آوریل
04

گنج‌های بزرگ، دادنی نیستند، برداشتنی‌اند !

حقیقت آدمی چیزیست ورای نژاد، جغرافیا، آئین و فرهنگ؛ اینها وطن حقیقی ما نیستند، منزل ما کبریاست.

هیچ کس مسلمان، ترک، هندو، مسیحی و… به دنیا نمی‌آید؛ اما همه انسان زاده می‌شوند با نفخه‌ای از روح الهی در جان خویش.

آنچه شایسته‌ٔ تقدیس و احترام است، همین نفخه است، باقی همه اعتبارات و وهم و خیال.

ستاره می‌درخشد و حداقل یک نفر هست که سرش را بالا بگیرد و به آن نگاه کند.!!

ما اینجا نیستیم که به امور پیش‌پا افتاده‌ بپردازیم، ما بخشی از یک پروژه عظیم هستیم؛ همهٔ هستی در ما پیچیده است. فراموش کرده‌ایم که دنیا چیزی نیست جز یک مدرسهٔ بزرگ فراموش کرده‌ایم که آمده‌ایم تا چیزی را تجربه کنیم و برویم، عشق را.!!

پیشه اصلی همهٔ من و ما عاشقی بوده، نه گدایی، ما امپراطور اقلیم وجودیم، گاهی از خود بپرسیم در این مقام چه می‌کنیم ؟؟!!

یادمان باشد گنج‌های بزرگ، دادنی نیستند، برداشتنی‌اند.





آوریل
03

به آرامی آغاز به مردن میکنی !

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی.

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر برده‏ عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی،
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی،
اگر رنگ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.

تو به آرامی آغاز به مردن می‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند،
دوری کنی.

تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت‌ یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی،
که حداقل یک بار در تمام زندگیت
ورای مصلحت‌اندیشی بروی.

امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری!
شادی را فراموش نکن!

پابلو نرودا





مارس
30

لازم است گاهی

لازم است گاهی از خانه بیرون بیایی و خوب فکر کنی ببینی باز هم می‌خواهی به آن خانه برگردی یا نه ؟

لازم است گاهی از مسجد، کلیسا بیرون بیایی و ببینی پشت سر اعتقادت چه میبینی ترس یا حقیقت !

لازم است گاهی از ساختمان اداره بیرون بیایی، فکر کنی که چه‌قدر شبیه آرزوهای نوجوانیت است ؟

لازم است گاهی درختی، گلی را آب بدهی، حیوانی را نوازش کنی، غذا بدهی ببینی هنوز از طبیعت چیزی در وجودت هست یا نه ؟

لازم است گاهی پای کامپیوترت نباشی، گوگل و ایمیل و فلان را بی‌خیال شوی، با خانواده ات دور هم بنشینید یا گوش به درد دل رفیقت بدهی و ببینی زندگی فقط همین آهن‌پاره‌ی برقی است یا نه ؟

لازم است گاهی بخشی از حقوقت را بدهی به یک انسان محتاج تا ببینی در تقسیم عشق در نهایت تو برنده ای یا بازنده ؟

لازم است گاهی عیسی باشی، ایوب باشی، انسان باشی ببینی می‌شود یا نه ؟

و بالاخره لازمست گاهی از خود بیرون آمده و از فاصله ای دورتر به خودت بنگری و از خود بپرسی که سالها سپری شد تا آن شوم که اکنون هستم آیا ارزشش را داشت ؟





مارس
28

صلح، عشق و کامیابی ارزانی همگان باد

ارزش یک خواهر را،
از کسی بپرس
که آن را ندارد.
To realize The value of a sister Ask someone
Who doesn’t have one.

ارزش ده سال را،
از زوج هائی بپرس که
تازه از هم جدا شده اند.
To realize The value of ten years:
Ask a newly
Divorced couple.

ارزش چهار سال را،
از یک فارغ التحصیل دانشگاه بپرس.
To realize The value of four years:
Ask a graduate.

ارزش یک سال را،
از دانش آموزی بپرس که
در امتحان نهائی
مردود شده است.
To realize The value of one year:
Ask a student who
Has failed a final exam.

ارزش یک ماه را،
از مادری بپرس که
کودک نارس به دنیا آورده است.
To realize The value of one month:
Ask a mother who has given birth to a premature baby.

ارزش یک هفته را،
از ویراستار یک مجله هفتگی بپرس.
To realize
The value of one week:
Ask an editor of a weekly newspaper.

ارزش یک ساعت را،
ازعاشقانی بپرس که
در انتظار زمان قرار ملاقات هستند.
To realize The value of one hour:
Ask the lovers who are waiting to meet.

ارزش یک دقیقه را،
از کسی بپرس که
به قطار، اتوبوس یا هواپیما نرسیده است.
To realize The value of one minute:
Ask a person who has missed the train, bus or plane.

ارزش یک ثانیه را،
از کسی بپرس که
از حادثه ای جان سالم به در برده است.
To realize The value of one-second:
Ask a person who has survived an accident.

ارزش یک میلی ثانیه را،
از کسی بپرس که در مسابقات المپیک،
مدال نقره برده است.
To realize The value of one millisecond:
Ask the person who has won a silver medal in the Olympics.

زمان برای هیچکس صبر نمی کند.
قدر هر لحظه خود را بدانید.
قدر آن را بیشتر خواهید دانست، اگر بتوانید آن را با دیگران نیز تقسیم کنید.
Time waits for no one. Treasure every moment you have.
You will treasure it even more when you can share it with someone special.

برای پی بردن به ارزش یک دوست،
آن را از دست بده.
To realize the value of a friend:
Lose one.

این نوشته را به دوستان خود یا هر کسی که برایش آرزوی خوشبختی دارید، ارسال کنید. صلح، عشق و کامیابی ارزانی همگان باد.
Forward this letter to friends, to whom you wish good luck. Peace, love and prosperity to all .





مارس
27

خوشبختی

به قول دکتر شریعتی: لحظه ها را گذراندیم که به خوشبختی برسیم، غافل از اینکه خوشبختی همان لحظاتی بود که گذراندیم!.

برای آغاز یک زندگی شاد و سعادتمند لازم نیست که در انتظار بنشینیم:

در انتظار فارغ التحصیلی

بازگشت به دانشگاه

کاهش وزن

افزایش وزن

شروع به کار

مهاجرت

دوستان تازه

ازدواج

شروع تعطیلات

صبح جمعه

در انتظار دریافت وام جدید

خرید یک ماشین نو

باز پرداخت قسط ها

بهار و تابستان و پاییز و زمستان

اول برج

پخش فیلم مورد نظرمان از تلویزیون

مردن

تولد مجدد

و…

خوشبختی یک سفر است، نه یک مقصد.

هیچ زمانی بهتر از همین لحظه برای شاد بودن وجود ندارد.

زندگی کنید و از حال لذت ببرید.

اکنون فکر کنید و سعی کنید به سؤالات زیر پاسخ دهید:

۱٫ پنج نفر از ثروتمندترین مردم جهان را نام ببرید..

۲٫ برنده‌های پنج جام جهانی آخر را نام ببرید.

۳٫ آخرین ده نفری که جایزه نوبل را بردند چه کسانی هستند؟

۴٫ آخرین ده بازیگر برتر اسکار را نام ببرید.

نمیتوانید پاسخ دهید؟ نسبتاً مشکل است، اینطور نیست؟

نگران نباشید، هیچ کس این اسامی را به خاطر نمی آورد..

روزهای تشویق به پایان می رسد! نشان های افتخار خاک می گیرند! برندگان به زودی فراموش میشوند!

اکنون به این سؤالها پاسخ دهید:

۱٫ نام سه معلم خود را که در تربیت شما مؤثر بوده‌اند ، بگویید.

۲٫ سه نفر از دوستان خود را که در مواقع نیاز به شما کمک کردند، نام ببرید.

۳٫ افرادی که با مهربانی هایشان احساس گرم زندگی را به شما بخشیده‌اند، به یاد بیاورید.

۴٫ پنج نفر را که از هم صحبتی با آن ها لذت می برید، نام ببرید.

حالا ساده تر شد، اینطور نیست؟

افرادی که به زندگی شما معنی بخشیده‌اند، ارتباطی با “ترین‌ها” ندارند، ثروت بیشتری ندارند، بهترین جوایز را نبرده‌اند ….

آنها کسانی هستند که به فکر شما هستند، مراقب شما هستند، همان هایی که در همه ی شرایط، کنار شما می مانند …

کمی بیاندیشید. زندگی خیلی کوتاه است.

شما در کدام لیست قرار دارید؟ نمی دانید؟

اجازه دهید کمکتان کنم.

شما در زمره ی مشهورترین نیستید…،

شما از جمله کسانی هستید که برای در میان گذاشتن این پیام در خاطر من بودید





مارس
26

گفتگو با خدا Interview with GOD

I dreamed I had an Interview with god
خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم .
So you would like to Interview me? “God asked.”
خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی ؟
If you have the time “I said”
گفتم : اگر وقت داشته باشید .
God smiled
خدا لبخند زد
My time is eternity
وقت من ابدی است .
What questions do you have in mind for me?
چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی ؟
What surprises you most about humankind?
چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند ؟
Go answered ….
خدا پاسخ داد …
That they get bored with childhood.
این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند .
They rush to grow up and then long to be children again.
عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند .
That they lose their health to make money
این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند.
And then lose their money to restore their health.
و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند .
By thinking anxiously about the future. That
این که با نگرانی نسبت به آینده فکر میکنند .
They forget the present.
زمان حال فراموش شان می شود .
Such that they live in neither the present nor the future.
آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال .
That they live as if they will never die.
این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد .
And die as if they had never lived.
و آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند .
God’s hand took mine and we were silent for a while.
خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم .
And then I asked …
بعد پرسیدم …
As the creator of people what are some of life’s lessons you want them to learn?
به عنوان خالق انسان ها ، میخواهید آنها چه درس هایی اززندگی را یاد بگیرند ؟
God replied with a smile.
خدا دوباره با لبخند پاسخ داد .
To learn they cannot make anyone love them.
یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد .
What they can do is let themselves be loved.
اما می توان محبوب دیگران شد .
learn that it is not good to compare themselves to others.
یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند .
To learn that a rich person is not one who has the most.
یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد .
But is one who needs the least.
بلکه کسی است که نیاز کم تری دارد
To learn that it takes only a few seconds to open profound wounds in persons we love.
یاد بگیرن که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوست شان داریم ایجاد کنیم .
And it takes many years to heal them.
و سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد .
To learn to forgive by practicing forgiveness.
با بخشیدن ، بخشش یاد بگیرن .
To learn that there are persons who love them dearly.
یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند .
But simply do not know how to express or show their feelings.
اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند .
To learn that two people can look at the same thing and see it differently.
یاد بگیرن که میشود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند .
To learn that it is not always enough that they are forgiven by others.
یاد بگیرن که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند .
They must forgive themselves.
بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند .
And to learn that I am here.
و یاد بگیرن که من اینجا هستم .
Always
همیشه

اثری از ریتا استریکلند

این مطلب اولین بار در سال ۲۰۰۱ توسط خانمی به نام ریتا استریکلند در وب سایت یک کلیسا قرار گرفت، این مطلب کوتاه به اندازه ای تاثیر گذار و ساده بود که طی مدت ۴ روز بیش از پانصد هزار نفر به سایت کلیسا ی توسکالوسای ایالت آلاباما سر زدند. این مطلب کوتاه به زبان های مختلف ترجمه شد و در سراسر دنیا انتشار پیدا کرد . (ریتا استریکلند استاد یکی از دانشگاههای مهم آمریکاست)





مارس
25

مـشـتـری فـقـیـر

در اوزاکای ژاپن ، شیرینی‌سرای بسیار مشهوری بود
شهرت آن به خاطر شیرینی‌های خوشمزه‌ای بود که می‌پخت .
مشتری‌های بسیار ثروتمندی به این مغازه می‌آمدند ، چون قیمت شیرینی‌ها بسیار گران بود
صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوش‌آمد
مشتری‌ها به این طرف نمی‌آمد ، مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است
یک روز مرد فقیری با لباس‌های مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیش‌خوان آمد
قبل از آن‌که مرد فقیر به پیشخوان برسد ، صاحب فروشگاه از پشت مغازه بیرون پرید و فروشندگان را به کناری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوش‌آمد گفت و با صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیب‌هایش را بگردد تا پولی برای یک تکه شیرینی بیابد
صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دست‌های مرد فقیر قرار داد و هنگامی که او فروشگاه را ترک می‌کرد ،صاحب فروشگاه همچنان تعظیم می‌کرد
وقتی مشتری فقیر رفت ، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند و پرسیدند که در حالی که برای مشتری‌های ثروتمند از جای خود بلند نمی‌شوید ، چرا برای مردی فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید ؟
صاحب مغازه در پاسخ گفت :
مرد فقیر همه‌ی پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود !
شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است ، اما نه آنقدر که برای مرد فقیر ، خوب و باارزش است





مارس
24

قدر زر

مرد جوانی به نزد ذوالنون مصری آمد و شروع کرد به بدگویی از صوفیان.

ذوالنون انگشتری را از انگشتش بیرون آورد و به مرد داد و گفت : این انگشتر را به بازار دست فروشان ببر و ببین قیمت آن چقدر است؟!

مرد انگشتر را به بازار دستفروشان برد ولی هیچ کس حاضر نشد بیشتر از یک سکه نقره برای آن بپردازد…
مرد دوباره نزد ذوالنون آمد و جریان را برای او تعریف کرد.
ذوالنون در جواب به مرد گفت: حالا انگشتر را به بازار جواهر فروشان ببر و ببین آنجا قیمت آن چقدر است ؟!
در بازار جواهر فروشان انگشتر را به قیمت هزار سکه طلا می خریدند!!!
مرد شگفت زده نزد ذوالنون بازگشت و او را از قیمت پیشنهادی بازار جواهرفروشان مطلع ساخت.

پس ذوالنون به او گفت: دانش و اطلاعات تو از صوفیان به اندازه اطلاعات فروشندگان بازار دست فروشان از این انگشتر جواهر است.
قدر زر زرگر شناسد؛ قدر گوهر، گوهری.





مارس
23

یک فصل از زندگی درخت

مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی فرستاد که در فاصله ای دوراز خانه شان روییده بود:

پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان وپسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.
سپس پدر همه را فراخواند و از آنهاخواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند…
پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده…
پسر دوم گفت : نه ! درختی پوشیده از جوانه بود و پراز امید شکفتن …
پسر سوم گفت: نه !!! درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا وعطرآگین و باشکوه ترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام …
پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها و پر از زندگی و زایش!
مرد لبخندی زد وگفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمی توانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل آنچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان می شود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند!

اگر در زمستان تسلیم شوید، امید شکوفایی بهار ، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از کف داده اید!
مبادا بگذارید درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!
زندگی را فقط با فصل های دشوارش نبینید ؛ در راه های سخت پایداری کنید ، لحظه های بهتر بالاخره از راه می رسند … !





مارس
22

جواب نیش عقرب

هندویی عقربی را دید که در آب برای نجات خویش دست و پا میزند …
هندو به قصد کمک دستش را به طرف عقرب دراز کرد اما عقرب تلاش کرد تا نیشش بزند !

با این وجود مرد هنوز تلاش میکرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد اما
عقرب دوباره سعی کرد او را نیش بزند !!!

مردی در آن نزدیکی به او گفت : چرا از نجات عقربی که مدام نیش میزند دست نمیکشی ؟!
هندو گفت : عقرب به اقتضای طبیعتش نیش میزند طبیعت عقرب نیش زدن است و طبیعت من عشق ورزیدن …

چرا باید از طبیعت خود که عشق ورزیدن است فقط به علت این که طبیعت عقرب نیش زدن است دست بکشم ؟!

هیچگاه از عشق ورزیدن دست نکش همیشه خوب باش حتی اگر اطرافیانت نیش بزنند …





مارس
20

فرق نگاه

دهقان پیر، با ناله می‌گفت: ارباب!
آخر درد من یکی دو تا نیست، با وجود این همه بدبختی، نمی‌دانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را«چپ» آفریده است؟!
دخترم همه چیز را دو تا می‌بیند.

ارباب پرخاش کرد و گفت: بدبخت!
چهل سال است نان مرا زهر مار می‌کنی! مگر کور هستی، نمی‌بینی که چشم دختر من هم «چپ» است؟!

دهقان گفت: چرا ارباب می‌بینم …
اما …
چیزی که هست، دختر شما همه‌ی این خوشبختی‌ها را «دوتا» می‌بیند … ولی دختر من، این همه بدبختی را …





مارس
19

چیزهای کوچک

مثل دوستی که همیشه موقع دست دادن خداحافظی، آن لحظه ی قبل از رها کردن دست، با نوک انگشتهاش به دست هایت یک فشار کوچک می دهد… چیزی شبیه یک بوسه مثلا.

راننده تاکسی ای که حتی اگر در ماشینش را محکم ببندی بلند می گوید: روز خوبی داشته باشی .

آدم هایی که توی اتوبوس وقتی تصادفی چشم در چشمشان می شوی، دستپاچه رو برنمی گردانند، لبخند می زنند و هنوز نگاهت می کنند.

آدم هایی که حواسشان به بچه های خسته ی توی مترو هست، بهشان جا می دهند، گاهی بغلشان می کنند.

دوست هایی که بدون مناسبت کادو می خرند، مثلا می گویند این شال پشت ویترین انگار مال تو بود. یا گاهی دفتریادداشتی، نشان کتابی، پیکسلی.

آدم هایی که از سر چهارراه نرگس نوبرانه می خرند و با گل می روند خانه.

آدم های اس ام اس های آخر شب، که یادشان نمی رود گاهی قبل از خواب، به دوستانشان یادآوری کنند که چه عزیزند، آدم های اس ام اس های پرمهر بی بهانه، حتی اگر با آن ها بدخلقی و بی حوصلگی کرده باشی.

آدم هایی که هر چند وقت یک بار ای میل پرمحبتی می زنند که مثلا تو را می خوانم و بعد هر یادداشت غمگین خط هایی می نویسند که یعنی هستند کسانی که غم هیچ کس را تاب نمی آوردند.

آدم هایی که حواسشان به گربه ها هست، به پرنده ها هست.

آدم هایی که اگر توی کلاس تازه وارد باشی، زود صندلی کنارشان را به لبخند تعارف می کنند که غریبگی نکنی.

آدم هایی که خنده را از دنیا دریغ نمی کنند، توی پیاده رو بستنی چوبی لیس می زنند و روی جدول لی لی می کنند.

همین ها هستند که دنیا را جای بهتری می کنند برای زندگی کردن…





مارس
18

داستان سنگ و سنگ تراش

روزی، سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد با خود گفت: ….

این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که او هم مانند بازرگان باشد. در یک لحظه، به فرمان خدا او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد! تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمندتر است. تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان.

مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم! در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.

او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند. پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است و آرزو کرد که تبدیل به ابری بزرگ شود و آن چنان شد. کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خـُرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگ تراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!





مارس
17

مـسـافـر خـسـتـه

مسافری خسته که از راهی دور می آمد ، به درختی رسید و تصمیم گرفت که در سایه آن قدری اسـتراحت کند غافـل از این که آن درخت جـادویی بود ، درختی که می توانست آن چه که بر دلش می گذرد برآورده سازد…!

وقتی مسافر روی زمین سخت نشست با خودش فکر کرد که چه خوب می شد اگـر تخت خواب نـرمی در آن جا بود و او می تـوانست قـدری روی آن بیارامد.
فـوراً تختی که آرزویـش را کرده بود در کنـارش پدیـدار شـد !!!

مسافر با خود گفت : چقدر گـرسـنه هستم. کاش غذای لذیـذی داشتم…

ناگهان میـزی مملو از غذاهای رنگارنگ و دلپذیـر در برابرش آشـکار شد. پس مـرد با خوشحالی خورد و نوشید…

بعـد از سیر شدن ، کمی سـرش گیج رفت و پلـک هایش به خاطـر خستگی و غذایی که خورده بود سنگین شدند. خودش را روی آن تخت رهـا کرد و در حالـی که به اتفـاق های شـگفت انگیـز آن روز عجیب فکـر می کرد با خودش گفت : قدری می خوابم. ولی اگر یک ببر گرسنه از این جا بگـذرد چه؟

و ناگهان ببـری ظاهـر شـد و او را درید…

هر یک از ما در درون خود درختی جادویی داریم که منتظر سفارش هایی از جانب ماست.

ولی باید حواسـمان باشد ، چون این درخت افکار منفی ، ترس ها ، و نگرانی ها را نیز تحقق می بخشد.

بنابر این مراقب آن چه که به آن می اندیشید باشید…





مارس
15

فاصله میان قلب ها

استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟
چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت:
چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟
شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد
سرانجام او چنین توضیح داد
هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد.
آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند
سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟
آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟
چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟
آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد .





مارس
13

با هم بودن

باران بشدت میبارید و مرد در حالیکه ماشین خود را در جاده پیش میراند، ناگهان تعادل اتومبیل بهم خورده و از نرده های کنار جاده به سمت خارج منحرف شد.
از حسن امر ، ماشین صدمه ای ندید اما لاستیکهای آن داخل گل و لای گیر کرد و راننده هر چه سعی نمود نتوانست آن را از گل بیرون بکشه بناچار زیر باران از ماشین پیاده شد و بسمت مزرعه مجاور دوید و در زد.
کشاورز پیر که داشت کنار اجاق استراحت میکرد به آرومی اومد دم در و بازش کرد
راننده ماجرا رو شرح داد و ازش درخواست کمک کرد.
پیرمرد گفت که ممکنه از دستش کاری بر نیاد اما اضافه کرد که : “بذار ببینم فردریک چیکار میتونه برات بکنه.”
لذا با هم به سمت طویله رفتند و کشاورز افسار یه قاطر پیر رو گرفت و با زور اونو کشید بیرون
تا رانندهه شکل و قیافه قاطر رو دید ، باورش نشد که این حیون پیر و نحیف بتونه کمکش کنه، اما چه میشد کرد، در اون شرایط سخت به امتحانش میارزید
با هم به کنارجاده رسیدند و کشاورز طناب رو به اتومبیل بست و یه سردیگه اش رو محکم چفت کرد دور شونه های فردریک یا همون قاطره و سپس با زدن ضربه رو پشت قاطر داد زد :
” یالا ، پل فردریک ، هری تام ، فردریک تام ، هری پل …. یالا سعیتون رو بکنین … آهان فقط یک کم دیگه ، یه کم دیگه …. خوبه تونستین ”
راننده با ناباوری دید که قاطر پیرموفق شد اتومیبل رو از گل بیرون بکشه. با خوشحالی زائد الوصفی از کشاورز تشکر کرد و در حین خداحافظی ازش این سوال رو کرد : “هنوزهم نمیتونم باور کنم که این حیوون پیرتونسته باشه ،
حتما هر چی هست زیر سر اون اسامی دیگه است ، نکنه یه جادوئی در کاره”
کشاورز پاسخ داد : ” ببین عزیزم ، جادوئی در کار نیست ”
اون کار رو کردم که این حیوون باور کنه عضو یه گروهه و داره یک کار تیمی میکنه ، آخه میدونی قاطر من کوره!





مارس
12

دو کوزه ، افسانه ی هند

در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست…
چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.

یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.

مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد.

هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است. کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : ” از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای…فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. “

مرد خندید و گفت: ” وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. ” موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده…سمت خودش… گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.
مرد گفت: ” می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم.

این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟





مارس
11

راز

پرده، اندکی کنار رفت و هزار راز روی زمین ریخت.
رازی به اسم درخت، رازی به اسم پرنده، رازی به اسم انسان.
رازی به اسم هر چه که می دانی. و باز پرده فرا آمد و فرو افتاد.

و آدمی این سوی پرده ماند با بهتی عظیم به نام زندگی، که هر سنگ ریزه اش به رازی آغشته بود و از هر لحظه ای رازی می چکید.
در این سوی رازناک پرده، آدمیان سه دسته شدند.

گروهی گفتند: هرگز رازی نبوده، هرگز رازی نیست و رازها را نادیده انگاشتند و پشت به راز و زندگی زیستند. خدا نام آنها را گمشدگان گذاشت.

و گروهی دیگر گفتند: رازی هست، اما عقل و توان نیز هست. ما رازها را می گشاییم. و مغرورانه رفتند تا گره راز و زندگی را بگشایند. خدا گفت: توفیق با شما باد، به پاس تلاشتان پاداش خواهید گرفت. اما بترسید که در گشودن همان راز نخستین وابمانید.

و گروه سوم اما، سرمایه ای جز حیرت نداشتند و گفتند: در پس هر راز، رازی است و در دل هر راز، رازی. جهان راز است و تو رازی و ما راز. تو بگو که چه باید کرد و چگونه باید رفت.

خدا گفت: نام شما را مومن می گذارم، خود، شما را راه خواهم برد. دستتان را به من بدهید. آنها دستشان را به خدا دادند و خدا آنان را از لابلای رازها عبور داد و در هرعبور رازی گشوده شد.

و روزی فرشته ای در دفتر خود نوشت: زندگی به پایان رسید. و نام گروه نخست از دفتر آدمیان خط خورد، گروه دوم در گشودن راز اولین واماند و تنها آنان که دست در دست خدا دادند از هستی رازناک به سلامت گذشتند.





مارس
10

شکست یک شخص نیست !

یکی از مریدان شیوانا مرد تاجری بود که ورشکست شده بود.
روزی برای تصمیم گیری در مورد یک موضوع تجاری نیاز به مشاور بود.
شیوانا از شاگردان خواست تا آن مرد تاجر را نزد او آورند.
یکی از شاگردان به اعتراض گفت: اما او یک تاجر ورشکسته است و نمی توان به مشورتش اعتماد کرد.

شیوانا پاسخ داد:… شکست یک اتفاق است. یک شخص نیست!
کسی که شکست خورده در مقایسه با کسی که چنین تجربه ای نداشته است، هزاران قدم جلوتراست.
او روی دیگر موفقیت را به وضوح لمس کرده است و تارهای متصل به شکست را می شناسد.
او بهتر از هر کس دیگری می تواند سیاهچاله های منجر به شکست را به ما نشان دهد.
وقتی کسی موفق می شود بدانید که چیزی یاد نگرفته است!
اما وقتی کسی شکست می خورد آگاه باشید که او هزاران چیز یاد گرفته است که اگر شجاعت خود را از دست نداده باشد می تواند به دیگران منتقل کند.
وقتی کسی شکست می خورد هرگز نگوئید او تا ابد شکست خورده است!
بلکه بگوئید او هنوز موفق نشده است.!





مارس
08

حکایت

می‌گویند حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی می‌ساختند. روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری‌ها را انجام می‌دادند.

پیرزنی از آنجا رد میشد. وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر می‌کنم یکی از مناره‌ها کمی کجه!. کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت: چوب بیاورید. کارگر بیاورید. چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید. فششششششااااررر.

و مدام از پیرزن می‌پرسید؛ مادر، درست شد؟ مدتی طول کشید تا پیرزن گفت: بله، درست شد. تشکر کرد و دعایی کرد و رفت.

کارگرها حکمت این کار را پرسیدند. معمار گفت: اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت می‌کرد و شایعه پا می‌گرفت، این مناره تا ابد “کج” می‌ماند و دیگر نمی‌توانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم. این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم ! ! !





مارس
07

فرق بین آسان و مشکل !

Easy is to dream every night
Difficult is to fight for a dream
خوابیدن در هر شب آسان است
ولی مبارزه با آن مشکل است

Easy is to show victory
Difficult is to assume defeat with dignity
نشان دادن پیروزی آسان است
قبول کردن شکست مشکل است

Easy is to admire a full moon
Difficult to see the other side
حظ کردن از یک ماه کامل آسان است
ولی دیدن طرف دیگر آن مشکل است

Easy is to stumble with a stone
Difficult is to get up
زمین خوردن با یک سنگ آسان است
ولی بلند شدن مشکل است

Easy is to enjoy life every day
Difficult to give its real value
لذت بردن از زندگی آسان است
ولی ارزش واقعی دادن به آن مشکل است

Easy is to promise something to someone
Difficult is to fulfill that promise
قول دادن بعضی چیز ها به بعضی افراد آسان است
ولی وفای به عهد مشکل است

Easy is to say we love
Difficult is to show it every day
گفتن اینکه ما عاشقیم آسان است
ولی نشان دادن مداوم آن مشکل است

Easy is to criticize others
Difficult is to improve oneself
انتقاد از دیگران آسان است
ولی خودسازی مشکل است

Easy is to make mistakes
Difficult is to learn from them
ایراد گیری از دیگران آسان است
عبرت گرفتن از آنها مشکل است

Easy is to weep for a lost love
Difficult is to take care of it so not to lose it
گریه کردن برای یک عشق دیرینه آسان است
ولی تلاش برای از دست نرفتن آن مشکل است

Easy is to think about improving
Difficult is to stop thinking it and put it into action
فکر کردن برای پیشرفت آسان است
متوقف کردن فکر و رویا و عمل به آن مشکل است

Easy is to think bad of others
Difficult is to give them the benefit of the doubt
فکر بد کردن در مورد دیگران آسان است
رها ساختن آنها از شک و دودلی مشکل است

Easy is to receive
Difficult is to give
دریافت کردن آسان است
اهدا کردن مشکل است

Easy to read this
Difficult to follow
خوندن این متن آسان است
ولی پیگیری آن مشکل است

Easy is keep the friendship with words
Difficult is to keep it with meanings
حفظ دوستی با کلمات آسان است
حفظ آن با مفهوم کلمات مشکل است





مارس
04

بودا و زن هرزه

بودا به دهی سفر کرد …
زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد.
بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد.
کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت : این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید !
بودا به کدخدا گفت : یکی از دستانت را به من بده !!!
کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت.
آنگاه بودا گفت : حالا کف بزن !!!
کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: هیچ کس نمی‌تواند با یک دست کف بزند ؟!!
بودا لبخندی زد و پاسخ داد : هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند.
بنابراین مردان و پول‌هایشان است که از این زن، زنی هرزه ساخته‌اند ! ! !





فوریه
28

مدیریت در ایران و انگلستان

انگلستان: موفقیت مدیر بر اساس پیشرفت مجموعه تحت مدیریتش سنجیده می شود
ایران: موفقیت مدیر سنجیده نمی شود، خود مدیر بودن نشانه موفقیت است

انگلستان: مدیران بعضی وقتها استعفا می دهند.
ایران: عشق به خدمت مانع از استعفا می شود.

انگلستان: افراد از مشاغل پایین شروع می کنند و به تدریج ممکن است مدیر شوند.
ایران: افراد مدیر مادرزادی هستند و اولین شغلشان در بیست سالگی مدیریت است.

انگلستان: برای یک پست مدیریت، دنبال مدیر می گردند.
ایران: برای یک فرد، دنبال پست مدیریت می گردند و در صورت لزوم این پست ساخته می شود.

انگلستان: یک کارمند ساده ممکن است سه سال بعد مدیر شود.
ایران: یک کارمند ساده، سه سال بعد همان کارمند ساده است، در حالی که مدیرش سه بار عوض شده.

انگلستان: اگر بخواهند از دانش و تجربه کسی حداکثر استفاده را بکنند، او را مشاور مدیریت میکنند.
ایران: اگر بخواهند از کسی هیچ استفاده ای نکنند، او را مشاور مدیریت می کنند.

انگلستان: اگر کسی از کار برکنار شود، عذرخواهی می کند و حتی ممکن است محاکمه شود.
ایران: اگر کسی از کار برکنار شود، طی مراسم باشکوهی از او تقدیر میشود و پست مدیریت جدید می گیرد.

انگلستان: مدیران بصورت مستقل استخدام و برکنار می شوند، ولی بصورت گروهی و هماهنگ کار می کنند.
ایران: مدیران بصورت مستقل و غیرهماهنگ کار می کنند، ولی بصورت گروهی استخدام و برکنار می شوند.

انگلستان: برای استخدام مدیر، در روزنامه آگهی می دهند و با برخی مصاحبه می کنند.
ایران: برای استخدام مدیر، به فرد مورد نظر تلفن می کنند.

انگلستان: زمان پایان کار یک مدیر و شروع کار مدیر بعدی از قبل مشخص است.
ایران: مدیران در همان روز حکم مدیریت یا برکناریشان را می گیرند.

انگلستان: همه می دانند درآمد قانونی یک مدیر زیاد است.
ایران: مدیران انسانهای ساده زیستی هستند که درآمدشان به کسی ربطی ندارد.

انگلستان: شما مدیرتان را با اسم کوچک صدا می زنید.
ایران: شما مدیرتان را صدا نمی زنید، چون اصلاً به شما وقت ملاقات نمی دهد.

انگلستان: برای مدیریت، سابقه کار مفید و لیاقت لازم است.
ایران: برای مدیریت، مورد اعتماد بودن کفایت می کند





فوریه
27

داستان افتخار بزرگ

پسر کوچولو به مادر خود گفت:مادر داری به کجا می روی؟
مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم. اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود.
و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد….
حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت.
پسر به مادرش گفت:مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟
آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟…
مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت:من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود.کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت و لباس های خود رابیرون آورد و گفت:مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم.
اما مادر اعتنایی نکرد و گفت:این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.حرف های تو چه معنی ای میدهد؟
پسر ملتمسانه گفت:مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن،فقط با من بیا.مادر نیز علیرغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می داشت.بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند.
پس از چندی قدم زدن پسر به مادرش گفت:رسیدیم.در حالی که به کلیسای بزرگ شهر اشاره می کرد.مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت:من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست.این رفتار تو اصلا زیبا نبود.
کودک جواب داد:مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود پس آیا افتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است نه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟
آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده ی خدا.مادر هیچ نگفت و خاموش ماند.





فوریه
26

حکایت خدا و گنجشک

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: ” می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
” فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:
” با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست.”
گنجشک گفت: ” لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:” ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. ” گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت: ” و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی. ” اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.
ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.





فوریه
25

استعفا

بدینوسیله من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم و مسئولیتهای یک کودک هشت ساله را قبول می کنم.
می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم و فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج ستاره است.
می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است، چون می توانم آن را بخورم!
می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم و با دوستانم بستنی بخورم .
می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم.
می خواهم به گذشته برگردم، وقتی همه چیز ساده بود، وقتی داشتم رنگها را، جدول ضرب را و شعرهای کودکانه را یاد می گرفتم، وقتی نمی دانستم که چه چیزهایی نمی دانم و هیچ اهمیتی هم نمی دادم .
می خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست و همه راستگو و خوب هستند.
می خواهم ایمان داشته باشم که هر چیزی ممکن است و می خواهم که از پیچیدگیهای دنیا بی خبر باشم .
می خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم، نمی خواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک اداری، خبرهای ناراحت کننده، صورتحساب، جریمه و …
می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم، به یک کلمه محبت آمیز، به عدالت، به صلح، به فرشتگان، به باران، و به . . .
این دسته چک من، کلید ماشین، کارت اعتباری و بقیه مدارک، مال شما.
من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم .

نویسنده: سانتیا سالگا





فوریه
24

بازی زندگی

این داستان به سال ۱۸۴۸ بر می گردد،درست زمانی که ایرلند اعلام استقلال از انگلستان کرد و در طی آن ۹ جوان شورشی ایرلندی دستگیر و محکوم به مرگ شدند.

از آن جایی که حکم مجازات آنان قبل از ملکه ویکتوریا صادر شده بود،او تحمل اعدام کردن آنان را نداشت و به همین خاطر دستور داد تا آنان را به زندانی در مستعمره انگلستان یعنی استرالیا منتقل کنند.

حدود ۴۰ سال پس از آن، ملکه ویکتوریا از استرالیا دیدن کرد و مورد استقبال نخست وزیر آنجا یعنی آقای چارلز دافی(CharLs Gavan Duffy )قرار گرفت. وقتی آقای چارلز به اطلاع ملکه رساند که او یکی از ۹ نفر ایرلندی محکوم به مرگ بوده است ، ملکه به راستی شوکه شد . ملکه از او پرسید که آیا از سرنوشت آن هشت زندانی دیگر خبری دارد یا نه ؟

او به آگاهی ملکه رساند که آنان همگی با یکدیگر در تماس هستند ،

توماس فرانسیس(Tomas Francis Meagher )به ایالات متحده مها جرت کرد و خیلی زود به مقام فرماندهی مونتانا رسید.

ترنس مک مانس (Terrence Mcmanus )و پاتریک دونا او (Patrik Don Ahue ) هر دو ژنرال ارتش ایالات متحده شدند و بسیار عالی خدمت کردند.

ریچارد اوگورمان (Richard O Garman) به کانادا مهاجرت کرد و فرماندار کل نیوفوندلند شد.

ماریس لین(morris Lyene)و مایکل ایرلند (MichaeL IreLand)هر دو از اعضای هیئت دولت استرالیا شدند و جدا از هم به عنوان دادستان کل استرالیا انجام وظیفه کردند.

دارسی مگی (Darcy Mcgee) نخست وزیر کانادا شد. و در آخر جان میچل(john Mitchell) نیز در مقام شهردار نیویورک خدمت کرد .

همه ما نه تنها با سر خوردگیها و نا کامی ها بلکه با موانع و سدهایی در جاده های مختلف موفقیت روبرو می شویم.

این داستان مصداق این جمله است

(در معامله زندگی، گذشته شما هرگز برابر با آینده تان نیست.)





فوریه
23

زندگی همانند یک پیانو است Life is like a Piano

زندگی همانند یک پیانو است

شاید خیلی عجیب به نظر بیاد که زندگی مانند یه پیانو باشه! چون من عاشق ساز پیانو ام برای همین خیلی راحت میتونم زندگیمو مثل یک پیانو تفسیر کنم.اگه حتی به اسم “پیانو” دقت کنید میبینید که چقدر زیبا بر زبان جاری می شود و چقدر با آوردن این کلمه همه ی ما در فکر فرو میریم! واقعا پیانو یک ساز بزرگ با نت های سخت و دشواره؟زندگی چطور؟هنوز به این موضوع پی نبردین که چقدر زندگی ما انسان ها شبیه یک پیانو حتی کهنه و خاکی ست؟اگه تو قلبت باور داشته باشی که زندگی فراتر از چیزیه که ما تو ذهنمون داریم حتما این موضوع رو هم درک خواهی کرد که پیانو تنها یک ساز نیست! همونطور که زندگی تنها یک صفحه ی بازی نیست! ایمان داشته باش که زندگی همانند پیانو,آرام ,دلنشین, زیبا و بزرگ است

Life is like a Piano

May seem very strange that life is like a piano! I’m in love piano so much easier for my life I like my interpretation of a piano. If you even see the name of the piano careful how beautiful the language and how much current is bringing us all these words down in thinking go! Really great instrument with a piano sheet of tough but smooth song is how life? Still follow this how we humans live like a piano and even the old earth is in your heart you believe you that life beyond is something that we certainly have our minds on this issue you’ll also understand that the piano is not just an instrument! As life is not only a full screen game! Believe that life, like piano, quiet, pleasant, beautiful and great





فوریه
22

قربانی

روزی پسر بچه ای نزد شیوانا رفت( در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت و دانایی می دانستند) و گفت:”مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید.”
شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با . جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودند و کاهن معبد نیز با غرور وخونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.

شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد.

شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد.

شیوانا تبسمی کرد و گفت : ” اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلاکش گرفته ای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی . هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطرسرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد ! “

زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه درحالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید.اما هیچ اثری از کاهن معبد نبود! می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!!

“هیچ چیز ویرانگرتر از این نیست که متوجه شویم کسی که به او اعتماد داشته ایم عمری فریبمان داده است…”





فوریه
21

راز خوشبختی

تاجری پسرش را برای آموختن ” راز خوشبختی ” به نزد خردمندترین انسانها فرستاد
پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه می رفت تا اینکه بالاخره به قصری زیبا برفراز کوهی رسید . مرد خردمندی که او در جستجویش بود انجا زندگی می کرد
بجای اینکه با یک مرد مقدس روبرو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم می خورد .فروشندگان وارد و خارج می شدند .مردم در گوشه ای گفتگو می کردند .
ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی می نواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکیهای لذیذ ان منطقه چیده شده شده بود خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد
خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح می داد گوش کرد اما به او گفت که فعلا وقت ندارد که ” راز خوشبختی” را برایش فاش کند . پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد
مرد خردمند اضافه کرد : معذالک می خواهم از شما خواهشی بکنم آنوقت یک قاشق کوچک بدست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت : در تمام این مدت گردش این قاشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد
مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین رفتن از پله های قصر در حالیکه چشم از قاشق برنمی داشت دو ساعت بعد به نزد خردمند برگشت
مرد خردمند از او پرسید : آیا فرشهای ایرانی اتاق ناهارخوری را دیدید ؟
آیا باغی را که استاد باغبان ده سال صرف اراستن آن کرده است دیدید ؟
آیا اسناد و مدارک زیبا و ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده در کتابخانه ملاحظه کردید ؟
مرد جوان شرمسار اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده است . تنها فکر و ذکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند . خوب پس برگرد و شگفتیهای دنیای مرا بشناس . آدم نمی تواند به کسی اعتماد کند مگر اینکه خانه ای را که او در آن ساکن است بشناسد
مرد جوان با اطمینان بیشتری این بار به گردش در کاخ پرداخت . در حالیکه همچنان قاشق را بدست داشت با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقفها بود می نگریست
او باغها را دید و کوهستانهای اطراف را . ظرافت گلها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب بکار رفته بود تحسین کرد . وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزییات برای او توصیف کرد
خردمند پرسید : پس آن دو قطره روغنی که به تو سپرده بودم کجاست؟
مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است . آنوقت مرد خردمند به او گفت : تنها نصیحتی که به تو می کنم اینست راز خوشبختی اینست که همه شگفتگیهای جهان را بنگری بدون اینکه هرگز دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی

گزیده ای ازکتاب کیمیاگر اثر پائولو کوئیلو