خدایا! دانایی را چراغ راهمان کن .
جهنم تاریک بود.
جهنم سیاه بود .
جهنم نور نداشت.
شیطان هر روز صبح از جهنم بیرون می آمد و مشت مشت با خودش تاریکی می آورد.
تاریکی را روی آدم ها می پاشید و خوشحال بود، اما بیش از هر چیز خورشید آزارش می داد…
خورشید ، تاریکی را می شست .
می برد و شیطان برای آوردن تاریکی هی راه بین جهنم و روز را می رفت و برمی گشت.
و این خسته اش کرده بود !
شیطان روز را نفرین می کرد !
روز را که راه را از چاه نشان می داد و دیو را از آدم.
شیطان با خودش می گفت: کاش تاریکی آنقدر بزرگ بود که می شد روز را و نور را و خورشید را در آن پیچید یا کاش …
و اینجا بود که شیطان نابینایی را کشف کرد !
کاش مردم نابینا می شدند.
نابینایی ابتدای گم شدن است و گم شدن ابتدای جهنم.
اما شیطان چطور می توانست همه را نابینا کند!
این همه چشم را چطور می شد از مردم گرفت!
شیطان رفت و همه جهنم را گشت و از ته ته جهنم جهل را پیدا کرد !
جهل را با خود به جهان آورد.
جهل ، جوهر جهنم بود.
حالا هر صبح شیطان از جهنم می آید و به جای تاریکی، جهل روی سر مردم می ریزد و جهل ، تاریکی غلیظی است که دیگر هیچ خورشیدی از پس اش بر نمی آید !
چشم داریم و هوا روشن است ، اما راه را از چاه تشخیص نمی دهیم !
چشم داریم و هوا روشن است ، اما دیو را از آدم نمی شناسیم !
وای از گرسنگی و برهنگی و گمشدگی !
خدایا ! گرسنه ایم ، دانایی را غذایمان کن.
خدایا ! برهنه ایم ، دانایی را لباس مان کن.
خدایا !گم شده ایم ، دانایی را چراغ مان کن.
حکیمان گفته اند: دانایی بهشت است و جهل ، جهنم.
خدایا ! اما به ما بگو از جهنم جهل تا بهشت دانایی چند سال نوری ، رنج و سعی و صبوری لازم است !؟
از : عرفان نظرآهاری