیز قانونی داریم در فیزیک به اسم قانون “دوبروی”!
قانون دوبروی به زبان ساده میگه که:
هر ذره در حال ساطع کردن مدام انرژی از خود است.
خودکار ، مداد، پرده، بدن من و شما و خلاصه همه چیز در حال ساطع کردن مداوم انرژی از خودشون هستند.
این انرژی ها چه هستند؟ بحث مفصلی است که تا جایی که به تکنیک های موفقیت مربوط میشه، براتون توضیح میدم.

هاله های انرژی انسان دو ویژگی دارند که این دو ویژگی رو بقیه انرژی ها ندارند.

۱- انرژی بدن من و شما قابل هدایت به یک سمت مشخص است.
اگر به چیز مشخصی فکر کنیم انرژی ما به سمت اون چیز مشخص میره.
خیلی وقت ها میشه که به کسی زنگ می زنیم و میگه:
– “چه خوب شد زنگ زدی!”
– “داشتم بهت زنگ می زدم!”
– “داشتم بهت فکر می کردم!”
– “حلال زاده!”
– “دل به دل لوله کشی شده!”

و نکته فوق العاده جالبش اینه که من به محض اینکه به شخص خاصی در هر جای دنیا که فکر کنم انرژی های من بلافاصله به سمت اون حرکت می کنه و بلافاصله به او میرسد بدون سپری شدن زمان. اصلا مهم نیست که من ایران باشم و طرف مقابل آمریکا باشه. در فیزیک به این میگن
“جهش کوانتومی”
یعنی انرژی ما از زمان عبور می کند.
پس به محض اینکه ما به چیزی فکر کنیم انرژی ما پیش او حاضر است.

۲- انرژی من و شما مثبت و منفی میشه ولی انرژی اجسام همیشه خنثی است.
اگر ما حالمون خوب باشه، اگر آرام باشیم، اگر داریم مهر ورزی می کنیم،
اگر داریم لطفی می کنیم، اگر داریم دعا می خونیم انرژی ما مثبت است.

اگر حالمون بد باشه، اگه داریم غر میزنیم، اگه داریم بد و بی راه میگیم، اگه عصبانی هستیم
اگه استرس داریم، اگه نگران هستیم، اگه اضطراب داریم انرژی ما منفی است.

و اما انرژی اجسام خنثی است ولی انرژی من و شما میتونه انرژی اجسام رو هم مثبت و منفی بکنه.

آدم هایی که مثبت هستن (فکر های خوب می کنن – روحیه عالی دارن) انرژی شون مثبت است.
آدم هایی که منفی هستن (روحیه داغونی دارن) انرژی شون منفی است.

هاله های انرژی در پیرامون دو قسمت از بدن ما تراکم بیشتری دارند.
چشم ها و دست ها

دوست من زمانی که:
– حالمون خوب نیست ، عصبانیم ، غر میزنیم چشم های ما دروازه ی انتقال انرژی منفی اند.
دوست من وقتی حالت خوب نیست حق نداری وارد خونه بشی.
به محض اینکه شما با حالت منفی وارد خونه میشی و شروع به سلام کردن به دیگران می کنید، انرژی منفی رو از طریق چشم هاتون به اعضای خونه منتقل می کنید. نتیجه این میشه که نیم ساعت بعد یا دارید میزنید تو سر همدیگه یا هر کدوم خسته و کوفته و داغون یه گوشه خونه ولو شدید!

عکس این هم صادق است.
وقتی حالمون خوبه، چشم های ما دروازه انتقال انرژی های مثبت است.
وقتی حالتون بده، به عزیزاتون نگاه نکنید.
وقتی حالتون خوبه، تا می تونید به عزیزاتون نگاه کنید.

دوستان عزیز، چشم های ما اگه حالمون خوب باشه، دروازه ی انتقال انرژی مثبت است
و اگر حالمون بد باشه، دروازه ی انتقال انرژی منفی است.

و اما انرژی دست ها
بیشترین مقدار انرژی در دست ها است. بیشترین مقدار انرژی رو اول دست ها دارن و بعد چشم ها.
تا به حال کسانی رو که انرژی درمانی می کنن دیدید؟
با چی انجام میدن؟
با دست.
چرا؟
چون بیشترین مقدار انرژی در کف دو دست است.

ما وقتی یه جایی از بدن مون درد می گیره، روش دست میزاریم و بعدش هم درد مون آروم میشه.
در حقیقت خودمون داریم به خودمون انرژی میدیم، بدون اینکه متوجه بشیم!

در آمریکا یه عده نوزادانی رو انتخاب کردن و به مادرها شون گفتن که روزانه حداقل ۲۰ دقیقه این بچه ها رو نوازش کنید.
بچه هایی که نوازش میشدن، نفخ شکمشون، بی تابی هاشون، چیزهایی که بچه های کوچک رو در این سن اذیت میکنه و باعث گریه شون میشه، به شدت کمتر از بقیه بچه ها شد!
در نهایت
تا جایی که میتونی “از آدم های منفی حذر کن”
و تا جایی که می تونی “بچسب به آدم های مثبت”

چرا؟
چون انرژی اونها روی من و شما اثر می گذارد.
آدم مثبت دیدی، چی کار می کنی؟ بچسب بهش!
آدم منفی هم دیدی، در رو!
چون “افسرده دل، افسرده کند انجمنی را”





نوامبر
17

از شیمی آموختم

من از چرخش الکترون ها به دور هسته آموختم که کل جهان به دور مرکز هستی می چرخد و از حرکت پیوسته ذرات چه ارتعاشی چه انتقالی یا دورانی که ثبات و سکون در آفرینش راه ندارد و پیوسته در مسیر تغییر و تحول و تکامل هستیم.

از شیمی آموختم که هر چه فاصله ما از مرکز افرینش وخالق هستی بیشتر باشد ما و نیستی ما آسانتر خواهد بود ، همانطوری که جدا کردن الکترون از دورترین لایه اتم آسانتر است.

از تلاش ذرات بی شعور برای پایدار شدن متعجب شدم و دریافتم که شعوری والا و اندیشه ای برتر در پس پرده هدایت گر نقش ها و طرح هاست از پیوند اتم ها برای پایدارشدن دریافتم که اتحاد در مرز پایداری است و از گازهای نجیب کامل شدن را رمز پایداری یافتم.

از بحث واکنشهای چند مرحله ای و زنجیری آموختم که ما ذره های حد واسط مراحل زندگی هستیم که در یک مرحله واکنش متولد می شویم و در واکنشی دیگر می میریم و هدف آفرینش و خلقت فراتر از تولید و مصرف ماست.

از بحث تعادل های شیمیایی و واکنشهای برگشت پذیر آموختم که جهان تعادلی است پویا و دینامیک که گرچه در ظاهر خواص ماکروسکوپی ثابت و یا متغییری دارد اما در درون در تکاپو و فعال است.

… و از شیمی آموختم که از دست دادن فرصت ها واکنش های برگشت ناپذیری هستند که تکرار انها میسر نخواهد بود.

از شبکه بلور جامد های یونی آموختم که با وجود تضادها می توان چنان گرد هم آمد و پیوستگی ایجاد کرد که شبکه ای مقاوم در مقابل دماهای ذوب بالا بوجود آید . . .





نوامبر
16

حس دوستی و همکاری

در مهد کودک های ایران ۹ صندلی میذارن و به ۱۰ بچه میگن هر کی نتونه سریع برای خودش یه جا بگیره باخته و بعد ۹ بچه و ۸ صندلی و ادامه بازی تا یک بچه باقی بمونه. بچه ها هم همدیگر رو هل میدن تا خودشون بتونن روی صندلی بشینن.

در مهد کودک های ژاپن ۹ صندلی میذارن و به ۱۰ بچه میگن اگه یکی روی صندلی جا نشه همه باختین. لذا بچه ها نهایت سعی خودشونو میکنن و همدیگر رو طوری بغل میکنن که کل تیم ۱۰ نفره روی ۹ تا صندلی جا بشن و کسی بی صندلی نمونه. بعد ۱۰ نفر روی ۸ صندلی، بعد ۱۰ نفر روی ۷ صندلی و همینطور تا آخر.

با این بازی ما از بچگی به کودکان خود آموزش میدیم که هر کی باید به فکر خودش باشه. اما در سرزمین آفتاب، چشم بادامی ها با این بازی به بچه هاشون فرهنگ همدلی و کمک به همدیگر و کار تیمی رو یاد میدن.

نه ما و نه بزرگانمان کارکردن با هم را نیازموخته ایم ، بلکه هر روز درس های جدیدی از تکنیک های حذف و زیر پا گذاشتن یکدیگر را می آموزیم!





نوامبر
15

یه سری به خودت بزن‎

پاشو !
یه سری به خودت بزن …………از خودت بگو …
چند وقتِ که از خودت خبر نداری؟ کجایی ؟ نیستی؟ کم پیدایی … !

یه سر به خودت بزن …
بقیه رو ول کن … یکمی به خودت فکر کن … مگه چقدر زنده ای ؟
اگه تا آخر عمرت هم به این رویه ادامه بدی هیچی تغییر نمیکنه … همینه که هست !
پس رهاشون کن ، تا راحت بشی … بیا سراغ ِ خودت … یه سری به خودت بزن …
کی بهتر از خودت؟ کی بهتر از تو، تو رو میفهمه
تنهایی ؟؟؟… پُر شو ! از دورن پُر شو …!

اونقدر پُر که همه ی جای خالی ها رو بگیره و دیگه خلعی نباشه …
نگرد دنبالِ کسی که با اون کامل بشی …خودت یک تنه کامل باش !
وقتی سعی کردی کامل بشی و روی پای خودت بایستی …چیزی یا کسی رو که میخوای بدستش میاری …
همین حالا پاشو …پاشو ! یه سری به خودت بزن … خیلی وقته که خودتو تنها گذاشته بودی …
پاشو !





نوامبر
14

شهامت گذشتن از گردو ها

روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد،آن را پشت اسب گذاشت و وارد بازار دهکده شد، سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت: ” این سبد گردو را هدیه میدهم به مردم دهکده، فقط در صف بایستید و هرکس یک گردو بردارد. به اندازه همه گردو در این سبد است و به همه می‌رسد.”
مرد ثروتمند این را گفت و رفت. مردم دهکده پشت سر هم صف ایستادند و یکی‌یکی از داخل سبد گردو برداشتند.
پسربچه باهوشی هم در صف ایستاد. اما وقتی نوبتش رسید در کنار سبد ایستاد و نوبتش را به نفر بعدی داد. به این ترتیب هر کسی یک گردو برمی‌داشت و پی کار خود می‌رفت. مردی که خیلی احساس زرنگی می‌کرد با خود گفت: “نوبت من که رسید دو تا گردو برمی‌دارم و فرار می‌کنم. در نتیجه به این پسر چیزی نمی‌رسد ! ”
او چنین کرد و در لابه‌لای جمعیت گم شد. سرانجام وقتی همه گردوهایشان را گرفتند و رفتند. پسرک با لبخند سبد را از روی زمین برداشت و بر دوش خود گذاشت و گفت: “من از همان اول گردو نمی‌خواستم این سبد ارزشی بسیار بیشتر از همه گردوها دارد.”

خیلی‌ها دلشان به گردوبازی خوش است و از این غافلند که آنچه گرانبهاست و ارزش بسیار بیشتری دارد سبدی است که این گردوها در آن جمع شده‌اند.

خیلی‌ها قدر خانواده و همسر و فرزند خود را نمی‌دانند و دایم با آنها کلنجار می‌روند و از این نکته طلایی غافلند که این سبدی که این افراد را گرد هم و به اسم خانواده جمع کرده ارزشی به مراتب بیشتراز لجاجت‌ها و جدل‌های افراد خانواده دارد.

بسیاری اوقات در زندگی گردوها آنقدر انسان را به خود سرگرم می‌کنند که فرد اصلا متوجه نمی‌شود به خاطر لجاجت و یا یکدندگی و کله‌شقی و تعصب و خودخواهی فردی و گروهی در حال از دست دادن سبد نگهدارنده گردوهاست و وقتی سبد از هم می‌پاشد و گردوها روی زمین ولو می‌شوند و هر کدام به سویی می‌روند، تازه می‌فهمند که نقش سبد در این میان چقدر تعیین‌کننده بوده است.

بیایید در هر جمعی که هستیم سبد و تور نگهدارنده اصلی را ببینیم و آن را قدر نهیم و نگذاریم تار و پود سبد ضعیف شود. چرا که وقتی این تور نگهدارنده از هم بپاشد دیگر هیچ چیزی در جای خود بند نخواهد شد و به هیچ‌کس سهم شایسته و درخورش نخواهد رسید.

بسیاری از شکارچیان باهوش به دنبال سبد هستند و نه گردوهای داخل آن.
بنابراین حواسمان جمع باشد که بی‌جهت سرگرم گردوبازی نشویم و اصل کاررا ازدست ندهیم.





نوامبر
13

۱۲ نشانه اصلی برای پایان یک رابطه

۱- وقتی به جای زندگی در زمان حال در گذشته سیر می کنی! آیا در حال تکرار لحظات قدیمی خوش رابطه ات هستی تا حس خوبی نسبت به آن پیدا کنی! آیا به خاطر همین خاطرات است که این رابطه را تا این جا ادامه داده ای!؟ اگر پاسخ مثبت است یعنی این رابطه دیگر آن چیزی نیست که می خواهی. هرچه بیشتر در گذشته یا در یک آینده ی دست سازت زندگی کنی بیشتر در واقعیتی غیر واقعی غرق می شوی و این بسیار خطرناک است چون این موارد انعکاس وضعیت فعلی رابطه ات نیستند. باید با کسی که آلان در زندگی ات است باشی نه کسی که در گذشته ات حضور داشته! خاطرات گذشته فقط خاطره اند نباید دلیلی شود برای ادامه ی رابطه ات. تصمیمت برای ادامه یا قطع رابطه باید بر اساس احساسات امروزت نسبت به او باشد یعنی وضعیت فعلی ارتباط و چشم انداز آینده ای که با او در پیش رو خواهی داشت.

۲- وقتی رابطه بیشتر برایت رنج آور است تا لذت بخش!
گاهی لحظات خوش گذشته چشمانمان را کور می کند تا جایی که عذاب های امروزش را نمی بینیم. اگر عصبانی و ناخشنود و افسرده ای اگر اشکت همیشه جاری است مطمئن باش این شخص برای تو مناسب نیست. رابطه باید موجب شادی و شور اکنونت شود. اگر در رابطه ای هستی که شادیهایش را در گذشته می جویی بدان که وقت پایان دادن به آن است.

۳- وقتی از تو خواسته می شود خودت را تغییر دهی!
برای عشق ورزیدن نباید شرط و شروط قائل شویم. تغییر فقط در صورتیکه به نفع خود شخص باشد(مثلاً ترک سیگار یا رژیم گرفتن) درست است. دوستانی داشتم که مدام از آن ها خواسته می شد لباس های بهتری بپوشند یا در حالیکه در وزن سلامتی بودند رژیم بگیرند تا زیبا تر به نظر برسند. مسئله تو و تغییر تو نیست! مسئله توقع ایجاد تغییرات است! شاید در ابتدا طبیعی به نظر برسد اما کم کم همیشگی می شود! و هر چه پیش می روی این درخواست ها بیشتر می شود و این اولین قدم های وی است برای تغییر شخصیت و قالب تو به شکلی که خودش می خواهد و نه شکلی که خودت برای رشد و تعالیت در نظر گرفته بودی.

شاید بگویی نه …….. رابطه را می توان یک طرفه هم برقرار داشت! اتفاقی هم نمی افتد! بله می شود! ما هم انکار نمی کنیم اما آیا ارزش تو همین است!؟ آیا رابطه ی ایده آلت همین بوده ؟!

۴- وقتی از طرف مقابلت می خواهی برای خوشایند تو تغییر کند!
گاهی به جای اینکه او را همان طور که هست بپذیریم به دلایل واهی سعی در تغییر و تحول او داریم. حتی وقتی شخص می پذیرد و خودش را تغییر می دهد به دنبال موردی دیگر می رویم هیچ وقت ارضا نمی شویم! بدتر از همه این است که شخص مقابل، ناآگاهانه به همه ی خواسته هایت تن دهد و سایه ی تو شود. ناگهان می بینی که هر دو یکی شده اید و این به نفع هیچ یک از شما نیست. تنها راهی که باقی می ماند این است که جدا شوید و هریک جداگانه در مسیر رشد طبیعیتان قرار گیرید.

۵- هنگامی که کارهایش را توجیه می کنی!
وقتی در مورد چیزی احساس آرامش و راحتی نمی کنیم دچار نوعی ناسازگاری شناختی می شویم(cognitive dissonance). این مسئله مربوط به درگیری امور روزمره با اعتقاداتمان است که وقتی با آن ها مواجه می شویم شروع به توضیح و توجیه می کنیم تا بتوانیم با آن کنار بیاییم. پس وقتی حرکتی را توجیه می کنیم یعنی با آن راحت نیستیم و در پی توجیه خودمان هستیم. مسئله این است که این توجیهات همگی ساخته و پرداخته ی ذهنمان هستند و ممکن است درست نباشند. لذا این توجیهات مکرر نشان می دهد که این رابطه بر پایه ی ذهنیات و بافته های عقل بنا شده و نه واقعیات درست و مطمئن! برای دیدن واقعیات آن ها را همان طور که هستند ببین و بگذار خودشان روایتگر حوادث باشند. همیشه صدای حوادث بلندتر از کلمات است.

۶- وقتی به تو صدمه های روحی، جسمی یا بیانی می زند!
هرکدام از این صدمات دلیلی بر وجود اشکال و اشتباهی در کار است. مهم نیست که بعد از آن عذر خواهی می کند یا نه! همین که ناگهان تعادلش را از دست می دهد مسئله ای قابل تأمل است.

صدمات روحی سخت تر هستند. گاهی از آن جا که این نوع ضربه ها عیان نیستند وجودشان را انکار می کنیم و نادیده شان می انگاریم. در حالیکه مانند بقیه و حتی بدتر از آن هستند. این زخم ها بر خلاف زخم های جسمی غیر قابل درمانند و تا مدت ها حتی بعد از قطع ارتباط شخص را درگیر می کند. مسئله ی مورد نظر ما فقط شکنجه و اذیت نیست! بلکه احترام متقابل افراد، مهم است و اینکه آن قدر علاقه و اشتیاق در میان باشد که راضی به رنجش و آزار شما نشود. باید در این مورد صحبت کنید انکار و پنهان کردن این توهین ها یعنی تشویق به ادامه ی آن از جانب شما. پس رابطه ی خود را ارزشیابی کنید و اگر دیدید آرامش و راحتیتان برایش مهم نیست عطای این ارتباط را به لقایش ببخشید.

۷- وقتی موردی ناپسند بارها اتفاق می افتد!
دفعه ی اول حادثه تلقی می شود. دفعه ی دوم شانسی دوباره می دهیم. ولی بار سوم نشانگر وجود ایرادی در روند این ارتباط است. گاهی هر چه تلاش می کنیم سر جای اول هستیم. همان سناریو همان نتایج، تکرار مکررات! این جاست که به پایان راه می رسیم! برای هر دوی شما آینده ای وجود دارد اما نه با هم.

چیزهایی وجود دارند که به هیچ عنوان نمی خواهیم از دست بدهیم، افرادی که ترک کردنشان برایمان کابوس است! ولی بدان! ترک همه آن ها پایان دنیا نیست بلکه آغاز زندگی ای نو است!

۸- وقتی می بینی طرف مقابلت هیچ تلاشی برای ادامه ی ارتباط نمی کند!
هر ارتباط نیازمند تلاشی دو جانبه است. اگر تو و یا طرف مقابلت به تنهایی جور رابطه را بکشید خیلی زود خسته می شوید و رابطه کم کم به غرقاب فرو می رود و دیگر امیدی به نجات رابطه و نیز ناجی نیست و هرچه این عدم تعادل بیشتر شود خطر غرق شدن بیشتر می شود و ناگهان زمانی می رسد که می بینی هویت خودت را فدای نگه داری از هیچ کرده ای. هرجا چنین رابطه ای دیدی بدان که دیر یا زود در سراشیبی سقوط قرار می گیرد. برای یک طرف، رابطه بخش اعظم زندگی محسوب می شود و برای طرف دیگر تنها باریکه ای فرعی و نه ارزشمند. بنابراین همه ی تلاش شما فقط صرف وقفه انداختن در گسستن ارتباط و نه نجات آن می شود.

شاید بگویی نه ……… رابطه را می توان یک طرفه هم برقرار داشت! اتفاقی هم نمی افتد! بله می شود! ما هم انکار نمی کنیم اما آیا ارزش تو همین است!؟ آیا رابطه ی ایده آلت همین بوده ؟! آیا می خواهی تا پایان عمر همین طور زندگی کنی!؟ با کسی که حاضر نیست برای ادامه ی رابطه اش با تو هیچ گونه تلاشی بکند! ؟ همه ی ما لایق ارتباطی دو طرفه ایم! باید همان قدر که عشق می دهیم پس بگیریم! پیش بردن روابط یک طرفه مانند راندن اتومبیلی است که تایرش خراب است! بله به زور آن را می کشیم اما در آخر از تپه ای پرت خواهد شد.

۹- وقتی ارزش ها و عقاید اصلیتان متفاوت است!
در هر رابطه ی مانا و خوبی اصول و قواعد مشترکی بین دو طرف وجود دارد. این اصول در حکم سنگ بنای اولیه رابطه هستند که علی رغم وجود تفاوت ها آن را سرپا نگه خواهد داشت و از سهمگین ترین طوفان ها گذر خواهد داد. برعکس تفاوت در اصول، رابطه را در سراشیبی سقوط به پیش خواهد راند. مانند آن است که سعی کنی دانه های خاک را در بارانی شدید در کنار هم حفظ کنی! بدون ریشه های قطور یک درخت در خاک همه ی تلاش ها با شکست مواجه خواهد شد! مهمترین مسئله در زندگی این است که با خودمان روراست باشیم. در حالیکه هماهنگی و سازش امتیازاتی به همراه دارد اما نباید به قیمت رکود رشد شخصی و ارزش های شخصیتیمان تمام شود. سرسپردگی و مصالحه برای حفظ یک رابطه دوستی در نهایت انسان را تهیدست و مغبون خواهد کرد. چرا؟! چون خودت را از همه چیز محروم می کنی و هویتت را به دور رابطه ات می پیچی! قبل از این که هر رابطه ای شکل بگیرد باید با خود خودت کنار بیایی! گاهی دو طرف با توافق و هماهنگی کامل شروع می کنند اما در طول زمان هر یک از آن ها یا هردو تغییر می کنند و در شرایط فعلی و با اصول و عقاید جدید هماهنگی قبلی از بین می رود و زمان تجدید نظر در این ارتباط فرا می رسد.

۱۰- وقتی رابطه هر دو طرف را عقب نگه می دارد تا با تأخیر رشد و تعالی آن ها خودش پا بر جا بماند!
هر رابطه موجودیت سومی است که از اتحاد دو فرد شکل می گیرد و در مسیرتغییر و تحول آن ها می بالد و رشد می کند. گاهی هر دو طرف با یک سرعت و به یک میزان رشد می کنند. گاهی نیز برعکس ارتباط دچار رکود و سکون می شود و این یعنی هر دو طرف در حال درجا زدن هستند. ولی مواردی پیش می آید که یک طرف به سرعت رشد می کند و گوی سبقت را از یارش می رباید. در این حالت دو انتخاب داری! یا باید از پویایی رابطه بکاهی تا با شرایط جدید وفق پیدا کنی و یا باید بر پویایی خودت بیافزایی تا از تغییرات ایجاد شده عقب نمانی! همان طور که گفتیم شرط اول قدم آن است که با خودمان صادق باشیم. مشخص کن چه کسی هستی و می خواهی چه کسی باشی! سپس صادقانه قضاوت کن که آیا این ارتباط تو را به آن جا خواهد رساند یا نه؟! رابطه ای که در راه پیشرفتت ایجاد مانع می کند باید هر چه زودتر ترک شود! اگر شرایط پیشرفت در یک رابطه برای یکی از دو نفر فراهم باشد گاهی شخص قادر می شود شریکش را نیز یاری کند تا در مسیر تعالی قرار گیرد و با یکدیگر راه باقیمانده را بپویند.

۱۱- وقتی که به امید بهبود شرایط، رابطه را ادامه می دهیم!
این مورد همانند مورد شماره ی یک است با این تفاوت که شخص به آینده امیدوار است. همان طور که سیر کردن در گذشته اشتباه است زندگی به امید آینده نیز سودی نخواهد داشت. حقیقت آن است که در زمان حال زندگی می کنیم نه آینده! و هیچ چیز درباره ی آینده مسلم نخواهد بود. بنابراین پی ریزی ارتباط بر پایه ی احتمالات و شاید ها امری شایسته نخواهد بود. این پایه های لرزان و بی ثبات چشم اندازی نازیبا از آینده نشان می دهند.

۱۲- وقتی هیچ کدام از طرفین احساس قبلی را نسبت به هم ندارند!
شرایط تغییر می کند و مردم عوض می شوند. اگر رابطه دیگر آن رابطه ی قدیمی نیست بدان که وقت ایجاد دگرگونی است. برخی افراد همچنان رابطه را حفظ می کنند در حالیکه احساسات دیر زمانیست که رخت بربسته است. شاید عادت کرده اند و نمی دانند چطور باید از این پیله بیرون آمد. گاهی نیز ادامه می دهیم تا از اندک مواهب باقیمانده نظیر همراهی هایش بهره مند شویم. رابطه بدون احساس کالبدی است بدون قلب! جان ندارد روحی در کار نیست! اگر احساسی به او نداری بدان که ادامه دادن ماجرا ظلمیست مسلم به او و البته به خودت! همچنین چسبیدن به کسی که دیگر دوستت ندارد تنها موجب تحقیر و فلاکت است. بدان و بخاطر بسپار:عشق پایان خوشی ندارد!! زیرا عشق راستین پایانی ندارد!! بخشش و آزاد کردن همراهت فریاد رسای دوستت دارم است. اما صرف دوست داشتن یک نفر دلیلی بر با او بودن نیست. یک عشق راستین در چارچوب مادی یک ارتباط خشک نمی گنجد. با هم بودن تنها یکی از تظاهرات مختلف عشق است اما به هیچ وجه یگانه توصیف آن محسوب نمی شود.

چیزهایی وجود دارند که به هیچ عنوان نمی خواهیم از دست بدهیم، افرادی که ترک کردنشان برایمان کابوس است! ولی بدان! ترک همه آن ها پایان دنیا نیست بلکه آغاز زندگی ای نو است.





نوامبر
12

آینه اعمال

پسر زنی به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند. بنابراین زن دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد.
این زن هر روز به تعداد اعضاء خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا می گذشت نان را بر دارد. هر روز مردی گو‍ژ پشت از آنجا می گذشت و نان را بر میداشت و به جای آنکه از او تشکر کند می گفت:
« کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد »
این ماجرا هر روز ادامه داشت تا اینکه زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد.
او به خود گفت: او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد. نمی دانم منظورش چیست؟
یک روز که زن از گفته های مرد گو‍ژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود!
بنابراین نان او را زهر آلود کرد و آن را با دستهای لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت: این چه کاری است که میکنم؟ بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت.
مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت.
آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد. وقتی که زن در را باز کرد ، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباسهایی پاره پشت در ایستاده بود.
او گرسنه، تشنه و خسته بود در حالی که به مادرش نگاه می کرد، گفت : مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم.
در چند فرسنگی اینجا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم. ناگهان رهگذری گو‍ژ پشت به سراغم آمد.
او یک نان به من داد و گفت: “این تنها چیزی است که من هر روز میخورم امروز آن را به تو می دهم زیرا تو بیش از من به آن احتیاج داری!”
وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگر به ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود، فرزندش نان زهرآلود را می خورد.
به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت:
« هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند و نیکی هایی که انجام می دهیم به ما باز میگردند. »





نوامبر
11

داستانی که همه ی ایرانیان از کودکی در کتاب مولانا به یاد دارند

خدا از هرچه پنداری جدا باشد
خدا هرگز نمی خواهد خدا باشد
نمی خواهد خدا بازیچه ی دست شما باشد
که او هرگز نمی خواهد چنین آیینه ی وحشت نما باشد
هراس از وی ندارم من
هراسی زین اندیشه ها در پی ندارم من
خدایا بیم از آن دارم
مبادا رهگذاری را بیازارم
نه جنگی با کسی دارم نه کس با من
بگو موسی بگو موسی پریشانتر تویی یا من؟
نه از افسانه می ترسم نه ازشیطان
نه از کفر و نه از ایمان
نه از دوزخ نه از حرمان
نه از فردا نه از مردن
نه از پیمانه می خوردن
خدا را می شناسم از شما بهتر
شما را از خدا بهتر
خدا را می شناسم من





نوامبر
10

خدایی که من می پرستم …….

خدایی که من به آن معتقدم نیازی به عبادت و سجده من ندارد.
خدایی که من می پرستم من را مجبور نکرده پنج بار در روز
یا هر یکشنبه سر ساعات معینی به تعریف و تمجید از او بپردازم.
خدایی که من می شناسم نیازی به گرسنگی و تشنگی کشیدن من ندارد.
خدائیست که بر سر تعداد پیروانش با کسی رقابت ندارد.
خدائیست که از من نمی خواهد سر دشمنان او را از تن جدا کنم.
خدایی که از من نمی خواهد بی باوران به او را اعدام کنم.
خدایی که برای نزدیک شدن به او لازم نیست وارد ساختمان خاصی بشوم.
خدایی که بین خود و من انسان دیگری را واسطه قرار نداده!
خدایی که به دستگاه تبلیغاتی، مالیات گیری، جنگ،
لشگر کشی و کشور گشایی احتیاجی ندارد.
خدایی که برای ارتباط با او نیاز به دانستن زبان خاصی نیست
خدایی که قوم و نژاد خاصی را محبوب و یا منفور خود قرار نداده.
خدایی که به من نگفته چه بپوشم
چه بنوشم و با چه کسی معاشرت کنم.
این خدا لزوما خدای مورد باور تو نیست
و از من خواسته او را بر کسی تحمیل نکنم…
فقط امیدوارم خدای تو هم شبیه به خدای من باشد.
این خدا تنها از من یک چیز خواسته:
انسان خوبی باش و به دیگر همنوعانت بدی نکن!
من برای نبرد با تاریکی شمشیر نمیکشم.
چراغ می افروزم.





نوامبر
09

فرق گاو و خوک

مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:
نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
کشیش گفت:
بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.
خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.

اما در مورد من چی؟ من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟

می دانی جواب گاو چه بود؟
جوابش این بود:
شاید علتش این باشد که:
“هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم”