دسامبر
31

ﺍﯾﻦ ﻫﻢ می گذرد

ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪ ﭘﺲ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺷﻬﺮ می گذشتم،
ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﮐﻔﺸﻬﺎﯼ ﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ می گرﯾﺴﺖ.
ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ.
ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ “ﺍﯾﻦ ﻫﻢ می گذﺭﺩ ” .
ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ، ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﻂ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.
چند ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﻫﯿﺰﻡ می فرﻭﺧﺘﻢ، ﺣﺎﻝ ﺻﺎﺣﺐ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪﺍﻡ.
ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﭼﺮﺍ ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ؟
ﮔﻔﺖ: ﺁﻣﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺯﺑﻨﻮﯾﺴﻢ “ﺍﯾﻦ ﻫﻢ می گذرد” …
اگر به دولت برسی مست نگردی مردی
گر به ذلت برسی پست نگردی مردی
اهل عالم همه بازیچه دست هوسند
گر تو بازیچه این دست نگردی مردی . . .





دسامبر
30

بال هایت را کجا جا گذاشتی؟

پرنده بر شانه های انسان نشست .
انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت:
اما من درخت نیستم ! تو نمی توانی روی شانه های من آشیانه بسازی !
پرنده گفت: من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم . اما گاهی پرنده ها و انسانها را اشتباه می گیرم!
انسان خندید و به نظرش این بزرگترین اشباه ممکن بود.
پرنده گفت: راستی ،چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟
انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید.
پرنده گفت: نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است !
انسان دیگرنخندید.
انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد.
چیزی که نمی دانست چیست ؟
شاید یک آبی دور ….یک اوج دوست داشتنی …..
پرنده گفت: غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پرزدن از یادشان رفته است !
درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت دارد، اما اگر تمرین نکند فراموشش می شود.
پرنده این را گفت و پرزد.
انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد، روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.
آن وقت خدا برشانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت: “یادت می آید تورا با دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هردو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی ! راستی عزیزم بالهایت را کجا گذاشتی؟ ”
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد.
آنگاه سردر آغوش خدا گذاشت و گریست !!!





دسامبر
29

دلم می خواست های من

چقدر وقت کم است برای دیدن تمام دنیا!
برای بودن با تمام مردم دنیا!
چقدر حیف است که من می میرم و غواصی در عمق اقیانوس ها را تجربه نمی کنم !
می میرم و حداقل یکبار زمین را از روی کره ماه نمی بینم !
دلم می خواست چند سال در یک جنگل یا یک روستا زندگی کنم .
چند سالی را هم در چند کشور دیگر با آداب و رسومی دیگر.
دلم می خواست چند کلیسا و معبد و مسجد بزرگ جهان را می دیدم و با پیروان ادیان مختلف حرف می زدم .
دلم می خواست یکبار هم که شده از ارتفاعی بلند و مهیب پرواز می کرد.
“”دلم می خواست های من”” زیادند ، بلندند ، طولانی اند .
اما مهمترین دلم می خواستم،
این است که انسان باشم انسان بمانم و انسان محشور شوم .
چقدر وقت کم است .
تا وقت دارم باید مهر بورزم به همین چند نفر که از تمام مردم دنیا با من نفس می کشند ، باید مهربورزم.
به همین جغرافیایی که سهم چشمهای من از جهان است .
وقت کم است باید خوب باشم،
مهربان باشم،
و دوست بدارم همه ی زیبایی ها را….





دسامبر
28

زندگی

زندگی ذره کاهی است، که کوهش کردیم،
زندگی نام نکویی است، که خارش کردیم،
زندگی نیست بجز نم نم باران بهار،
زندگی نیست بجز دیدن یار
زندگی نیست بجز عشق،
بجز حرف محبت به کسی،
ورنه هر خار و خسی، زندگی کرده بسی،
زندگی تجربه تلخ فراوان دارد،
دو سه تا کوچه و پس کوچه و اندازه یک عمر بیابان دارد……
ما چه کردیم و چه خواهیم کرد در این فرصت کم؟





دسامبر
24

مجادله بر سر اثبات …..

بیهوده است مجادله بر سر اثبات دیانت یا بی دینی آدمها !
کسی که دروغ نمی گوید،
کسی که مهربان و با انصاف است،
کسی که از رنج دیگران اندوهگین می شود
و از شادمانی دیگران شاد است،
کسی که انسان را و پرنده را و گیاه و زمین را،
محترم می دارد،
به مقصد رسیده است ….
از هر راهی که رفته باشد.





دسامبر
23

دیروز گریستم ….

دیروز گریستم !
برای تمامی روزهایی که گرفتار،
خسته یا عصبانی بودم.
برای تمامی روزها و تمامی نگرش هایم،
برای تمامی لحظاتی که سبب بی حرمتی،
بی احترامی و جدایی از خودم شده و موجب شده بود،
انعکاس رفتار دیگران در من چنان باشد،
که خود نیز همان رفتار را با خود داشته باشم.
دیروز برای تمام تلاش هایی که کرده بودم تا دیگران دوستم بدارند،
گریستم…..
برای تمامی خواسته هایی که میسر نشد
و برای تمامی کارهایی که فقط بخاطر خشنودی اطرافیانم انجام دادم
و بازتاب آن در خودم و جز خلاء روحی،
درد جسمی و خستگی بی حد چیزی نبود !
دیروز گریستم، چون گاهی جز گریه کاری نمی توان کرد !
دیروز گریستم، به این خاطر که رنجیده بودم،
به این خاطر که مرا رنجانده بودند
و به این خاطر که من رنجور راهی نداشتم
جز اینکه در؛ دردی عمیق فرو روم.
زمانی که در این درد فرو می روی،
رنج تو را بیدار می کند،
دیروز گریستم
بخاطر اینکه خیلی دیر شده بود
و بخاطر اینکه وقتش رسیده بود ……





دسامبر
22

مفهموم زندگی

چنان زندگی را سخت گرفته ایم،
گویی سالها قرار است باشیم !
کاش یاد بگیریم،
رها کنیم،
بگذریم.
گاهی باید رفت،
دل به ساحل نبندیم،
باید تن به آب زد،
ما به آرزوهایمان یک رسیدن بدهکاریم،
زندگی کوتاه است،
شاید …
فرصتی نیست تا عکسی شویم یادگاری بر روی طاقچه ای که هر روز گردگیری مان کنند !
اصلا گاهی باید نرسید …
اصلا قرار نیست به همه آرزوها رسید،
گاهی نرسیدن،
نداشتن،
تو را عاشق تر می کند ….
و مفهوم زندگی چیزی جز “عشق” نیست.





دسامبر
21

تبدیل باورها به اصل و قانون

در معبدی گربه ای زندگی می کرد، که هنگام عبادت راهب ها مزاحم تمرکز آنها می شد.
بنابر این استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد، یک نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد.
این روال سالها ادامه پیدا کرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد.
سالها بعد استاد بزرگ درگذشت.
گربه هم مرد.
راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام عبادت به درخت ببندند،
تا اصول عبادت را درست به جا آورده باشند !
سالها بعد استاد بزرگ دیگری رساله ای نوشت درباره “اهمیت بستن گربه به هنگام عبادت ! ! !”
بسیاری از باورهای ما اینگونه به اصل و قانون تبدیل می شوند.
اگر نتوانی روی زمین بهشت را پیدا کنی، در آسمانها نیز نمی توانی آن را بیابی …..
خانه خدا همین نزدیکی است و تنها اثاث آن مهربانی است ….





دسامبر
20

یک لحظه سکوت برای لحظه هایی که خودمان نیستیم

لحظه هایی هستند که هستیم چه تنها ،
چه در جمع اما خودمان نیستیم انگار روحمان می رود
همانجا که می خواهد بی صدا بی هیاهو همان لحظه هایی که راننده ی آژانس می گوید: رسیدیم !
خانم فروشنده می گوید : باقی پول را نمی خواهی؟
راننده تاکسی می گوید صدای بوق را نمی شنوی ؟
و مادر صدا می کند: حواست کجاست ؟
ساعتهایی که شنیدیم
و نفهمیدیم خوندیم
و نفهمیدیم دیدیم
و نفهمیدیم
و تلویزیون خودش خاموش شد
آهنگ بار دهم تکرار شد
هوا روشن شد
تاریک شد
چایی سرد شد
غذا یخ کرد
در یخچال باز ماند
و در خانه را قفل نکردیم
و نفهمیدیم که رسیدیم خانه
و کی گریه هایمان بند آمد
و کی عوض شدیم
کی دیگر نترسیدیم
از ته دل نخندیدیم
و دل نبستیم
و چطور یکباره آنقدر بزرگ شدیم
و موهای سرمان سفید
و از آرزوهایمان کی گذشتیم
و کی دیگر اورا برای همیشه فراموش کردیم ….
“یک لحظه سکوت برای لحظه هایی که خودمان نیستیم ”





دسامبر
19

آدم ها عاشق ما نمی شوند !

آدم‌ ها عاشق ما نمی ‌‌شوند ، آدم ‌ها جذب ما می‌‌ شوند.
در لحظه‌ ای حساس حرف ‌هایی‌ را می‌‌ زنیم که شخصی‌ نیاز به شنیدنش داشته.
در یک لحظه ی حساس طوری رفتار می ‌‌کنیم که شخص احساس می ‌‌کند تمام عمر در انتظار کسی‌ مثل ما بوده!
در یک لحظه ی حساس حضور ما، وجودِ شخص را طوری کامل می ‌‌کند که فکر می ‌کند حسی که دارد نامی‌ جز عشق ندارد.
آدم ‌ها فکر می‌‌ کنند که عاشق شده اند.
آدم‌ ها فکر می ‌‌کنند بدون وجود ما حتی یک روز دوام نمی‌‌ آورند.
آدم‌ ها فکر می ‌‌کنند مکمل خود را یافته اند…
آدم‌ ها زیاد فکر می ‌‌کنند.
آدم‌ ها در واقع مجذوب ما می ‌شوند و پس از مدتی‌ که جذابیت ما برایشان عادی شد،
متوجه می ‌‌شوند که چقدر جایِ عشق در زندگی ‌‌شان خالی ست…





دسامبر
18

یکی به جرم ….

انسان هایی هستند که دیوار بلندت را می بینند ولی به دنبال همان یک آجر لق میان دیوارت هستند که ، تو را فرو بریزند!
تا تو را انکار کنند!
تا از رویت رد شوند!
مراقب باش !
دست روزگار هلت می دهد ؛
ولی قرار نیست تو بیفتی ،
اگر بی تاب نباشی و خودت را به آسمان گره زده باشی ،
اوج می گیری …
به همین سادگی …
تو خوب باش ،
حتی اگر آدم های اطرافت خوب نیستند ،
تو خوب باش ،
حتی اگر همه از خوبی هایت سو استفاده کردند تو خوب باش ،
حتی اگر جواب خوبی هایت را با بدی دادند ،
تو خوب باش ،
همین خوب ها هستند که زمین را برای زندگی زیبا می کنند،
زندگی رقص واژگان است ؛
یکی به جرم تفاوت ،
تنهاست …
یکی به جرم تنهایی ،
متفاوت …





دسامبر
17

نفس

گاهی کسی هست که فقط امروز را باید باشد،
فقط همین آلان،
همین آلانِ آلان را باید باشد!
نفس!
نفس!
نفس!…
باید سرت زیر آب،
یا گلویت در مشتِ کسی باشد،
تا بفهمی “نفس” یعنی همین الان،
همین یک لحظه،
همین یک دم!
و بدانی به قدرِ همین یک دم،
فقط همین یک دم،
چقدر عزیز است!!
تا ببینی نمی شود فلسفه بافت که من که خب بالاخره قرار است بمیرم،
من که می دانم می میرد،
من که می دانم همه می میرند،
من که از اول عمرم می دانستم قرار است آخرسر بمیرم،
من که خیلی هم عاقل و بالغ و دانا هستم،
این یک دم را می خواهم چه کار؟؟!!…
تو را مثل نفس دوست داشتن یعنی همین!
اینکه همین حالای حالا،
همین آلانِ آلان اگر بلند نشوم بیایم توی بغلت نفس تنگی می گیرم،
یعنی همین!
لعنت به هرکسی که حرف هایی با این همه معنا را تبدیل به قربان صدقه های نقل و نباتی کرد،
نفسم،
عشقم،
عجقم،
جون جونی،
کوفت،
درد،
و هزار زهرمار دیگر…
تو را مثل نفسم خواستن قربان صدقه ات رفتن نیست!
نمی فهمی…
باید سرت زیر آب باشد…
باید کسی نفست باشد…
باید نفست برود،
ببُرد،
تنگ شود…
همینطوری نمی فهمی!





دسامبر
16

مشتی از لحظات

پولدارى؛ منش است و ربطى به میزان دارایى ندارد…
گدایى؛ صفت است و ربطى به بى پولى ندارد…
دانایى؛ فهم و شعور است و ربطى به مدرک تحصیلى ندارد…
نادانى؛ یاوه گویى است و ربطى به زیاده گویى ندارد…
دشمن؛ نمایشى از کمبودها و ضعف هاى خویش است و ربطى به بد سرشتى و بدخواهى طرف مقابل ندارد…
یار؛ همدلى است و ربطى به همراهى و پر کردن کمبود ندارد…
وقتى گرسنه اى، یک لقمه نان خوشبختی است…
وقتى تشنه اى، یک قطره آب خوشبختی است…
وقتى خوابت می آید، یک چرت کوچک خوشبختی است…
خوشبختى یک مشتى از لحظات است…
یک مشت از نقطه هاى ریز، که وقتى کنار هم قرار مى گیرند، یک خط را می سازند به اسم زندگى…
قدر خوشبختى هایتان را بدانید…





دسامبر
15

پند استاد: آرامش سنگ یا برگ

مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود.
استادی از آنجا می‌گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست.
مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: عجیب آشفته‌ام و همه چیز زندگی‌ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی‌دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟
استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین کند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت: به این برگ نگاه کن. وقتی داخل آب می‌افتد خود را به جریان آن می‌سپارد و با آن می‌رود.
سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی‌اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت.
استاد گفت: این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی‌اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد.
حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می‌خواهی یا آرامش برگ را؟
مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت: اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می‌رود و الان معلوم نیست کجاست!؟ لااقل سنگ می‌داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی‌خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!
استاد لبخندی زد و گفت: پس چرا از جریان‌های مخالف و ناملایمات جاری زندگی‌ات می‌نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده‌ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده.
استاد این را گفت و بلند شد تا برود.
مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد. چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی، مرد جوان از استاد پرسید:
شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می‌کردید یا آرامش برگ را؟
استاد لبخندی زد و گفت: من در تمام زندگی‌ام، با اطمینان به خالق رودخانه هستی، خودم را به جریان زندگی سپرده‌ام و چون می‌دانم در آغوش رودخانه‌ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل‌آشوب نمی‌شوم.
من آرامش برگ را می‌پسندم.





دسامبر
14

معمولی ترین معمولی ها

بعضی ها چهره شان معمولیست،
اما آنچه در قسمت چپ سینه شان می تپد دل نیست،
اقیانوس محبت است…
بعضیها تن صدایشان خیلی معمولیست،
اما سخن که می گویند
در جادوی کلامشان غرق می شوی……
بعضیها قد و قامتشان معمولیست،
اما حضورشان طپش قلب می آورد…..
بعضیها خیلی معمولی هستند،
اما همین معمولی بودنشان از آنها جذابیتی منحصر به فرد می سازد……
اینها خاص ترین معمولی ها هستند
که تا ابد در دلها جاودانه می شوند
و فراموش کردنشان محال است محال …





دسامبر
12

لذت یک دست بودن

کاش از انگشتهای دستمان یاد می گرفتیم یکی کوچک,
یکی بزرگ
یکی بلند
و یکی کوتاه
یکی قوی تر
و یکی ضعیف تر
اما هیچکدام دیگری را له نمی کند
و هیچکدام دیگری را مسخره نمی کند
و هیچکدام برای دیگری تعظیم نمی کند
آنها کنار هم یک دست می شوند
و کار می کنند.
چرا ما انسانها اگر از کسی بالاتر بودیم,
لهش می کنیم
و اگر از کسی پایینتر بودیم
او را می پرستیم ؟ !
شاید بخاطر همین که یادمان باشد,
نه کسی بنده ماست,
نه کسی خدای ما,
خداوند انگشتهای ما را اینگونه آفرید
آری,
باید باهم باشیم
و کنار هم آنگاه لذت یک دست بودن را می فهمیم.





دسامبر
10

آدمهای رنگارنگ

کم کم یاد گرفتم
که به هیچکس تمام احساسم را ابراز نکنم
که به هیچکس نگویم توی دلم چه می گذرد
که فکر نکنم آدمها ماندنی اند در زندگی ام!
که کمتر کسی حوصله عشق واقعی را دارد!
یاد گرفتم
که می توانم تحمل کنم که محکم باشم پای هر خداحافظی!!
کم کم… یاد گرفتم
که به حرفهای خوشرنگی که چندروز هم دوام ندارد تکیه نکنم!
یاد گرفتم ،
که وقتی با تمام وجود احساس پاکت را به آنها بدهی نمی پذیرند!!
دوست دارند منت عشق های دروغین را بکشند !!!!
کسی سادگی را نمی خواهد
همه دنبال رنگ هستند،
آدمهای رنگارنگ





دسامبر
09

کائنات

کائنات شما را … مجازات نمی کند،
برکت هم نمی بخشد،
کنترل هم نمی کند،
کائنات تنها به آن ارتعاشى که از جانب شما ارسال می شود،
پاسخ می دهد.
شاد بیاندیشى, شادمانى نصیبت می شود،
منفى بیاندیشى, آنچه نصیبت می شود منفی است،
هر سیگنالی که از تو به بیرون ارسال شود،
مثل بازگشت صدا به سویت باز می گردد.

این جهان کوه است و فعل ما ندا سوى ما آید نداها را صدا





دسامبر
08

دوست چیز دیگری ست…

دوست عجب امنیت خوبی ست
می توانی با او خود خودت باشی
می توانی درد هایت را
هر چقدر ناچیز
هر چقدر گران
بی خجالت با او در میان بگذاری
از عاشقی هایت بگویی
از حماقت هایت
دوست انتخاب آزاد توست،
اختیار توست
نامش را در شناسنامه ات نمی نویسند
نامت را در شناسنامه اش نمی نویسند
دوست عرف نیست ،
عادت نیست ،
معذوریت نیست
دوست از هر نسبتی مبراست
دوست سایگاه آرامی ست تا خستگی ات را با او به فراموشی بسپاری!
هر وقت دوست داری در آغوشش بگیری ،
بی هر مناسبتی بوسه بارانش کنی ،
شانه هایش را با بی سر و سامانی ات سهیم کنی،
اشک هایت را با نوک انگشتانش محو!
دوست چیز دیگری ست
دوست چیز دیگری ست…





دسامبر
06

تعریف شما از زندگی چیست؟

مطمئن باشید هر تعریفی که از زندگی داشته باشید لحظه ها و روزهایتان نیز همان طعم را دارند.
خودت را تکانی بده ، رنگ زندگی ات را تغییر بده.
خوب گوش کن !
زندگی یعنی به خاطر گذشته کلاهت را بردار (پوزش به خاطر خطا ها)
و به خاطر اَینده اَستین هایت را بالا بزن (تلاش برای اهداف)
یادت باشه !
خوردن و خوابیدن فقط وسیله ای است برای زندگی نه هدف اَن!
زندگی را با زنده بودن اشتباه نگیر.
یادمون باشه !
زندگی موهبت و فرصت سبزی است که فقط یکبار !
فقط یکبار!
به ما داده می شود .
باید قدرش را یدانیم.
قدر لحظه های ناب زندگی را بدان
زیرا این لحظات هستند که زندگی را می سازند نه سال ها !!





دسامبر
03

دنیای آدم بزرگا

ﺩﯾﮕﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﻪ ﭘﻮﻝ می خواﺩ ﻧﻪ ﺁﻏﻮﺵ ﻧﻪ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﻧﻪ ﺣﺘﯽ ﺁﯾـــــــــــﻨﺪﻩ ….
ﺩﻟﻢ می خواد ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻼﻝ می خورم ﮐـــﻞ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﺯﻏﺎﻟﯽ ﺷﻪ !
صدبار ﯾﻪ ﺳﺮﺳﺮﻩ ﯼ یک ﻣﺘﺮﯼ ﺭﻭ ﺑﺮﻡ، ﺑﺎﺯﻡ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺸﻢ !
ﭼﺎﯾﯽ ﺭﻭ ﺑﺎ ده ﺗﺎ ﻗﻨﺪ ﺑﺨﻮﺭﻡ !
ﺑﺴﺘﻨﯽ ﻭ ﭘﻔﮏ ﻭ ﻟﻮﺍﺷﮑﻮ ﺑﺎﻫﻢ ﺑﺨﻮﺭﻡ !
ﺳﺮﭼﯿﺰﺍﯼ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺍﻧﻘﺪ ﺑــــﺨﻨﺪﻡ ﺑﯿﺎﻓﺘﻢ ﮐﻒ ﺍﺗﺎﻕ !
ﺁﺩﺍﻣﺲ ﺑﭽﺴﺒﻮﻧﻢ ﺯﯾﺮ ﻣﯿﺰ ﮐﻼﺳﺎ !
ﻋﯿﺪﯾﺎﻣﻮ ﺑﺮﯾﺰﻡ ﺗﻮ ﺍﻭﻥ ﻗﻠﮏ
ﺩﻟﻢ می خواد ﺑﺎﺯﻡ ﺭﻭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﮐﻨﻢ …
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﮑﺸﻢ !
ﺩﻟﻢ می خواد ﻭﻗﺘﯽ ﮔﺮﯾﻪ می کنم ﻣــﺎﺩﺭﻡ ﺍﺷﮑﻤﻮ ﭘﺎﮎ ﮐﻨﻪ ﻧﻪ ﭘﯿﺮﻫﻦ ﺗﻨﻢ !
ﺩﻟﻢ می خواد ﺷﺒﺎ ﺗﻮﺧﻮﺍﺏ ﻏﻠﺖ ﺑﺰﻧﻢ ﺟﺎﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻢ !
هزارﺗﻮﻣﻦ ﺗﻮ ﺟﯿﺒﻢ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﻣﺎ ﺩﻟﻢ ﺧــــﻮﺵ ﺑﺎﺷﻪ !
ﺍﺯ ﺷﺎﺧﻪ ﺩﺭﺧﺘﺎ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﻡ
ﻭﻟﻢ ﮐﻨﯽ ﺗﺎ ﺻﺐ ﺗﻮ ﺷﻬﺮﺑﺎﺯﯼ ﺑﻤﻮﻧﻢ !
ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﻢ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺁﺭﺯﻭ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﻢ
ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺁﺩﻡ ﺑﺰﺭﮔﺎ ﺧﯿـــــــﻠﯽ ﺳﺮﺩ ﻭ ﺗﻨﻬﺎس …





دسامبر
02

تئوری شن

مردی با دوچرخه به خط مرزی می رسد !
و دو کیسه بزرگ همراه خود دارد.
مامور مرزی می پرسد: در کیسه ها چه داری ؟
او می گوید: شن !
مامور او را از دوچرخه پیاده می کند و چون به او مشکوک بود،
یک شبانه روز او را بازداشت می کند،
ولی پس از بازرسی فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی یابد !
بنابراین به او اجازه عبور می دهد.
هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا…
این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می شود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی شود.
یک روز آن مامور در شهر او را می بیند و پس از سلام و احوال پرسی ، به او می گوید:
من هنوز هم به تو مشکوکم و می دانم که در کار قاچاق بودی،
راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردی ؟
قاچاقچی می گوید : دوچرخه ! ! !

بعضی وقت ها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل می کند.





دسامبر
01

آرامش ذهن

روزی کشاورزی متوجه شد، ساعت طلای میراث خانوادگی اش را در انبار علوفه گم کرده !
بعد از آنکه در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت،
از گروهی کودک که بیرون انبار مشغول بازی بودند کمک خواست.
وعده داد هرکس آنرا پیدا کند جایزه می گیرد.
به محض اینکه اسم جایزه برده شد، کودکان به درون انبار هجوم بردند
و تمام کپه های علوفه را گشتند، اما بازهم ساعت پیدا نشد!
همینکه کودکان ناامید از انبار خارج شدند، پسرکی نزد کشاورز آمد و از او خواست فرصتی دیگر به او بدهد.
کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید:
چراکه نه؟ کودک مصممی به نظر می رسید.
پس کودک به تنهایی درون انبار رفت و پس از مدتی به همراه ساعت از انبار خارج شد.
کشاورز شادمان و متحیر از او پرسید:
چگونه موفق شدی ؟ درحالی که بقیه کودکان نتوانستند؟
کودک پاسخ داد:
من کار زیادی نکردم، روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم
و در همان جهت حرکت کردم و آنرا یافتم! ”
ذهن وقتی در آرامش است بهتر از ذهن پرمشغله کار می کند.

هرروز اجازه دهید،

“ذهن شما اندکی آرامش یابد تا ببینید چطور باید زندگی خود را آنگونه که می خواهید سروسامان دهید.”





نوامبر
30

فقر

فقر، چیزی را نداشتن است، ولی آن چیز پول نیست!
طلا و غذا نیست!
فقر، همان گرد و خاکی‌ست که بر کتابهای فروش نرفته‌ی یک کتابفروشی می‌نشیند،
فقر، کتیبه‌ی سه هزار ساله‌ای‌ست که روی آن یادگاری نوشته‌اند،
فقر، پوست موزی‌ست که از پنجره‌ی یک اتومبیل به خیابان انداخته می‌شود،
فقر، همه جا سر می‌کشد،
فقر، شب را «بی‌غذا» سر کردن نیست،
فقر، روز را «بی‌اندیشه» سر کردن است.





نوامبر
29

هنوز یاد نگرفته ایم …

خوب یاد گرفته ایم برانداز کردن همدیگر را
یک خط کش این دستمان و یک ترازو آن دستمان
اندازه می گیریم و وزن می کنیم ؛
آدم ها را
رفتارشان را
انتخاب هایشان را
تصمیم هایشان را
حتی قضا و قدرشان را
به رفیقمان یک تکه سنگینی می اندازیم
بعد می گوییم خیر و صلاحت را می خواهم !
غافل از اینکه چه برسر او می آوریم در جمع ،
هرکس را یک جور مورد بررسی قرار می دهیم
آن یکی را به ازدواج نکرده اش
این یکی را به نوع رابطه اش
آن دیگری را می رویم توی صفحه ی یکی و نوشته اش را می خوانیم
می نشینیم و قضاوت می کنیم.
یکی هم نیست گوشمان را بگیرد که :
های ! چندبار توی آن موقعیت بوده ای که حالا اینطور راحت نظر می دهی ؟
حواسمان نیست که چه راحت با حرفی که در هوا رها می کنیم چگونه یک نفر را به هم می ریزیم ؟
چندنفر را به جان هم می اندازیم؟
چه سرخوردگی یا دلخوری بجای میگذاریم ؟
چقدر زخم میزنیم ؟
حواسمان نیست که ما می گوییم و رها می کنیم و رد می شویم !
اما یکی ممکن است گیر کند بین کلمه های ما
بین قضاوت ما
بین برداشت ما
دلی که می شکنیم ارزان نیست.
بعضی ها هیچ وقت نمی فهمند.





نوامبر
28

آزرده گی و خوبی

یک روز دو دوست با هم و با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور می کردند.
بعد از چند ساعت سر موضوعی با هم اختلاف پیدا کرده و به مشاجره پرداختند.
وقتی که مشاجره آنها بالا گرفت ناگهان یکی از دو دوست به صورت دوست دیگرش سیلی محکمی زد .
بعد از این ماجرا آن دوستی که سیلی خورده بود بر روی شنهای بیابان نوشت :
امروز بهترین دوستم به من سیلی زد.
سپس به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند.
چون خیلی خسته بودند تصمیم گرفتند که همانجا مدتی در کنار برکه به استراحت بپردازند.
ناگهان پای آن دوستی که سیلی خورده بود لغزید و به برکه افتاد
. کم کم او داشت غرق می شد که دوستش دستش را گرفت و او را نجات داد .
بعد از این ماجرا او بر روی صخره ای که در کنار برکه بود این جمله را حک کرد:
امروز بهترین دوستم مرا از مرگ نجات داد.
بعد از آن ماجرا دوستش پرسید این چه کاری بود که تو کردی ؟
وقتی سیلی خوردی روی شنها آن جمله را نوشتی و الان این جمله را روی سنگ حک کردی ؟
دوستش جواب داد:
وقتی دلمان از کسی آزرده می شود باید آن را روی شنها بنویسیم تا بادهای بخشش آن را با خود ببرد.
ولی وقتی کسی به ما خوبی می کند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آنرا به فراموشی بسپارد.





نوامبر
27

ادب ، احترام و اخلاق

جوانی با دوچرخه اش با پیرزنی برخورد کرد
و به جای اینکه از او عذرخواهی کند
و کمکش کند تا از جایش بلند شود،
شروع به خندیدن و مسخره کردن او نمود؛
سپس راهش را کشید و رفت.
پیرزن صدایش زد و گفت:
چیزی از تو افتاده است !
جوان به سرعت برگشت و شروع به جستجو نمود!
پیرزن به او گفت:
زیاد نگرد!
مروت و مردانگی ات به زمین افتاد و هرگز آنرا نخواهی یافت !!!

زندگی اگر خالی از ادب و احساس و احترام و اخلاق باشد، هیچ ارزشی ندارد.





نوامبر
23

زندگی را ….

معلمم ﮔﻔﺖ :
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻦ …
ﮔﻔﺘﻢ : ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ !
ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ ﻭ ﻧﻤﺮﻩ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺻﻔﺮ ﺩﺍﺩ !
ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﻌﺪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﭘﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻋﺼﺎ ﺑﺪﺳﺖ ﺭﺍﻩ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ .
ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ :
ﺳﻼﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ،
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻦ …
آﺭﺍﻡ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ :
نمره ﺍﺕ ﺑﯿﺴﺖ …
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﺯﯾﺴﺖ.





نوامبر
22

آدم ها باید …

آدم ها باید توی زندگیشان ،
پای خیلی چیزها بایستند.
پای حرف هایی که می زنند،
قول هایی که می دهند،
اشتباهاتی که می کنند،
احساساتی که بروز می دهند،
نگاه هایی که از عمق جان می کنند،
نوازش هایی که با سرانگشتانشان می کنند،
دوستت دارم هایی که می گویند،
زندگی هایی که می بخشند،
عشق هایی که نثار می کنند.
آدم ها باید توی زندگیشان ،
پای انتخاب هایشان بایستند.
زندگی مواجهه ی ابدی آدم هاست ،
با انتخاب هایشان …
آ





نوامبر
21

وای بر من که قدر ندانم ….

ﺳﺮ ﺗﺎ ﭘﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﮐﻪ‌ ﺧﻼ‌ﺻﻪ‌ ‌ﮐﻨﻨﺪ،
ﻣﯽ‌ﺷﻮﻡ‌ ﻣﺸﺘﯽ‌‌ ﺧﺎﮎ
ﮐﻪ‌ ﻣﻤﮑﻦ‌ ﺑﻮﺩ
ﺧﺸﺘﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﺩﺭ ﺩﯾﻮﺍﺭ
ﯾﮏ‌ ﺧﺎﻧﻪ
ﯾﺎ ﺳﻨﮕﯽ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﺎﻥ ﯾﮏ‌ ﮐﻮﻩ
ﯾﺎ ﻗﺪﺭﯼ ﺳﻨﮕﺮﯾﺰﻩ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﯾﮏ ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ
ﻭ ﯾﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﺧﺎﮐﯽ ﺍﺯ ﮔﻠﺪﺍﻥ
ﯾﺎ ﺣﺘﯽ ﻏﺒﺎﺭﯼ ﺑﺮ ﭘﻨﺠﺮﻩ.
ﺍﻣﺎ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﺮﮔﺰﯾﺪﻧﺪ برای انسانیت ،
ﻧﻬﺎﯾﺖ ،
شرافت.
به من ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺍﻡ ﺩﺍﺩن ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻥ
ﺩﯾﺪﻥ…
ﺷﻨﯿﺪﻥ…
ﻓﻬﻤﯿﺪﻥ
ﻭ ﻧﻔﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﻦ ﺩﻣﯿﺪ.
ﻣﻦ ﻣﺸﺘﯽ ﺍﺯ ﺧﺎﮐﻢ
ﮐﻪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺍﻡ ﺩﺍﺩن
ﺑﻪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ
ﻭ ﺗﻐﯿﯿﺮ
ﺑﻪ ﺷﻮﺭﯾﺪﻥ…
به محبت …
ﻭﺍﯼ ﺑﺮ ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﮐﻪ ﻗﺪﺭ ﻧﺪﺍﻧﻢ.