آگوست
09

لذت زندگی

دو میمون روی شاخه درختی نشسته بودند و به غروب خورشید نگاه میکردند.
یکی از دیگری پرسید: چرا هنگام غروب رنگ آسمان تغییر میکند؟
میمون دوم گفت: اگر بخواهیم همه چیز را توضیح بدهیم، مجالی برای زندگی نمی ماند. گاهی اوقات باید بدون توضیح از واقعیتی که در اطرافت میبینی، لذت ببری.
میمون اول با ناراحتی گفت: تو فقط به دنبال لذت زندگی هستی و هیچ وقت نمی خواهی واقعیتها را با منطق بیان کنی !
در همین حال هزار پایی از کنار آنها میگذشت.
میمون دوم با دیدن هزار پا از او پرسید: هزار پا، تو چگونه این همه پا را با هماهنگی حرکت میدهی؟
هزارپا جواب داد: تا به امروز راجع به این موضوع فکر نکرده ام !
میمون دوم گفت: خوب فکر کن چون این میمون راجع به همه چیز توضیح منطقی میخواهد.
هزار پا نگاهی به پاهایش کرد و خواست توضیحی بدهد:
خوب اول این پا را حرکت میدهم، نه، نه. شاید اول این یکی را. باید اول بدنم را بچرخانم، …
هزار پا مدتی سعی کرد تا توضیح مناسبی برای حرکت دادن پاهایش بیان کند.
ولی هرچه بیشتر سعی میکرد، ناموفقتر بود. پس با ناامیدی سعی کرد به راه خودش ادامه دهد، ولی متوجه شد که نمیتواند !
با ناراحتی گفت: ببین چه بلایی به سرم آوردید ! آنقدر سعی کردم چگونگی حرکتم را توضیح دهم که راه رفتن یادم رفت ! ! !
میمون دوم به اولی گفت: میبینی! وقتی سعی میکنی همه چیز را توضیح دهی اینطور میشود !
پس دوباره به غروب آفتاب خیره شد تا از آن لذت ببرد.





آگوست
08

آرزوی دوست برای دوست داشتن

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست، و برخی دوستدار
که دستکم یکی در میانشان
بی‌تردید مورد اعتمادت باشد.

و چون زندگی بدین گونه است،
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
که دستکم یکی از آن‌ها اعتراضش به حق باشد،
تا که زیاده به خودت غرّه نشوی

و نیز آرزومندم مفید فایده باشی
نه خیلی غیرضروری،
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سر پا نگه‌دارد

همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی
نه با کسانی که اشتباهات کوچک می‌کنند
چون این کار ساده‌ای است،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر می‌کنند
و با کاربرد درست صبوری‌ات برای دیگران نمونه شوی

و امیدوام اگر جوان هستی
خیلی به تعجیل، رسیده نشوی
و اگر رسیده‌ای، به جوان‌نمائی اصرار نورزی
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی
چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.

امیدوارم سگی را نوازش کنی
به پرنده‌ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی
وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می‌ دهد.
چرا که به این طریق احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.

امیدوارم که دانه‌ای هم بر خاک بفشانی
هرچند خُرد بوده باشد
و با روئیدنش همراه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد

بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی
زیرا در عمل به آن نیازمندی
و برای اینکه سالی یک بار
پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مال من است ؟
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان ارباب دیگری است!

و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی
که اگر فردا خسته باشید، یا پس‌فردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید





آگوست
07

درس هایی برای زندگی

۱ – طبق گفته ی Richard Carlson ” چیزهای بی ارزش را نچشید ”
این بدان معنی است که خیلی از مردم خود را درگیر استرس و به انجام رساندن کارهای بی ارزش می‌کنند که در نهایت در مقابل اهداف اصلی زندگی، هیچ ارزشی ندارند وقتی آنقدر خود را درگیر این مسائل کوچک می‌کنیم دیگر جایی برای نیل به آرزوهایمان باقی نگذاشته ایم و از لحظات خود هیچ لذتی نمی‌بریم.

۲ – “زندگی غیر قابل پیش بینی است ” و ممکن است هر لحظه شما را در شیب وفراز قرار دهد ”
فقط بگویید “هرگز” و بعد ببینید چه اتفاقی می‌افتد . برای مقابله با گره هایی که زندگی در مسیر شما قرار داده است ، تنها با ذهنی باز و
خوش بین ، به آنها خوش آمد بگویید !!

۳ – خسته کننده ترین واژه در هر زبان ” من ” است
بله تصور این است که تکرار این کلمه اعتماد به نفس را بالا می‌برد. ولی خوب! بیشتر وقتها همه ی آن چیزیی که در مورد خود با تکرار ” من ” توضیح و تعریف می‌کنید، واقعیت ندارد! اینکه یک نفر دائما” از خود و فضایل خود تمجید و تفسیر کند ، بسیار خسته کننده و یکنواخت است . این حالت “خود محوری ” است نه “اعتماد به نفس ”

۴ – انسانیت مهم تر از مادیات است
اهمیت روابط اجتماعی بسیار مهم تر از درجات مادی است که هر کدام از ما درمسیر آرزوها به آنها می‌رسیم. بدون محبت و عشق و حمایت خانواده و دوستان در زندگی ، موفقیت های مادی ، خیلی لذت بخش نخواهد بود. با ایجاد تعادل در ملاک های برتری و ارزش های خود ، از ثبات زندگی بیشتری بهره خواهید برد.

۵ – به غیر از خودتان ، هیچ کس دیگر نمی‌تواند شما را راضی کند !
رضایت و راحتی ذهن شما تنها به عهده خودتان است ! بله ، روابط اجتماعی ، زندگیمان را پر بار تر می‌کند، اما خوب، شاید این روابط به تنهایی باعث شادکامی و رضایت شما نشود.

۶ – درجه ی کمال و شخصیت
کمالات برای هر شخص زیباست . کلام و اعمال نیک ، به دنبال خود ، اعتماد واطمینان دوستان را در پی دارد . برای رسیدن به این درجه ، تلاش کنید .

۷ – بیاموزید که خود، دیگران و حتی دشمنان خود را ببخشید
انسان جایز الخطاست ، همه ما اشتباه میکنیم ، ولی با کینه توزی و یادآوری صدمات گذشته ، تنها این خودمان هستیم که از زندگی لذت نمی‌بریم نه دیگران !!

۸ – “خنده” داروی هر “درد” است
با خوشرویی و تبسم ، دردهای خود را درمان کنید.

۹ – تغذیه خوب ، استراحت ، ورزش و هوای تازه، را فراموش نکنید
سلامتی خود را دست کم نگیرید. با رعایت این نکات ، از وضعیت جسمی ایده آل خود، لذت ببرید .

۱۰- اراده ای مصمم ، شما را به هر چیزی که می‌‌خواهید ، می رساند
هرگز تسلیم نشوید و به دنبال رسیدن به آرزوها و اهداف خود تلاش کنید.

۱۱- تلویزیون ، ذهن ما را بیشتر از هر چیزی نابود می‌کند !
از تلویزیون کناره گیری کنید و با ورزش ، مطالعه و یادگیری ، ذهن خود را فعال کنید.

۱۲- شکست را بپذیرید
هر کسی در زندگی ممکن است بارها و بارها شکست بخورد. شکست آموزنده است به ما یاد می‌دهد که چطور متواضع باشیم و راه درست تری را برای جبران آن انتخاب کنیم . توماس ادیسون با شکستهای متمادی توانست به هدف خود برسد ، او می‌گفت :” من شکست نخوردم ، تنها ده ها هزار راه را امتحان کردم که برایم مفید نبود ! و به نتیجه نرسید !”

۱۳- از اشتباهات دیگران درس عبرت بگیرید
یکی از بودائیات پیر چنین می‌گوید :” یک مرد دانا کسی است که از اشتباهات خود درسی نیک بیاموزد و اما داناتر کسی است که از اشتباهات دیگران درس عبرت بگیرد”.

۱۴- از محبت به دیگران دریغ نکنید
زندگی کوتاه است و پایان آن نامعلوم . پس سعی کنید محبت کنید تا محبت ببینید .

۱۵- آنچنان زندگی کنید که گویی روز آخر عمرتان است !
همواره سعی کنید بهترین و مهربان ترین همسر ، رفیق و حتی مهربانترین و بهترین رئیس باشید ، تا زمان وداع با این دنیا به دنیایی زیباتر دست یابیم.





آگوست
06

دوستت دارم ها …….

دوستت دارم‌ها را نگه می‌داری برای روز مبادا،
دلم تنگ شده‌ها را، عاشقتم‌ها را…
این‌ جمله‌ها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمی‌کنی!
باید آدمش پیدا شود!
باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!
سِنت که بالا می‌رود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکرده‌ای و روی هم تلنبار شده‌اند!
فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمی‌توانی با خودت بِکشی‌اش…
شروع می‌کنی به خرج کردنشان!
توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی
توی رقص اگر پا‌به‌پایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند
توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد
در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خنده‌ات انداخت و اگر منظره‌های قشنگ را نشانت داد
برای یکی یک دوستت دارم خرج می‌کنی برا ی یکی یک دلم برایت تنگ می‌شود خرج می‌کنی! یک چقدر زیبایی یک با من می‌مانی؟
بعد می‌بینی آدم‌ها فاصله می‌گیرند متهمت می‌کنند به هیزی… به مخ‌زدن به اعتماد آدم‌ها!
سواستفاده کردن به پیری و معرکه‌گیری…
اما بگذار به سن تو برسند!
بگذار صندوقچه‌شان لبریز شود آن‌‌وقت حال امروز تو را می‌فهمند بدون این‌که تو را به یاد بیاورند
غریب است دوست داشتن.
و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن…
وقتی می‌دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد …
و نفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛
به بازیش می‌گیریم هر چه او عاشق‌تر، ما سرخوش‌تر، هر چه او دل نازک‌تر، ما بی رحم ‌تر.
تقصیر از ما نیست؛
تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شده‌اند

نویسندشو نمیدونم کیه. ولی دلمو تکون داد . . . . !





آگوست
05

با زندگی معامله کن

روزی پسر جوانی مشغول تمیز کردن وسایل پدربزرگ مرحومش بود که یک پاکت نامه قرمزرنگ پیداکرد. روی پاکت با خطی زیبا و درشت ، نوشته شده بود: “تقدیم به نوه عزیزم “.
پسر که خط پدربزرگش را شناخته بود در پاکت را باز کرد. درون آن نامه ای قرار داشت که در آن چنین نوشته شده بود:

نوه عزیزم ،
سال ها پیش روزی به سراغم آمدی و از من کمک فکری خواستی تا بتوانی در زندگی ات به موفقیت دست یابی . آن روز پرسیدی : “پدربزرگ ، شما چگونه در زندگی تان مرد موفقی بودید؟ شما هنوز با این سن پر از انرژی هستید، در حالی که من در سن جوانی از تلاش خسته شده ام . چگونه می توانم مثل شمادر زندگی ام موفق شوم ؟”

آن روز نتوانستم پاسخ مناسبی به تو بدهم . ولی حالا که روزهای عمرم به شمارش افتاده اند می دانم که پاسخی را به تو مدیون هستم ، و در این نامه پاسخ تو را به سؤال آن روز داده ام :

تصور می کنم موفقیت افراد در زندگی تا حد زیادی به نحو نگرش افراد به موضوعات زندگی وابسته است . من آن را چنین می نامم : “باز نگه داشتن چشم ها به روی زندگی و واقعیات آن “.

اول از همه باید بدانی که زندگی مملو از حوادث پیش بینی نشده ای است که بیشتر آن ها ساده هستند.اگر دائما مراقب آن ها نباشی ، نیمی از شادی و خوشحالی را در زندگی از دست خواهی داد. اگر گاهی درانتظار مواجهه با رخدادهای خوب باشی به سراغت خواهند آمد.

وقتی با چالش های زندگی روبه رو می شوی ، از آن ها استقبال کن . چون این چالش ها تو را از روز قبل ،عاقل تر، با تجربه تر و قوی تر می سازند. اگر مرتکب اشتباهی شدی ، بابت درس هایی که از آن می گیری ،خوشحال باش و از آن درس ها برای رسیدن به اهدافت کمک بگیر.

همیشه تابع قوانین و مقررات باش ، حتی قوانین جزیی و کوچک . وقتی از قوانین تابعیت کنی ، زندگی برایت آسان تر می شود. اگر تصور می کنی که می توانی با تخطی از قوانین به هدف مورد نظرت برسی ،سخت در اشتباه هستی و بدان که فقط خودت را گول می زنی .

به نتیجه رسیدن خواسته های واقعی ات در زندگی ، اهمیت زیادی دارد.
پس فکر و توجهت را روی آن ها متمرکز کن و برای دستیابی به آن ها آماده شو.

ولی آماده باش که سر از جاهایی جدید و ناشناخته در بیاوری . در حالی که بزرگتر می شوی ،مسئولیت های زندگی ات بیشتر می شوند. پس آماده تقبل آن ها باش و خودت را برای مواجهه باچالش های ناشی از آن ها آماده کن .

گاهی باید آن قدر شجاعت به خرج بدهیم تا از مقصدی آشنا به مقصدی ناآشنا برویم . زندگی فقط دررسیدن به قله های پیروزی خلاصه نمی شود. بخشی از آن مربوط به جابجایی از یک قله به قله دیگراست . اگر در مسیر بین دو قله ، بیش از حد تعلل ورزی ، ممکن است وسوسه صرفنظر از رسیدن به قله دیگر، تو را از ادامه راه باز دارد. گذشته ها را در گذشته رها کن . به قله بعدی قدم بگذار و از دیدن مناظر وچشم اندازهای جدید لذت ببر.

موانعی را از سر راه بردار که از نظر معنوی و روحی بر تو سنگینی می کنند. وقتی عقیده ، دلخوری یارفتاری تو را به تنگ می آورد، مسیرت را باز کن و چیزهای اضافی را از سر راهت کنار بزن . آن رفتار، طرزتلقی و افکاری را از وجودت تهی کن که قدم هایت را کند می کنند و انرژی ات را تحلیل می برند.

به یاد داشته باش که انتخاب هایت در زندگی ، تعیین کننده موفقیت ها و شکست های تو هستند. پس همه حق انتخاب های موجود را در نظر بگیر و بعد در مورد برگزیدن آن ها تصمیم بگیر. سپس خود راباور داشته باش ، از جایت بلند شو و پیش برو.

گاه و بیگاه به خودت استراحت و وقفه هایی بده . این وقفه ها احساس مسئولیت احیا شده ای به تومی دهند که بتوانی نسبت به آرزوهایت متعهد باقی بمانی و درکی مثبت و سازنده از چیزهایی داشته باشی که بیشتر از همه برایت اهمیت دارند.

مهم تر از همه ، هرگز از خودت ناامید نشو. فردی در نهایت برنده و پیروز خواهد بود که برای پیروزشدن ، تصمیم قاطع می گیرد. به زندگی همان چیزهایی را اهدا کن که برایت مهم هستند و زندگی نیز درعوض بهترین ها را برایت به ارمغان خواهد آورد.

دوستدار همیشگی تو، پدربزرگ





آگوست
04

نامه ای به همسر

متشکرم برای همه وقت هایی که مرا به خنده واداشتی.

برای همه وقت هایی که به حرف هایم گوش دادی.

برای همه وقت هایی که به من جرات و شهامت دادی.

برای همه وقت هایی که مرا در آغوش گرفتی.

برای همه وقت هایی که با من شریک شدی.

برای همه وقت هایی که با من به گردش آمدی.

برای همه وقت هایی که خواستی در کنارم باشی.

برای همه وقت هایی که به من اعتماد کردی.

برای همه وقت هایی که مرا تحسین کردی.

برای همه وقت هایی که باعث راحتی و آسایش من بودی.

برای همه وقت هایی که گفتی “دوستت دارم” .

برای همه وقت هایی که در فکر من بودی.

برای همه وقت هایی که برایم شادی آوردی.

برای همه وقت هایی که به تو احتیاج داشتم و تو با من بودی.

برای همه وقت هایی که دلتنگم بودی.

برای همه وقت هایی که به من دلداری دادی.

برای همه وقت هایی که در چشمانم نگریستی و صدای قلبم را شنیدی.

به خاطر همه ی این ها هیچ وقت فراموش نکن که: لبخند من به تو یعنی ” عاشقانه دوستت می دارم ” آغوش من همیشه برای تو باز است.

همیشه برای گوش دادن به حرفهایت آمادگی دارم.

همیشه پشتیبانت هستم.

من مثل کتابی گشوده برایت خواهم بود، فقط کافی است چیزی از من بخواهی، بلافاصله از آن تو خواهد شد.

می خواهم اوقاتم را در کنار تو باشم.

من کاملا به تو اطمینان دارم و تو امین من هستی.

در دنیا تو از هرکسی برایم مهم تر هستی.

همیشه دوستت دارم چه به زبان بیاورم چه نیاورم.

همین الان در فکر تو هستم.

تو همیشه برای من شادی می آوری به خصوص وقتی که لبخند بر لب داری.

من همیشه برای تو اینجا هستم و دلم برای تو تنگ است.

هر وقت که احتیاج به درد دل داشتی روی من حساب کن.

من هنوز در چشمانت گم شده هستم.

تو در تمام ضربان های قلبم حضور داری .





آگوست
02

ملانصرالدین

در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد می…شد.
دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی, ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.
ملا قبول کرد, شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت:
من برنده شدم و باید به من سور دهید.
گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟
ملا گفت: نه, فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است.
دوستان گفتند: همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی !
ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند, اما نشانی از ناهار نبود !
گفتند: ملا, انگار نهاری در کار نیست.
ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده, دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود !
ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم !
دوستان به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید.
دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده !
گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند.
ملا گفت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟
شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود. . . .

نکته:
با همان متری که دیگران را اندازه گیری میکنید اندازه گیری می شوید .





آگوست
01

مـــژده

نفس پنجره تنگ است از این پرده ی تردید که آویخته از سقف سکوت
من باور دارم
پشت هر پنجره ای
مژده ای پنهان است.
گرد شب را بتکان از در و دیوار هراس
پیش از آغاز سحر ، نیت کن
و به شور آمده ، بگشای کتاب غزل پنجره را.
دور دستی که به دنبالش بودی همه عمر
در همین نزدیکی
کوره ی روح تو را
شعله ور خواهد کرد.
من باور دارم
مژده ای پنهان است.





جولای
31

دو دوست

دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور میکردند.
بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند.یکی از آنها از سر خشم؛بر چهره دیگری سیلی زد. دوستی که سیلی خورده بود؛سخت آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی بگوید،روی شنهای بیابان نوشت “امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد”.

آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند.ناگهان شخصی که سیلی خورده بود؛ لغزید و در آب افتاد. نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد. بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت؛ بر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد: “امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد”.

دوستش با تعجب پرسید: بعد از آنکه من با سیلی ترا آزردم؛ تو آن جمله را روی شنهای بیابان نوشتی ولی حالا این جمله را روی تخته سنگ حک میکنی؟ دیگری لبخند زد و گفت:
“وقتی کسی ما را آزار میدهد؛ باید روی شنهای صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش؛ آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما میکند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد.”





جولای
29

بهش بگید…

اگه وقتی میخنده خوشکل تر میشه
اگه کفشاش خیلی بهش اومدن
اگه خطش محشره
اگه صداش بینظیره
اگه خوب شرایط بحرانی رو کنترل میکنه
اگه بهتون آرامش میده
اگه میتونه غافلگیرتون کنه
اگه دوست دارین سربه سرش بذارید که بهتون بگه : دیوونه !
اگه بهش میگید : رفتم که نرو گفتنش رو بشنوید
اگه مهربونه
اگه ماهه
اگه خوبه
اگه دست هاشو دوست دارید
بهش بگید…
خب؟
بهش بگید…
دیر میشه…





جولای
28

تــکــبــر

روزى حضرت عیسى (ع) از صحرایى مى‏گذشت. در راه به عبادت‏گاهى رسید که عابدى در آن‏جا زندگى مى‏کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. در این هنگام جوانى که به کارهاى زشت و ناروا مشهور بود از آن‏جا گذشت.
وقتى چشمش به حضرت عیسى (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند و همان‏جا ایستاد و گفت:
خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده ‏ام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنشم کند، چه کنم؟ خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.

مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت:
خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه‏کار محشور مکن.

در این هنگام خداى برترین به پیامبرش وحى فرمود که به این عابد بگو:

ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمیکنیم،
چرا که او به دلیل توبه و پشیمانى، اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینى، اهل دوزخ.





جولای
27

ما کمتر از الاغ نیستیم

کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد. پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.
مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما … الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد. روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد …

مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم،

اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند

و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود! و ثابت کنیم که از یک الاغ کمتر نیستیم !





جولای
25

چند توصیه پزشکی

حرص نخورید. ناراحتی را نبلعید. همانطور که از خوردن غذای مانده و فاسد پرهیز می­کنید از جذب کردن و بلعیدن حرف های مفت و مزخرف پرهیز کنید. نگذارید حرف هایی که به نظر خودتان صحیح نمی آید و چرند است، ذهن تان را خراب کند و باعث شود که دچار تهوع فکری شوید.

اگر دلخورید بیان کنید.
اگر می ترسید ترس تان را به زبان بیاورید.
اگر عصبانی هستید عصبانیت تان را نشان دهید.
گریه دارید؟ گریه کنید.

مفاهیمی مثل خویشتن داری و سکوت و بردباری را بگذارید کنار. این ها ارزش هایی ست که حکومت های دیکتاتوری تبلیغ می کنند که بتوانند فرد را از همان آغاز، در خانواده سرکوب کنند و یک مشت آدم ترس خورده تحویل جامعه بدهند. ناراحتی ها را باید ابراز کرد و گرنه بعدها می شود کابوس. می شود تیک عصبی. تنگی نفس. خارش تن. می شود دسیسه چینی و بهانه جویی. ناخن و لب جویدن و تند تند پاها را تکان دادن.

نگذارید کسی اعتماد به نفس شما را خدشه دار کند. با نگاه. با لبخند معنی دار. با کنایه. با حرف و طعنه. سعی کنید به خودتان ایمان بیاورید. با خودتان صلح کنید. خودتان را همانطور که هستید دوست داشته باشید. چهره تان را، اندام تان را. صلح کردن با خود آغاز زندگی ست.

از گذشته فرار نکنید و آن را بپذیرید.
با خود مهربان باشید و اشتباهات و غفلت­ ها را به خودتان ببخشید.
نگذارید ظلم و جفای دیگران در گذشته از شما یک قربانی بسازد. در نقش قربانی رفتن گاه برای بعضی می شود همه ی محتوای زندگی شان. سال ها در عزای خود می نشینند و هیچ چیز هم تغییر نمی کند. از گذشته فرار نکنید اما در گذشته هم غرق نشوید و در سوگ روزهای خوب از دست رفته ننشینید. هیچ زمانی جذاب تر از زمان حال نیست.

از خودتان به اندازه ی توانایی تان انتظار داشته باشید. سعی کنید حد توانایی تان را بشناسید. بیشتر ما حد توانایی خود را نمی شناسیم و به همین خاطر همیشه از حد توانایی خود فراتر می رویم. ممکن هم هست در کاری موفق بشویم اما چون از توان خود بیشتر مایه گذاشته ایم، زود دچار خستگی و دلزدگی می شویم.

سعی نکنید دختر و پسر خوب برای پدر و مادر، خواهر خوب، برادر خوب، عروس خوب، داماد خوب، پدر خوب، مادر خوب باشید. این خیلی خوب بودن ها عاقبت کار دست آدم می دهد. آدم گاهی می­رود توی نقش ی که نقش واقعی اش نیستند و از من واقعی اش خیلی فاصله گرفته اند. بهتر است دیگران شما را نپسندند تا اینکه هر روز به جای خود در آینه چهره ی کسی را ببینید که از شما سوال می کند:
راستی تو کی هستی؟

اگر دوست دارید ورزش کنید، ورزش کنید. اگر هم از ورزش بیزارید، ورزش نکنید.اتفاقی نمی افتد.

عشق ورزیدن را در زندگی فراموش نکنید. هرچه هست و میماند عشق است و دیگر هیچ.





جولای
22

بی وفایی

هشت و پنج دقیقه صبح بود.دلم شور میزد.بالاخره یه بار تو عمرش برای من چایی میریخت. نمیدونم چطور این مرد رو هفت سال تحمل کردم.رفتار احمقانه اش همیشه عذابم میداد. چه خوب شد که بچه نداریم. مثل همیشه وقتی خواستم برم منو بوسید. شعورش نمیرسه که آرایشم به هم میخوره.خوشحالم که دو روزی نمی بینمش و راحتم. از پنجره گردن درازشو بیرون آورده بودو برام دست تکون میداد. لبخندی تصنعی تحویلش دادمو راه افتادم.سر کوچه منتظرم بود.خوش هیکل و چارشونه، با موهای قهوه ای، صورت استخونی همراه ته ریش، ابهت مردونه ای داشت. از ماشین پیاده شد و با نگاه مهربونش گفت: سلام عزیزم! ساکتو بده بزارم صندوق عقب. اون دوست پسرم بود … !

هشت و پنج دقیقه صبح بود. دلم شور میزد. رفتم تو آشپزخونه و براش چایی ریختم. داشت سریع آرایش میکرد که دیرش نشه. زنم قرار بود با همکارای خانمش دوروزی به مسافرت برن. ساکشو برداشت که راه بیوفته. رفتم دم  در و مثل همیشه بوسیدمش. حالم از این کار بهم میخورد. اومدم لب پنجره و احمقانه براش دست تکون دادم. اونم لبخندی زدو رفت. بیچاره همیشه به من افتخار میکرد. باچشمام دنبالش کردم که مطمئن شم رفته. رفتم دوش گرفتم و اصلاح کردم. تلفن و برداشتم و شماره گرفتم و به دست دخترم گفتم :…هلوی من!  پاشو بیا که زن لعنتیم رفت … !

در مورد داستان بالا یه صحبتی با شما دوستای گلم دارم . می خوام بگم که اگه روزی از بوسیدن کسی خسته شدید و یا به کسی خیانت کردید اون بیکار نمیشینه و به شما خیانت می کنه .

ولی تا کی می تونه ادامه پیدا کنه ؟
چرا باید همدیگه رو به زور تحمل کنیم ؟
چرا با هم صادق نیستیم ؟

به قول یه بزرگی :
انسان ها بیشتر از اینکه دیگران رو گول بزنن خودشون رو گول می زنن !

نمی دانم چه اصراری هست برای ادامه دادن؟
مگر چند بار زندگی می کنیم که یکبارش هم با ظاهر سازی همراه باشد؟
واقعا که انسان موجود عجیب و بیچاره ایست!

همه ما به صورتمون نقاب زدیم که اگه روزی این نقاب کنار بره چهره زشتمون حال همه رو به هم می زنه !





جولای
21

صاحب واقعی

روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است.
شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد. شاگرد لب به سخن گشود و از بیوفایی یار صحبت کرد و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است.
شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خودحفظ کرده بود و بارفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند باید برای همیشه باعشقش خداحافظی کند.
شیوانا با تبسم گفت:” اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک دارد!؟”
شاگرد با حیرت گفت:” ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود من نبود!؟”
شیوانا با لبخند گفت:” چه کسی چنین گفته است. تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی و به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار دادهاست. این ربطی به دخترک ندارد. هرکس دیگر هم جای دختر بود تو این آتش عشق را به سمت او می فرستادی. بگذار دخترک برود! این عشق را به سوی دختر دیگری بفرست. مهم این است که شعله این عشق را در دلت خاموش نکنی . معشوق فرقی نمی کند چه کسی باشد! دخترک اگررفت با رفتنش پیغام داد که لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد. چه بهتر! بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور پیدا کند!

به همین سادگی!”





جولای
20

انتخاب

همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود.
نوبت به او رسید: دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟
گفت:می خواهم به دیگران یاد بدهم.پذیرفته شد.
چشمانش را بست.
دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است.
با خود گفت:حتماً اشتباهی رخ داده ،من که این را نخواسته بودم.
سالها گذشت.
روزی داغی اره را روی کمر خود احساس کرد.
با خود گفت: و این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره خود را از زندگی نگرفتم.
با فریاد غمباری سقوط کرد.
با صدایی غریب که از روی تنش بلند می شد به هوش آمد.
حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود !





جولای
19

شیطان – انسان

ظهر شیطان را دیدم.
نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت.
گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟
بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند…
شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد!
گفتم: به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟
گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم!
دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند. اینان را به شیطان چه نیاز است؟





جولای
18

بینش تصمیم گیری خوب

گروهی از بچه ها در نزدیکی دو ریل راه آهن، مشغول به بازی کردن بودند. یکی از این دو ریل قابل استفاده بود ولی آن دیگری غیرقابل استفاده. تنها یکی از بچه ها روی ریل خراب شروع به بازی کرد و پس از مدتی روی همان ریل غیرقابل استفاده خوابش برد.۳ بچه دیگر هم پس از کمی بازی روی ریل سالم، همان جا خوابشان برد. قطار در حال آمدن بود ، و سوزن بان تنها می بایست تصمیم صحیحی بگیرد. سوزن بان می تواند مسیر قطار را تغییر داده و آن را به سمت ریل غیرقابل استفاده هدایت کند و از این طریق جان ۳ فرزند را نجات دهد و ۱ کودک قربانی این تصمیم گردد و یا می تواند مسیر قطار را تغییر نداده و اجازه دهد که قطار به راه خود ادامه دهد.

سوال:
اگر شما به جای سوزن بان بودید در این زمان کوتاه و حساس چه نوع تصمیمی می گرفتید؟
بیشتر مردم ممکن است منحرف کردن مسیر قطار را برای نجات ۳ کودک انتخاب کنند و ۱ کودک را قربانی ماجرا بدانند که البته از نظر اخلاقی و عاطفی شاید تصمیم صحیح به نظر برسد اما از دیدگاه مدیریتی چطور …. ؟

در این تصمیم، آن ۱ کودک عاقل به خاطر دوستان نادان خود (۳ کودک دیگر)
که تصمیم گرفته بودند در آن مسیر اشتباه و خطرناک، بازی کنند، قربانی می شود.

این نوع معضل هر روز در اطراف ما، در اداره ، جامعه در سیاست و به خصوص در یک جامعه دموکراتیک اتفاق می افتد، اقلیت قربانی اکثریت احمق و یا نادان می شوند.

کودکی که موافق با انتخاب بقیه افراد برای مسیر بازی نبود طرد شد و در آخر هم او قربانی این اتفاق گردید و هیچ کس برای او اشک نریخت. کودکی که ریل از کار افتاده را برای بازی انتخاب کرده بود هرگز فکر نمی کرد که روزی مرگش اینگونه رقم بخورد.

اگرچه هر ۴ کودک مکان نامناسبی را برای بازی انتخاب کرده بودند ولی آن کودک تنها قربانی تصمیم اشتباه آن ۳ کودک دیگر که آگاهانه تصمیم به آن کار اشتباه گرفته بودند شد. اما با این تصمیم عجولانه نه تنها آن کودک بی گناه وعاقل جانش را از دست داد بلکه زندگی همه مسافران را نیز به خطر انداخت زیرا ریل از کار افتاده منجر به واژگون شدن قطار گردید و همه مسافران نیز قربانی این تصمیم شدند و نتیجه این تصمیم چیزی جز زنده ماندن ۳ کودک احمق نبود.

مسافران قطار را می توان به عنوان تمامی کارمندان سازمان فرض کرد و گروه مدیران را همان کودکانی در نظر گرفت که می توانند سرنوشت سازمان (قطار) را تعیین کنند.

گاهی در نظر گرفتن منافع چند تن از مدیران که به اشتباه تصمیمی گرفته اند، منجر به از دست رفتن منافع کل سازمان خواهد شد و این همان قربانی کردن صدها نفر برای نجات این چند نفر است.

زندگی کاری همه مدیران پر است از تصمیم گیری های دشوار . با عدم اتخاذ تصمیمات صحیح به سبک مدیریتی، به پایان زندگی مدیریتی خود خواهید رسید.

“به یاد داشته باشید آنچه که درست است همیشه محبوب نیست… و آنچه که محبوب است همیشه حق نیست!”





جولای
17

فرشته بیکار

روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهای آنها نگاه می‌کند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌هایی را که توسط پیک‌ها از زمین می‌رسند، باز می‌کنند، و آنها را داخل جعبه می‌گذارند. مرد از فرشته‌ای پرسید، شما چکار می‌کنید؟

فرشته در حالی که داشت نامه‌ای را باز می‌کرد، گفت: این جا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می‌گیریم. مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می‌گذارند و آنها را توسط پیک‌هایی به زمین می‌فرستند.

مرد پرسید: شماها چکار می‌کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت‌های خداوندی را برای بندگان می‌فرستیم.

مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته‌ای بی کار نشسته است مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بی کارید؟
فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند، ولی فقط عده بسیار کمی جواب می‌دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می‌توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده فقط کافیست بگویند “خدایا شکر”





جولای
16

چون یک راه بیشتر نیست

بر اثر ریزش باران بخشی از جاده ورودی دهکده شسته شده بود و مردم برای عبور و مرور با زحمت مواجه شده بودند. کدخدای ده برای اینکه موقتا مشکل را حل کند چند تنه درخت بزرگ را روی قسمت خراب جاده انداخت و آنها را با طناب بست و از مردم خواست تا با احتیاط و البته با ترس و زحمت زیاد از روی تنه ها عبور کنند. مردم هم که چاره ای نداشتند با دلهره و سختی و عذاب فراوان از این راه نیمه کاره و خطرناک عبور می کردند و چیزی نمی گفتند.
شیوانا به محض اطلاع از این اتفاق شاگردان مدرسه و اهالی را دور خود جمع کرد و جاده ای جدید و مقاوم تر را در سمتی دیگر از دهکده با سنگ و ساروج درست کرد. چند هفته بعد که جاده جدید درست شد مردم راحت و بی دردسر از جاده جدید رفت و آمد کردند. کدخدا که شاهد سختی کار و زحمت شدید شیوانا و اهالی مدرسه و داوطلبین دهکده بود نزدیک شیوانا آمد و با طعنه پرسید: ” من نمی دانم چرا شما همیشه راه سخت را انتخاب می کنی!؟
شیوانا نگاهش را پرسشگرانه به چهره کدخدا دوخت و گفت:” چرا فکر می کنی که من هم مثل تو دو تا راه می بینم!؟ برای مشکلی که اتفاق افتاد یک راه بیشتر وجود نداشت و آن هم در حال حاضر همین راه سنگی بود. من راه دومی ندیدم که به قول تو ساده تر باشد و سختی کمتری داشته باشد! در واقع این منم که در حیرتم چرا تو همیشه اصرار داری راه اشتباه را انتخاب کنی و بعد اسمش را راه ساده بگذاری!؟ راه ساده که راه نیست!!؟ راه حل همیشه باید اساسی باشد و راه چاره اساسی هم هیچوقت ساده نیست و زحمت و هزینه می طلبد.”





جولای
15

یک داستان قدیمی پِرویی

در یک افسانه‌ی قدیمی پِرویی از شهری حکایت می‌شود که همه در آن شاد بودند. ساکنا‏ن این شهر کارهای دلخواهشان را انجام می‌دادند و با هم خوب تا می‌کردند، به جز شهردار که غصه می‌خورد، چون هیچ حکمی نداشت که صادر کند. زندان خالی بود. از دادگاه هرگز استفاده نمی‌شد و دفتر اسناد رسمی هیچ سندی صادر نمی‌کرد، چون ارزش سخنان انسان بیشتر از کاغذی بود که روی آن نوشته شده باشد.
‏روزی شهردار چند کارگر از جای دوری آورد تا وسط میدان اصلی دهکده دیوار بکشند. تا یک هفته صدای چکش و اره به گوش می‌رسید.
در پایان هفته شهردار از همه‌ی ساکنان دعوت کرد تا در مراسم افتتاح شرکت کنند.
حصارها را با تشریفات مفصل برداشتند و یک چوبه‌ی دار نمایان شد.
‏مردم از هم می‌پرسیدند که این چوبه‌ی دار در آن‌جا چه می‌کند.
‏از ترس‌شان از آن به بعد برای حل و فصل همه‌ی مواردی که قبلاً با قول و قرار متقابل انجام می‌شد، به دادگاه مراجعه می‌کردند و برای ثبت اسنادی که قبلاً صرفاً به زبان می‌آمد، به دفتر ثبت اسناد رسمی می‌رفتند.
کم‌کم ‏توجه‌شان به آنچه که شهردار «ترس از قانون» می‌گفت، جلب شد.
‏در افسانه آمده که هرگز از آن چوبه‌ی دار استفاده نشد، اما وجود آن همه چیز را عوض کرد ! ! !





جولای
14

یک عمر پایت سوختم ، قابل ندارد

دنبال من می گردی و حاصل ندارد
موجی که عاشق می شود ساحل ندارد
باید ببندم کوله بار رفتنم را
مرغ مهاجر هیچ جا منزل ندارد
من خام بودم ، داغ دوری پخته ام کرد
یک عمر پایت سوختم ، قابل ندارد
من عاشقی کردم تو اما سرد گفتی
از برف اگر آدم بسازی دل ندارد
باشد ولم کن با خودم تنها بمانم
دیوانه با دیوانه ها مشکل ندارد
شاید به سرگردانی ام دنیا بخندد
موجی که عاشق می شود ساحل ندارد





جولای
13

مورچه اخراجی

مورچه هر روز صبح زود سر کار می رفت و بلافاصله کارش را شروع می کردبا خوشحالی به میزان زیادی تولید می کرد.
رئیسش که یک شیر بود، ازاینکه می دید مورچه می تواند بدون سرپرستی بدین گونه کار کند، بسیار متعجب بود!
بنابر این بدین منظور سوسکی را که تجربه بسیار بالایی در سرپرستی داشت و به نوشتن گزارشات عالی شهره بود، استخدام کرد.
اولین تصمیم سوسک راه اندازی دستگاه ثبت ساعت ورود و خروج بود.
او همچنین برای نوشتن و تایپ گزارشاتش به کمک یک منشی نیاز داشت.
عنکبوتی هم مدیریت بایگانی و تماسهای تلفنی را بر عهده گرفت.

شیر از گزارشات سوسک لذت می برد و از او خواست که نمودارهایی که نرخ تولید را توصیف می کند تهیه نموده که با آن بشود روندها را تجزیه تحلیل کند او می توانست از این نمودارها در گزارشاتی که به هیات مدیره می داد استفاده کند.
بنابراین سوسک مجبور شد که کامپیوتر جدیدی به همراه یک دستگاه پرینت لیزری بخرد.
او از یک مگس برای مدیریت واحد تکنولوژی اطلاعات استفاده کرد.

مورچه که زمانی بسیار بهره ور و راحت بود، از این حذ افراطی کاغذ بازی و جلساتی که بیشترین وقتش را هدر می داد متنفر بود!
شیر به این نتیجه رسید که زمان آن فرا رسیده که شخصی را به عنوان مسئول واحدی که مورچه در آن کار می کرد معرفی کند!
این سمت به جیر جیرک داده شد.

اولین تصمیم او هم خرید یک فرش و نیز یک صندلی ارگونومیک برای دفترش بود این مسئول جدید یعنی جیر جیرک هم به یک عدد کامپیوتر و یک دستیار شخصی که از واحد قبلی اش آورده بود، به منظور کمک به برنامه بهینه سازی استراتژیک کنترل کارها و بودجه نیاز پیدا کرد.

اکنون واحدی که مورچه در آن کار می کرد به مکان غمگینی تبدیل شده بود که دیگر هیچ کسی در آن جا نمی خندید و همه ناراحت بودند!
در این زمان بود که جیر جیرک، رئیس یعنی شیر را متقاعد کرد که نیاز مبرم به شروع یک مطالعه سنجش شرایط محیطی وجود دارد!
با مرور هزینه هایی که برای اداره واحد مورچه می شد،
شیر فهمید که بهره وری بسیار کمتر از گذشته شده است.

بنابر این او جغد که مشاوری شناخته شده و معتبر بود را برای ممیزی و پیشنهاد راه حل اصلاحی استخدام نمود
جغد سه ماه را در آن واحد گذراند و با یک گزارش حجیم چند جلدی باز آمد،
نتیجه نهایی این بود: تعداد کارکنان زیاد است ! ! !

حدس می زنید اولین کسی که شیر اخراج کرد چه کسی بود؟

مسلماً مورچه ! چون او عدم انگیزه اش را نشان داده و نگرش منفی داشت ! ! !





جولای
11

خدا همین نزدیکیست

غروب یک روز بارانی زنگ تلفن به صدا در آمد.
زن گوشی را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز شدید دختر کوچکش را به او داد.
زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید، ماشین را روشن کرد و به نزدیک ترین داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را بگیرد.
وقتی از داروخانه بیرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله ای که داشته کلید را داخل ماشین جا گذاشته است.
زن پریشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت که حال دخترش هر لحظه بدتر می شود. او جریان کلید اتومبیل را برای پرستار گفت. پرستار به او گفت که سعی کند با سنجاق سر در اتوموبیل را باز کند .
زن سریع سنجاق سرش را باز کرد، نگاهی به در انداخت و با ناراحتی گفت: ولی من که بلد نیستم از این استفاده کنم.
هوا داشت تاریک می شد و باران شدت گرفته بود. زن با وجود نا امیدی زانو زد و گفت: خدایا کمکم کن!
در همین لحظه مردی ژولیده با لباسهای کهنه به سویش آمد. زن یک لحظه با دیدن قیافه مرد ترسید و با خودش گفت: خدای بزرگ، من از تو کمک خواستم آنوقت این مرد…!
زبان زن از ترس بند آمده بود، مرد به او نزدیک شد و گفت: خانم، مشکلی پیش آمده؟
زن جواب داد: بله، دخترم خیلی مریض است و من باید هرچه سریع تر به خانه برسم ولی کلید را داخل ماشین جا گذاشته ام و نمی توانم درش را باز کنم.
مرد از او پرسید که آیا سنجاق سر همراه دارد؟ و زن فورا سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانیه در اتومبیل را باز کرد!
زن بار دیگر زانو زد و با صدای بلند گفت: خدایا متشکرم!
سپس رو به مرد کرد و گفت: آقا متشکرم، شما مرد شریفی هستید!
مرد سرش را برگرداند و گفت: نه خانم، من مرد شریفی نیستم. من یک دزد اتومبیل بودم و همین امروز از زندان آزاد شده ام !!!
خدا برای کمک به زن یک دزد فرستاده بود، آن هم یک دزد حرفه ای!
زن آدرس شرکتش را به مرد داد و از او خواست که فردای آن روز حتما به دیدنش برود…
فردای آن روز وقتی مرد ژولیده وارد دفتر رئیس شرکت شد،
فکرش را هم نمی کرد که روزی به عنوان راننده مخصوص در آن شرکت بزرگ استخدام شود…





جولای
10

امتحان عشق

در جلسه امتحانِ عشق
من مانده‌ام و یک برگۀ سفید!
یک دنیا حرف ناگفتنی و یک بغل تنهایی و دلتنگی..
درد دل من در این کاغذ کوچک جا نمی‌شود!
در این سکوت بغض‌آلود
قطره کوچکی هوس سرسره بازی می‌کند!
و برگۀ سفیدم عاشقانه قطره را در آغوش می‌کشد!
عشق تو نوشتنی نیست..
در برگه‌ام، کنار آن قطره، یک قلب می‌کشم!
وقت تمام است.
برگه‌ها بالا..





جولای
09

عشق یعنی…

روزی جوان ثروتمندی نزد استادی رفت و گفت:
عشق را چگونه بیابم تا زندگانی نیکویی داشته باشم؟
استاد مرد جوان را به کنار پنجره برد و گفت: پشت پنجره چه می‌بینی؟
مرد گفت: آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می‌گیرد.
سپس استاد آینه بزرگی به او نشان داد و گفت: اکنون چه می‌بینی؟
مرد گفت: فقط خودم را می‌بینم.
استاد گفت: اکنون دیگران را نمی‌توانی ببینی.
آینه و شیشه هر دو از یک ماده اولیه ساخته شده‌اند،
اما آینه لایه نازکی از نقره در پشت خود دارد و در نتیجه چیزی جز شخص خود را نمی‌بینی.
خوب فکر کن!
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می‌بیند و به آن‌ها احساس محبت می‌کند،
اما وقتی از نقره یا جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می‌شود، تنها خودش را می‌بیند.
اکنون به خاطر بسپار: تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره‌ای را از جلوی چشمهایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و همه را دوستشان بداری اینبار نه به خاطر خودت بلکه به خاطر خدا .
آن‌گاه خواهی دانست که” عشق یعنی دوست داشتن دیگران





جولای
07

معرفی

روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد.
زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .
بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد ،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم .
زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟
تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید ! ! !





جولای
06

لذت یک فنجان چای

شما باید کاملا در حال حضور داشته ،بیدار باشید تا بتوانید از چای لذت ببرید.
تنها در هوشیاری نسبت به زمان حال است که دستان شما می توانند
گرمای دلپذیر فنجان را حس کنند.
تنها در حال است که می توانید عطر چای را ببویید،
طمعش را بچشید و از لطافتش لذت ببرید.
وقتی عمیقا در فکر گذشته هستید و یا نگران آینده،
از تجربه لذت بردن از یک فنجان چای هیچ چیز دستگیرتان نمیشود.
چشمتان را به فنجان می دوزید و چای تلف می شود.

زندگی نیز همین طور است، اگر کاملا در حال حضور نداشته باشید،
پراکنده می شوید و زندگی می گذرد.
اینگونه است که احساس، عطر ، ظرافت و زیبایی زندگی را از دست می دهید.
انگار که زندگی دارد به سرعت در پشت سر شما جریان می یابد.

گذشته تمام شده است.
از آن بیاموزید و بگذارید برود.
آینده هنوز نرسید ه است.
برای آن برنامه ریزی کنید اما بیهوده نگران آن نباشید.
نگرانی بی فایده است.

وقتی دست از فرورفتن در گذشته و آنچه که رخ داده است برداشتید و
نگرانی در مورد آنچه که ممکن است هرگز اتفاق نیفتد را نیز کنار گذاشتید،
آن موقع در لحظه حاضر خواهید بود.

آن موقع هست که تجربه لذت از زندگی را آغاز خواهید کرد.





جولای
05

خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟

گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه !
گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم .

گفت: دارم میمیرم !
گفتم: یعنی چی؟

گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه !
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد !
گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده .

با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه سرش رو شیره مالید !
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟

گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم .
از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن، تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم.
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون و مثل همه شروع به کار کردم، اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت، خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد !
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه …
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدنو قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام آرام خداحافظی کرد و تشکر ….
داشت میرفت ….

گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم.

با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
هم کفرم داشت در میومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟

گفت: فهمیدم مردنیم،
رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم؟
گفتن: نه
گفتم: خارج چی؟
و باز گفتند : نه!
خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟
باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد …

راستی اگه لحظه دقیق شکستن شیشه عمر برامون مشخص بود؛
در این زمان باقیمانده چه کارها که نمی کردیم و چه کارها که می کردیم ؟!





جولای
04

زندانی بدون دیوار

بعد از جنگ آمریکا با کره، ژنرال ویلیام مایر که بعدها به سمت روانکاو ارشد ارتش آمریکا منصوب شد
یکی از پیچیده ترین موارد تاریخ جنگ در جهان را مورد مطالعه قرار میداد حدود ۱۰۰۰ نفر از نظامیان آمریکایی در کره، در اردوگاهی زندانی شده بودند که از استانداردهای بین المللی برخوردار بود. زندان با تعریف متعارف تقریباً محصور نبود. آب و غذا و امکانات به وفور یافت میشد. از هیچیک از تکنیکهای متداول شکنجه استفاده نمیشد اما بیشترین آمار مرگ زندانیان در این اردوگاه گزارش شده بود. زندانیان به مرگ طبیعی می مردند.

امکانات فرار وجود داشت اما فرار نمیکردند. بسیاری از آنها شب میخوابیدند و صبح دیگر بیدار نمیشدند. آنهایی که مانده بودند احترام درجات نظامی را میان خود رعایت نمیکردند و عموماً با زندانبانان خود طرح دوستی میریختند دلیل این رویداد، سالها مورد مطالعه قرار گرفت و ویلیام مایر نتیجه تحقیقات خود را به این شرح ارائه کرد:

«در این اردوگاه، فقط نامه هایی که حاوی خبرهای بد بودند به دست زندانیان رسیده میشد. نامه های مثبت و امیدبخش تحویل نمیشدند هر روز از زندانیان میخواستند در مقابل جمع، خاطره یکی از مواردی که به دوستان خود خیانت کرده اند، یا میتوانستند خدمتی بکنند و نکرده اند را تعریف کنند هر کس که جاسوسی سایر زندانیان را میکرد، سیگار جایزه میگرفت. اما کسی که در موردش جاسوسی شده بود هیچ نوع تنبیهی نمیشد. همه به جاسوسی برای دریافت جایزه (که خطری هم برای دوستانشان نداشت) عادت کرده بودند»

تحقیقات نشان داد که این سه تکنیک در کنار هم، سربازان را به نقطه مرگ رسانده است.
با دریافت خبرهای منتخب (فقط منفی) امید از بین میرفت با جاسوسی، عزت نفس زندانیان تخریب میشد و خود را انسانی پست می یافتند
با تعریف خیانتها، اعتبار آنها نزد همگروهی ها از بین میرفت و این هر سه برای پایان یافتن انگیزه زندگی، و مرگ های خاموش کافی بود این سبک شکنجه، شکنجه خاموش نامیده میشود

*چقدر در زندگی خود و اطرافیان خود را به صورت خاموش شکنجه کرده ایم؟*