سپتامبر
17

درسهای بزرگی که میتوان از مورچه ها آموخت

همه ما سعی می‌کنیم که از افراد بزرگ درس زندگی بگیریم و دوست داریم رمز و راز موفقیت آنها را بدانیم. اما فراموش می‌کنیم که گاهی بزرگترین درس‌های زندگی از کوچکترین موجودات کنار ما گرفته می‌شوند.

مثلاً مورچه‌ها را در نظر بگیرید. آیا باور می‌کنید که این موجودات کوچک می‌توانند به ما یاد بدهند که چطور باید زندگی بهتری داشته باشیم؟

از رفتار مورچه‌ها می‌توانیم چهار درس مهم بگیریم که به ما برای داشتن زندگی بهتر کمک می‌کنند.

۱٫ مورچه‌ها هیچوقت تسلیم نمی شوند. آیا متوجه شده‌اید که چطور مورچه‌ها همیشه به دنبال راهی برای رد شدن از موانع هستند؟ انگشتتان را در راه یک مورچه قرار دهید و آن را دنبال او بکشانید، یا حتی روی او. مدام به دنبال راهی برای عبور از انگشت شما خواهد بود. هیچوقت یکجا نمی‌ایستد و گیج نمی‌ماند. هیچوقت دست از تلاش بر نمی‌دارد و عقب نمی‌کشد.

همه ما باید یاد بگیریم که اینچنین باشیم. همیشه موانعی در زندگی ما وجود دارد. چالش این است که دست از تلاش برنداریم و به دنبال راه‌های جایگزین برای رسیدن به اهدافمان باشیم.

۲٫ مورچه‌ها همه تابستان به فکر زمستان هستند. داستان قدیمی گنجشک و مورچه را یادتان هست؟ در اواسط تابستان، مورچه‌ها به شدت مشغول جمع کردن آذوقه برای زمستان خود هستند—درحالیکه گنجشک برای خود خوش می‌گذراند. مورچه‌ها می‌دانند که تابستان—اوقات خوش—برای همیشه نمی‌ماند. بالاخره زمستان می‌آید. این درس خیلی خوبی است. وقتی زندگی خوب می‌شود، نباید مغرور شوید و تصور کنید که هیچوقت زندگیتان با شکست روبه‌رو نخواهد شد. با دیگران با ملاطفت و مهربانی رفتار کنید. برای روزهای سخت پس‌انداز کنید و به فکر آینده باشید. و یادتان باشد که اوقات خوب همیشه نیستند اما انسان های خوب همیشه هستند.

۳٫ مورچه‌ها همه زمستان به فکر تابستان هستند. وقتی با سرمای طاقت‌فرسای زمستان مواجه می‌شوند، همیشه به خودشان یادآور می‌شوند که این همیشگی نخواهد بود و بالاخره تابستان فرا می‌رسد. و با اولین اشعه های خورشید تابستان، مورچه‌ها بیرون می‌آیند و آماده کار و تلاش و تفریح هستند. وقتی ناراحت و افسرده هستید و وقتی تصور می‌کنید مشکلات تمامی ندارند، خوب است که به خودتان یادآور شوید که این نیز می‌گذرد. اوقات خوش فرا می‌رسد و خیلی مهم است که همیشه رویکری مثبت به زندگی داشته باشید.

۴٫ مورچه‌ها هرچه از توانشان برمی‌آید را انجام می‌دهند. مورچه‌ها چه مقدار غذا در تابستان جمع می‌کنند؟ هرچقدر که بتوانند! این الگوی خیلی خوبی برای کار است. هرچه که از دستتان برمی‌آید را انجام دهید. یک مورچه نگران این نیست که مورچه دیگر چقدر غذا جمع کرده است. عقب نمی‌کشد و به این فکر نمی‌کند که چرا باید اینقدر سخت تلاش کند. از حقوق کم خود هم شکایت نمی‌کند. آنها فقط سهمشان را از کار انجام می‌دهند. موقیت و خوشبختی معمولاً درنتیجه ۱۰۰% به دست می‌آید—یعنی همه آنچه که در توان دارید را به کار گیرید. اگر به اطرافتان نگاه کنید، افراد موفقی را می‌بینید که با هرچه در توانشان هست زحمت می‌کشند.

پس:

۱) عقب نکشید.
۲) به فکر آینده باشید.
۳) مثبت‌اندیش باشید.
۴) تا منتهای توان خود تلاش کنید.

و یک درس دیگر هم هست که می‌توانید از مورچه‌ها یاد بگیرید. آیا می‌دانستید که مورچه‌ها می‌توانند شیئی با ۲۰ برابر وزن خود حمل کنند؟ شاید ما هم همینطور باشیم. ما می‌توانیم سختی‌ها را به دوش بکشیم و حجم کارهای سخت و زیاد را مدیریت کنیم. دفعه بعد که چیزی موجب ناراحتیتان شد و تصور کردید که قادر به تحمل آن نیستید، دلسرد نشوید. به آن مورچه کوچک فکر کنید و یادتان باشد که شما هم می‌توانید وزن بیشتری را به دوش بکشید!





سپتامبر
16

آدم

آدم‌های ساده را دوست دارم.
همان‌ها که بدی هیچ کس را باور ندارند.
همان‌ها که برای همه لبخند دارند.
همان‌ها که همیشه هستند، برای همه هستند.
آدم‌های ساده را باید مثل یک تابلوی نقاشی ساعت‌ها تماشا کرد؛ عمرشان کوتاه است.
بسکه هر کسی از راه می‌رسد یا ازشان سوءاستفاده می‌کند یا زمینشان می‌زند یا درس ساده نبودن بهشان می‌دهد.
آدم‌های ساده را دوست دارم.
بوی ناب “آدم” می‌دهند .





سپتامبر
15

دوباره فکر کن

نگذار کسی یک اولویت در زندگی تو بشه،
وقتی تو فقط یک انتخاب در زندگی اونی…

یک رابطه بهترین حالتش وقتیه دو طرف در تعادل باشن.

هیچوقت شخصیت خودت رو برای کسی تشریح نکن،
چون کسی که تو رو دوست داشته باشه بهش نیازی نداره،
و کسی که ازت بدش بیاد باور نمی کنه.

وقتی دائم میگی گرفتارم، هیچ وقت آزاد نمیشی.
وقتی دائم میگی وقت ندارم،
بعد هیچوقت زمان پیدا نمی کنی.

وقتی دائم میگی فردا انجامش میدی،
اونوقت فردای تو هیچ وقت نمیاد.

وقتی صبحا از خواب بیدار میشیم، ما دوتا انتخاب داریم.
برگردیم بخوابیم و رویا ببینیم، یا بیدار شیم و رویاهامون رو دنبال کنیم.
انتخاب با شماست…

ما کسایی که به فکرمون هستن رو به گریه می اندازیم.
ما گریه می کنیم برای کسایی که به فکرمون نیستن.
و ما به فکر کسایی هستیم که هیچوقت برامون گریه نمی کنن.

این حقیقت زندگیه. عجیبه ولی حقیقت داره.
اگه این رو بفهمی، هیچوقت برای تغییر دیر نیست.

وقتی تو خوشی و شادی هستی عهد و پیمان نبند.
وقتی ناراحتی جواب نده.
وقتی عصبانی هستی تصمیم نگیر.

دوباره فکر کن… عاقلانه رفتار کن





سپتامبر
13

یک مسئله عجیب به نام تصویر ذهنی

شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد. زنگ را زدند بیدار شد و با عجله دو مسئله را که روی تخته سیاه نوشته شده بود یادداشت کرد و با این «باور» که استاد آنرا به عنوان تکلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آنروز و آن شب برای حل کردن آنها فکر کرد. هیچیک را نتوانست حل کند. اما طی هفته دست از کوشش برنداشت. سرانجام یکی از آنها را حل و به کلاس آورد. استاد به کلی مبهوت شد زیرا آندو را به عنوان دو نمونه ازمسایل غیر قابل حل ریاضی داده بود ! ! !

در یک باشگاه بدنسازی پس از اضافه کردن ۵ کیلوگرم به رکورد قبلی ورزشکاری از وی خواستند که رکورد جدیدی برای خود ثبت کند. اما او موفق به این کار نشد. پس از او خواستند وزنه ای که ۵ کیلوگرم از رکوردش کمتر است را امتحان کند. این دفعه او براحتی وزنه را بلند کرد. این مسئله برای ورزشکار جوان و دوستانش امری کاملا طبیعی به نظر می رسید اما برای طراحان این آزمایش جالب و هیجان انگیز بود. چرا که آنها اطلاعات غلط به وزنه بردار داده بودند. او در مرحله اول از عهده بلند کردن وزنه ای برنیامده بود که در واقع ۵ کیلوگرم از رکوردش کمتر بود و در حرکت دوم ناخودآگاه موفق به بهبود رکوردش به میزان ۵ کیلوگرم شده بود. او در حالی و با این «باور» وزنه را بلند کرده بود که خود را قادر به انجام آن می دانست ! ! !

هر فردی خود را ارزیابی میکند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد. شما نمی توانید بیش از آن چیزی بشوید که باور دارید«هستید». اما بیش از آنچه باور دارید«می توانید» انجام دهید .





سپتامبر
12

بخندید تا دنیا به رویتان بخندد

آخرین باری که خندیدید کی بود؟ یادتان هست؟ منظور یک خنده خوب و از ته‌دل است؛ خنده‌ای که صورت شما را سرخ کند و هنگام خندیدن اشک از چشمانتان جاری شود. البته خندیدن آسان است، اما هنگامی که بتوانید اندیشه‌های خود را تحت تسلط‌ در‌آورید می‌توانید ادعا کنید به کنترل شادمانی خود نیز دست یافته‌اید.

وقتی اصول شادمان زیستن را بیاموزید، آن وقت به آسانی می‌توانید با کمک آن بهتر زندگی کنید. خندیدن و شاداب بودن کاملا طبیعی است. خنده چیز کوچکی است که می‌تواند نتایج بزرگ بر جای گذارد. هیچ غذایی مغذی‌تر از شادمانی نیست. پس اگر قرار است روزی تصمیم بگیرید شاد و خوشحال باشید، چرا آن روز همین امروز نباشد؟ بنابراین با خنده و شادی و نشاط به استقبال روز جدید بروید.

خنده را فراموش نکنید.

شوخ‌طبع باشید.

به زندگی خود شادی ببخشید.

خود را شاداب و خندان نگه دارید.

تبسم کردن را تمرین کنید‌ تا برای شما عادت شود.

هر روز خندیدن از ته دل را بیاموزید.

چنانچه خواهان شادی هستید، باید آن را در خود بوجود آورید.

کلمات خوب و شادی بخش بر زبان آورید.

از دیگران با تبسم و بیان جمله‌ای دلنشین استقبال کنید.

با خنده پیش از اخم کردن، از شر نگرانی خلاص شوید.

روزهای بد خود را از طریق خندیدن، به روزهای خوب و شاد تغییر دهید.

در مورد چیزهایی که باعث خوشی و شادی شما می‌شوند، فکر کنید، سپس تا آنجا‌ که ممکن است به سوی این شادی‌ها بروید.

به زندگی با دیدی مثبت و همراه با شوخ طبعی و نشاط نگاه کنید.

کوشش کنید‌ کارهایی انجام دهید که به زندگی شما شادی ببخشد.

برای تندرست زیستن، خنده، بهترین اکسیر است.

ناامیدی را از خود دور کنید.

مثبت‌اندیش باشید.

به موسیقی آرام گوش دهید.

خانه خود را به یک مکان شاد تبدیل کنید.

بردبار و شکیبا باشید.

اضطراب را کنار بگذارید.

فشارهای روحی را از خود دور کنید.

از پیله خود بیرون بیایید.

با ورزش شاداب و با نشاط شوید.

اعتماد به نفس خود را تقویت کنید. به آنچه می‌دانید، اعتماد داشته باشید.

کار خود را بخوبی انجام دهید و یقین داشته باشید که احساس نشاط، موفقیت و افتخار خواهید کرد.

با دست کشیدن از یک عادت بد، عزت نفس خود را بالا ببرید.

خود را با اندیشه‌های شاد و آرام بخش سرشار کنید.

زود از کوره در نروید.

نگذارید چیزهای کوچک، شما را خشمگین کند.

کوشش کنید در برخوردها آرام باشید.

به خود ایمان داشته باشید.

قدر زندگی‌تان را بدانید.

زندگی را چنانچه هست، با تمام مشکلاتش قبول کنید.

هرگز یاس و ناامیدی را به حریم ذهن خود راه ندهید.

و بیش از پیش بخندید تا دنیا به رویتان بخندد.





سپتامبر
10

مدیریت بحران

روزی دو نفر در جنگل قدم می زدند.
ناگهان شیری در مقابل آنها ظاهر شد..
یکی از آنها سریع کفش ورزشی اش را از کوله پشتی بیرون آورد و پوشید.
دیگری گفت بی جهت آماده نشو هیچ انسانی نمی تواند از شیر سریعتر بدود.
مرد اول به دومی گفت : قرار نیست از شیر سریعتر بدوم !
کافیست از تو سریعتر بدوم…
و اینگونه شد که شاخه ای از مدیریت بنام : مدیریت بحران شکل گرفت !





سپتامبر
09

چند توصیه ی روانپزشکی

حرص نخورید.
ناراحتی را نبلعید.
همانطور که از خوردن غذای مانده و فاسد پرهیز می­کنید از جذب کردن و بلعیدن حرف­های مفت و مزخرف پرهیز کنید.
نگذارید حرف­هایی که به نظر خودتان صحیح نمی­آید و چرند است، ذهن­تان را خراب کند و باعث شود که دچار تهوع فکری شوید.
اگر دلخورید بیان کنید.
اگر می­ترسید ترس­تان را به زبان بیاورید.
اگر عصبانی هستید عصبانیت­تان را نشان دهید.
گریه دارید؟ گریه کنید.
مفاهیمی مثل خویشتن­داری و سکوت و بردباری را بگذارید کنار.
این­ها ارزش­هایی ست که حکومت­های دیکتاتوری تبلیغ می­کنند که بتوانند فرد را از همان آغاز، در خانواده سرکوب کنند و یک مشت آدم ترس خورده تحویل جامعه بدهند.
ناراحتی­ها را باید ابراز کرد و گرنه بعدها می شود کابوس.
می شود تیک عصبی.
تنگی­ نفس.
خارشِ­ تن.
می شود دسیسه­ چینی و بهانه­ جویی.
ناخن و لب جویدن و تند تند پاها را تکان دادن.
نگذارید کسی اعتماد به نفس شما را خدشه دار کند.
با نگاه.
با لبخند معنی­ دار.
با کنایه.
با حرف و طعنه.
سعی کنید به خودتان ایمان بیاورید.
با خودتان صلح کنید.
خودتان را همانطور که هستید دوست داشته باشید.
چهره ­تان را، اندام­تان را.
صلح کردن با خود ، آغاز زندگی­ست.
از گذشته­ فرار نکنید و آن را بپذیرید.
با خود مهربان باشید و اشتباهات و غفلت­ها را به خودتان ببخشید.
نگذارید ظلم و جفای دیگران در گذشته از شما یک قربانی بسازد.
در نقش قربانی رفتن گاه برای بعضی می­شود همه ­ی محتوای زندگی شان.
سالها در عزای خود می­نشینند و هیچ چیز هم تغییر نمی­کند.
از گذشته فرار نکنید ، اما در گذشته هم غرق نشوید و در سوگ روزهای خوب از دست رفته ننشینید.
هیچ زمانی جذاب­تر از زمان حال نیست.
از خودتان به اندازه­ ی توانایی­ تان انتظار داشته باشید.
سعی کنید حد توانایی­ تان را بشناسید.
بیشتر ما حد توانایی خود را نمی­شناسیم و به همین خاطر همیشه از حد توانایی خود فراتر می­رویم.
ممکن هم هست در کاری موفق بشویم اما چون از توان خود بیشتر مایه گذاشته­ ایم، زود دچار خستگی و دلزدگی می­شویم.
سعی نکنید دختر و پسر خوب برای پدر و مادر، خواهر خوب، برادر خوب، عروس خوب، داماد خوب، پدر خوب، مادر خوب باشید.
این خیلی خوب بودن­ ها عاقبت کار دست آدم می­دهد.
آدم گاهی می­رود توی نقش­هایی که نقش واقعی­اش نیستند و از من واقعی­اش خیلی فاصله گرفته­ اند.
بهتر است دیگران شما را نپسندند تا اینکه هر روز به جای خود در آینه چهره­ ی کسی را ببینید که از شما سوال می­کند: راستی تو کی هستی؟
اگر دوست دارید ورزش کنید، ورزش کنید.
اگر هم از ورزش بیزارید، ورزش نکنید.
اتفاقی نمی­افتد.
عشق ورزیدن را در زندگی فراموش نکنید.
هرچه هست و می ماند عشق است و دیگر هیچ . . .





سپتامبر
08

عشق ، دوست ، زندگی . . .

عاشق شدن آسان است، اما ادامه آن هنر است.
دوست هر که باشد، نسخه دوم خودت است.
هرجا که باشی دوستانت دنیای تو هستند.
خنده ، کوتاهترین راه بین دوستان است .
بزرگترین لذت زندگی ، داشتن دوست صمیمی است.
نمی توان جلوی پیری را گرفت، اما میتوان روح جوانی داشت.
بالا رفتن سن حتمی است، اما اینکه روح تو پیر شود بستگی به خودت دارد.
عمر سالهای گذشته نیست، سالهایی است که درآن زندگی کردی.
عشق زندگی را نمی چرخاند، اما انگیزهای است برای زندگی.
وقتی جایی داری بروی یعنی خانه داری، و وقتی کسی را دوست داری یعنی خانواده داری.
اگه از چیزی لذت بردی، دیگران را شریک ساز.
زیبا است که ببینیم کسی می خندد و زیباتر اینکه بدانی خودت باعث خنده اش شده ای .

ارسالی از : مدینا





سپتامبر
07

مهندس متبحر

مهندسی بود که در تعمیر دستگاه‌های مکانیکی استعداد و تبحر داشت. او پس از ٣٠ سال خدمت صادقانه با یاد و خاطری خوش باز نشسته شد. دو سال بعد، از طرف شرکت درباره رفع اشکال به ظاهر لاینحل یکی از دستگاه‌های چندین میلیون دلاری با او تماس گرفتند. آنها هر کاری که از دستشان بر می‌آمد انجام داده بودند و هیچ کسی نتوانسته بود اشکال را رفع کند، بنابراین نومیدانه به او متوسل شده بودند که در رفع بسیاری از این مشکلات موفق بوده است.
مهندس، این ا مر را به رغبت می‌پذیرد. او یک روز تمام به وارسی دستگاه می‌پردازد و در پایان کار، با یک تکه گچ علامت ضربدر روی یک قطعه مخصوص دستگاه می‌کشد و با سر بلندی می‌گوید: اشکال اینجاست !
آن قطعه تعمیر می‌شود و دستگاه بار دیگر به کار می‌افتد.
مهندس دستمزد خود را ۵٠٠٠٠ دلار تعیین می‌کند !
حسابداری تقاضای ارائه گزارش و صورتحساب مواد مصرفی می‌کند و او بطور مختصر این گزارش را می‌دهد:
بابت یک قطعه گچ: ١ دلار !
بابت دانستن این که ضربدر را کجا بزنم: ۴٩٩٩٩ دلار ! ! !





سپتامبر
06

رنگ عشق

در و دیوار دنیا رنگی است. رنگ عشق. خدا جهان را رنگ کرده است.

رنگ عشق و این رنگ همیشه تازه است و هرگز خشک نخواهد شد.

از هر طرف که بگذری، لباست به گوشه‌ای خواهد گرفت و رنگی خواهی شد.

اما کاش چندان هم محتاط نباشی؛

شاد باش و بی‌پروا بگذر،

که خدا کسی را دوست‌تر دارد که لباسش رنگی‌تر است.





سپتامبر
05

اگر به خانه ی من آمدی …..

گر به خانه ی من آمدی برایم مداد بیاور مداد سیاه می خواهم روی چهره ام خط بکشم تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم، یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم !

یک مداد پاک کن بده برای محو لبها نمی خواهم کسی به هوای سرخیشان ، سیاهم کند!

یک بیلچه، تا تمام غرایز زنانه را از ریشه در آورم شخم بزنم وجودم را بدون اینها راحت تر به بهشت می روم گویا!

یک تیغ بده؛ موهایم را از ته بتراشم سرم هوایی بخورد و بی واسطه روسری کمی بیاندیشم !

نخ و سوزن هم بده، برای زبانم می خواهم بدوزمش به سق اینگونه فریادم بی صداتر است!

قیچی یادت نرود می خواهم هر روز اندیشه هایم را سانسور کنم !

پودر رختشویی هم لازم دارم برای شستشوی مغزی مغزم را که شستم ، پهن کنم روی بند تا آرمانهایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت می دانی که؟ باید واقع بین بود !

صدا خفه کن هم اگر گیر آوردی بگیر می خواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب ، برچسب فاحشه می زنندم بغضم را در گلو خفه کنم!

یک کپی از هویتم را هم می خواهم…. برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد، فحش و تحقیر تقدیمم می کنند !

تو را به خدا….اگر جایی دیدی “حقی” می فروختند …..برایم بخر….تا در غذا بریزم…. ترجیح می دهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم !

و سر آخر اگر پولی برایت ماند …برایم یک پلاکارد بخر……به شکل گردنبند…..بیاویزم به گردنم….و رویش با حروف درشت بنویسم:

من یک انسانم …

من هنوز یک انسانم

من هر روز یک انسانم…

غاده السمان شاعر سوری





سپتامبر
03

شک ، یقین

خدایا ،

آتش مقدس ” شک ” را

آن چنان در من بیفروز

تا همه ی ” یقین” هایی را که در من نقش کرده اند ، بسوزد .

و آن گاه از پس توده ی این خاکستر،

لبخند مهرآوه بر لب های صبح یقینی ،

شسته از هر غبار ، طلوع کند .

خدایا ،

به هر که دوست می داری بیاموز

که عشق از زندگی کردن بهتر است ،

و به هر که دوست تر می داری ، بچشان

که دوست داشتن از عشق برتر!

خدایا . . .





سپتامبر
02

نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه !

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود.
اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.
اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت : من اومدم کمکتون کنم.
زن گفت : صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید: “من چقدر باید بپردازم؟”و
اسمیت به زن چنین گفت: “شما هیچ بدهی به من ندارید ! من هم در این چنین شرایطی بوده ام ! و روزی یکنفر هم به من کمک کرد. همونطور که من به شما کمک کردم ، اگر تو واقعا میخواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!”
چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ، ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره ! که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.
او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید.
وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود، درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.
وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود !
در یادداشت چنین نوشته بود: “شما هیچ بدهی به من ندارید . من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!”.
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت:
” دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه…”

به دیگران کمک کنیم بلاخره یک جا یکی به ما کمک میکنه و قول بدیم که :

نگذاریم هیچ وقت زنجیر عشق به ما ختم بشه . . .





آگوست
31

این نیز بگذرد !

بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او می‌گوید: فردا به فلان حمام برو وکار روزانه حمامی را از نزدیک نظاره کن. دو شب این خواب را دید و توجه نکرد ولی فردای شب سوم که خواب دید به آن حمام مراجعه کرد دید حمامی با زحمت زیاد و د ر هوای گرم از فاصله دور برای گرم کردن آب حمام هیزم می‌آورد و استراحت را بر خود حرام کرده است. به نزدیک حمامی رفت و گفت: کار بسیار سختی داری، در هوای گرم هیزم‌ها را از مسافت دوری می‌آوری و ….. حمامی گفت: این نیز بگذرد !

یکسال گذشت برای بار دوم همان خواب را دید و دو باره به همان حمام مراجعه کرد دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتری‌ها پول می‌گیرد. مرد وارد حمام شد و گفت: یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحت‌تری داری، حمامی گفت: این نیز بگذرد !

دو سال بعد هم خواب دید این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید وقتی جویا شد گفتند: او دیگر حمامی نیست در بازار تیمچه‌ای (پاساژی) دارد و یکی از معتمدین بزرگ است. به بازار رفت و آن مرد را دید گفت: خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون می‌بینم معتمد بازار و صاحب تیمچه‌ای شده‌ای، حمامی گفت: این نیز بگذرد !

مرد تعجب کرد گفت: دوست من، کار و موقعیت خوبی داری چرا بگذرد؟ چندی که گذشت این بار خود به دیدن بازاری رفت ولی او آن جا نبود. مردم گفتند: پادشاه فرد مورد اعتمادی را برای خزانه داری خود می‌خواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد و او در مدتی کم از نزدیکترین وزیر پادشاه شد و چون پادشاه او را امین می‌دانست وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند. کمی بعد از وصیت، پادشاه فوت کرد اکنون او پادشاه است. مرد به کاخ پادشاهی رفت و از نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی بود جلو رفت خود را معرفی کرد و گفت: خدا را شکر که تو را در مقام بلند پادشاهی می‌بینم پادشاه فعلی و حمامی قبلی. گفت: این نیز بگذرد !
مرد شگفت زده شد و گفت: از مقام پادشاهی بالاتر چه می‌خواهی که باید بگذرد؟ ولی مرد سفر بعدی که به دربار پادشاهی مراجعه کرد. گفتند: پادشاه مرده است ناراحت شد به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد. مشاهده کرد بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش آماده نموده حک کرده و نوشته است این نیز بگذرد !

هم موسم بهار طرب خیز بگــــــــــذ رد
هم فصل ناملایم پاییز بگــــــــــــــــذ رد
گر نا ملایمی به تو کرد از قـضــــــــــا
خود را مساز رنجه که این نیز بگذرد





آگوست
30

اعتماد به نفس

در دوران کودکی امیلی، گاه اشخاص به او می‌گفتند که احساساتش مناسب موقعیت‌ها نیستند. برای مثال، در دوازدهمین سالروز تولدش، امیلی غمگین بود و برای پنهان کردن احساساتش تلاش نمی‌کرد. مادرش در مقام توصیه به او می‌گفت: «روز جشن تولدت است و باید خوشحال باشی. باید لبخند بزنی و روز خوشی داشته باشی.» یک بار هم وقتی مادربزرگ امیلی از دنیا رفت، مادرش به این دلیل که او در باغ بازی می‌کرد، به تندی به او پرخاش کرد: «نخند. مگر نمی‌دانی کسی مرده است؟ باید سوگواری کنی.»
در این مواقع و در بسیاری از موقعیت‌های دیگر، امیلی را به خاطر خودش بودن شماتت می‌کردند و او را به دلیل احساسات خودجوش سرزنش می‌کردند. هر بار این اتفاق می‌افتاد، امیلی گیج و سردرگم می‌شد و به همین دلیل نمی‌توانست به احساساتش اعتماد کند. او این مشکل را با خود به دوران بلوغ برد. برای انجام هر کاری ابتدا از دیگران نظرخواهی می‌کرد و اگر کسی از او چیزی می‌پرسید، جوابی برای گفتن نداشت. می‌گفت: «نمی‌دانم.» و بعد از دوستانش در این‌باره نظرخواهی می‌کرد. امیلی باید راه اعتماد کردن به خودش را می‌آموخت. باید یاد می‌گرفت که به مکنونات قلبی خود اعتماد کند.
در سی و دو سالگی تصمیم گرفت که عروسک بسازد و از طریق پست به فروش برساند. تمام عمر کارش دوخت و دوز بود. صدها عروسک برای دوستانش درست کرده بود و اکنون می‌خواست که این سرگرمی را حرفه‌ی خود کند.
اما افراد خانواده و دوستان نگرانش بودند. باید مبلغ بالایی سرمایه‌گذاری می‌کرد و تجربه هم نداشت و تضمینی هم در کار نبود که عروسک‌ها به فروش بروند. وقتی شمار بیشتری از دوستانش در مقام دلسرد کردن او حرف زدند، امیلی به تدریج از ذوق افتاد. به جای آن تصمیم گرفت دوباره به کالج برود و رشته‌ی دیگری بخواند. در همین زمان بود که یکی از دوستان امیلی به او پیشنهاد کرد برای مشاوره به من مراجعه کند.
بعد از اینکه مفصل درباره‌ی برنامه‌اش با او صحبت کردم، از او پرسیدم: «بدون توجه به مشکلات عملی و بدون توجه به نتیجه‌ای که به دست می‌آید، آیا اگر قرار باشد کاری انجام بدهی، این کار را انتخاب می‌کنی؟»
امیلی بدون لحظه‌ای درنگ پاسخ داد: «بله، عروسک تولید می‌کنم و آن را می‌فروشم.»
به پشتی صندلی‌ام تکیه دادم و با حیرت به او نگاه کردم، گفتم: «این روشن‌ترین پاسخی است که تاکنون از کسی شنیده‌ام.» خود امیلی هم از آشکاری پاسخی که داده بود حیرت کرده بود.
وقتی از او پرسیدم در این صورت چرا این کار را نمی‌کند، جواب داد: «من همیشه کاری را که دوستان و بستگانم توصیه می‌کنند انجام می‌دهم.»
سکوت برقرار شد.
به او گفتم: «مگر غیر از این است که برای انجام چنین کاری باید به خودت اعتماد کنی؟»
امیلی مدتی به زمین خیره شد و بعد گفت: «حق با شماست. مطمئن نیستم که بدون حمایت کسی بتوانم کاری انجام دهم.»
دری گشوده بودم و این گونه به امیلی فرصت داده بودم تا انتخاب کند به تنهایی راه برود. او تصمیم گرفت به توصیه‌ی من عمل کند. کسب‌وکارش به مراتب بیش از آنچه فکر می‌کرد، وسعت یافت. وقتی تعهد او نسبت به خودش ثابت شد، دوستان و بستگانش هم بر حمایت از او افزودند.
همان‌طور که زندگی امیلی نشان می‌دهد، اعتماد به غریزه و به پیام‌ها قدم بزرگی در جهت رشد و اعتلای معنوی است که راهتان را برای رسیدن به جایگاهی که در پیش دارید مشخص می‌سازد.

برگرفته از کتاب:
کارتر- اسکات، شری؛ اگر زندگی بازی است این قوانینش است؛ چاپ پنجم؛ برگردان مریم بیات و مهدی قراچه‌داغی؛ تهران: نشر البرز ۱۳۸۷





آگوست
29

سی ثانیه پای صحبت برایان دایسون

bryan
فرض کنید زندگی همچون یک بازی است. قاعده این بازی چنین است که بایستی پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید.
جنس یکی از آن توپها از لاستیک بوده و باقی آنها شیشه ای هستند.
پر واضح است که در صورت افتادن توپ پلاستیکی بر روی زمین، دوباره نوسان کرده و بالا خواهد آمد، اما آن چهار توپ دیگر به محض برخورد ، کاملا شکسته و خرد میشوند.
او در ادامه میگوید : آن چهار توپ شیشه ای عبارتند از خانواده، سلامتی، دوستان و روح خودتان و توپ لاستیکی همان کارتان است.
کار را بر هیچ یک از عوامل فوق ترجیح ندهید، چون همیشه کاری برای کاسبی وجود دارد ولی دوستی که از دست رفت دیگر بر نمیگردد، خانواده ای که از هم پاشید دیگر جمع نمیشود،‌ سلامتی از دست رفته باز نمیگردد و روح آزرده دیگر آرامشی ندارد.





آگوست
28

قالی بزرگی است زندگی

قالی بزرگی است زندگی…
هر هزار سال یک بار فرشته ها قالی جهان را در هفت آسمان می تکانند
تا گرد و خاک هزار ساله اش بریزد و هر بار با خود می گویند:

این نیست قالی که انسان قرار بود ببافد
این فرش فاجعه است…
با زمینه سرخ خون…
و حاشیه های کبود معصیت …
با طرح های گناه و نقش بر جسته های ستم…
فرشته ها گریه می کنند و قالی آدم را می تکانند
و دوباره با اندوه بر زمین پهنش می کنند.
رنگ در رنگ … گره در گره … نقش در نقش …
قالی بزرگی است زندگی…
که تو می بافی و من می بافم و او می بافد
همه با فنده ایم
می بافیم و نقش می زنیم
می بافیم و رج به رج بالا می بریم
می بافیم و می گستریم
دار این جهان را خدا به پا کرد.
و خدا بود که فرمود: ببافید و آدم نخستین گره را بر پود زندگی زد.
هر که آمد گره ای تازه زد و رنگی ریخت و طرحی بافت.
چنین شد که قالی آدمی رنگ رنگ شد
آمیزه ای از زیبا و نا زیبا…
سایه روشنی از گناه و صواب…
گره تو هم بر این قالی خواهد ماند
طرح و نقشت نیز …
وهزارها سال بعد آدمیان برفرشی خواهند زیست که گوشه ای از آن را تو بافته ای
کاش گوشه را که سهم توست زیبا تر ببافی……….

عرفان نظرآهاری





آگوست
27

این چنین باش

مردم اغلب بی انصاف, بی منطق و خود محورند ولی آنان را ببخش.
اگر مهربان باشی تو را به داشتن انگیزه های پنهان متهم می کنند, ولی مهربان باش .
اگر موفق باشی دوستانی دروغین ودشمنانی حقیقی خواهی یافت, ولی موفق باش.
اگر شریف ودرستکار باشی فریبت می دهند, ولی شریف و درستکار باش .
آنچه را در طول سالیان سال بنا نهاده ای شاید یک شبه ویران کنند, ولی سازنده باش .
اگر به شادمانی و آرامش دست یابی حسادت می کنند, ولی شادمان باش .
نیکی های درونت را فراموش می کنند. ولی نیکوکار باش .
بهترین های خود را به دنیا ببخش حتی اگر هیچ گاه کافی نباشد ودر نهایت می بینی.





آگوست
26

یک عاشقانه آرام

مگذار که عشق ، به عادتِ دوست داشتن تبدیل شود !
مگذار که حتی آب دادنِ گلهای باغچه ، به عادتِ آب دادنِ گلهای باغچه بدل شود !
عشق ، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتنِ دیگری نیست ،
پیوسته نو کردنِ خواستنی ست که خود پیوسته ، خواهانِ نو شدن است و دیگرگون شدن.
تازگی ، ذاتِ عشق است و طراوت ، بافتِ عشق . چگونه می شود تازگی و طراوت را از عشق گرفت و عشق همچنان عشق بماند ؟
عشق، تن به فراموشی نمی سپارد ، مگر یک بار برای همیشه .
جامِ بلور ، تنها یک بار می شکند . میتوان شکسته اش را ، تکه هایش را ، نگه داشت .
اما شکسته های جام ،آن تکه های تیزِ برَنده ، دیگر جام نیست .
احتیاط باید کرد . همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز .
بهانه ها جای حسِ عاشقانه را خوب می گیرند……….

متنی از کتاب “یک عاشقانه آرام” اثر نادر ابراهیمی





آگوست
24

سخن از عشق

عالم هستی را سراپا شور و زندگی و حیات و جنب و جوش فرا گرفته است.
ما این قابلیت را داریم که با باورهای مثبت درونی، زمینه جذب این شور و این انرژی لطیف را فراهم نماییم.
وظیفه هر یک از ما است که مسیری را انتخاب نماییم تا خدای مهربان را در وجود خود مشاهده و بازتاب طبیعت درونی خود را شکوفا نماییم.
چقدر لذت بخش است در کنار کسانی زندگی نماییم که به تجلی آفریدگار از طریق کشف خویشتن خویش می پردازند.
محدودیتهای موجود در زندگی صرفا بیش از یک موضوع قراردادی نیست که آنهم ساخته و پرداخته خود ما انسانها میباشد.
اگر ما واقعا خواهان فراتر رفتن هستیم، میتوانیم آرزوهایمان را به مرحله اجرا درآوریم .
مسیر رشد، مسیر بیداری است و حضور وآرامش؛ چنانچه نیروی اجرائیمان را در جهت و همسو با روند رشدمان بکار گیریم، دستاورد آن سهولت در وقوع و همزمانی رویدادها و روشنی دل خواهد بود .





آگوست
23

جهان همچون یک آ ئینه

– اگر خودتان را آزار دهید، دیگران هم شما را آزار خواهند داد
– اگر به خودتان دروغ بگوئید، دیگران هم به شما دروغ خواهند گفت
– اگر نسبت به خودتان ا حساس مسئولیت نکنید، دیگران نیز به شما مسئولیتی نخواهند داشت
– اگر خودتان را مقصر بدانید، دیگران هم شما را مقصر خواهند دانست
– اگراز نظر عاطفی به خودتان آسیب برسانید، دیگران نیز به شما آسیب عاطفی و جسمی خواهند رساند
– اگر به احساستان بهاء ندهید، هیچ کس به احساساتتان بهاء نخواهد داد
– اگر خودتان را دوست بدارید، دیگران نیز شما را دوست خواهند داشت
– اگر به خودتان اعتماد کنید، دیگران نیز به شما اعتماد خواهند کرد
– اگر با خودتان صادق باشید، دیگران نیز با شما صادق خواهند بود
– اگر با خودتان مهربان باشید، دیگران نیز با شما مهربان خواهند بود
– اگر قدر خود را بدانید، دیگران نیز قدر شما را خواهند دانست
– اگر خود را محترم بشمارید، دیگران نیز بشما احترام خواهند داشت
– اگر از خودتان راضی باشید، دیگران نیز از شما احساس رضایت خواهند کرد

تنها تو هستی که میدانی

اقتباس از کتاب زندگی در روشنائی / شاکتی گاوین / ترجمه خانم مژگان بانو مومنی





آگوست
22

فقر و ثروت

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.
آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند.
در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر!
پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد: بله پدر!
و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا.
ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.
ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.
حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست!
با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود.
بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم . . . ! ! !





آگوست
20

تقصیر خودم بود !

مسافر کناری مدام خودش را رویم می اندازد، دستش را در جیبش می کند و در می آورد، من به شیشه چسبیده ام اما هر قدر جمع تر می شوم او گشادتر می شود !
موقع پیاده شدن تمام عضلات بدنم از بس منقبض مانده اند درد می کنند… (تقصیر خودم بود باید جلو می نشستم.)
مسافر صندلی پشت زانوهایش را در ستون فقراتم فرو می کند، یادم هست موقع سوار شدن قد چندانی هم نداشت، باید با یک چیزی محکم بکوبم توی سرش، چیزی دم دستم نیست احتمالاً فکر کرده خوشم آمده که حالا دستش را از کنار صندلی به سمت من می آورد… (تقصیر خودم بود باید با اتوبوس می آمدم.)
اتوبوس پر است ایستاده ام و دستم روی میله هاست، اتوبوس زیاد هم شلوغ نیست و چشمان او هم نابینا به نظر نمی رسد ولی دستش را درست در ۱۰ سانت از ۱۰۰ سانت میله ای که من دستم را گذاشته ام می گذارد. با خودم می گویم ”چه تصادفی” و دستم را جابه جا می کنم اما تصادف مدام در طول میله اتفاق می افتد… (تقصیر خودم است باید این دو قدم راه را پیاده می آمدم.)
پیاده رو آنقدر ها هم باریک نیست اما دوست دارد از منتها علیه سمت من عبور کند، به اندازه ۸ نفر کنارش جا هست ولی با هم برخورد خواهیم کرد. کسی که باید جایش عوض کند، بایستد، جا خالی بدهد، راه بدهد و من هستم… (تقصیر خودم است باید با آژانس می آمدم.)
راننده آژانس مدام از آینه نگام می کند و لبخند می زند. سرم را باید تا انتهای مسیر به زاویه ۱۸۰ درجه به سمت شیشه بگیرم. مدام حرف میزند و از توی آینه منتظر جواب است. خودم را به نشنیدن می زنم. موقع پیاده شدن بس که گردنم را چرخانده ام دیگر صاف نمی شود. چشمانش به نظر سالم می آید اما بقیه پول را که می خواهد بدهد به جای اینکه در دستم بگذارد از آرنجم شروع می کند، البته من باید حواسم می بود و دستم را با دستش تنظیم می کردم. (تقصیر خودم است باید با ماشین شخصی می آمدم.)
راننده پشتی تا می بیند خانم هستم ، دستش را روی بوق می گذارد ! راه می دهم.
نزدیک شیشه ماشین می ایستد نیشش باز است و دندانهای زردش از لبان سیاهش بیرون زده است.
“خانم ماشین لباسشوئی نیست ها”.
مسافرهای توی ماشین همه نیششان باز می شود.
تا برسم هزار بار هزار تا حرف جدید می شنوم و مدام باید مواظب ماشینهایی که فرمانهایشان را به سمت من می چرخانند باشم.
موقع رسیدن خسته هستم، اعصابم به کلی به هم ریخته است.
(تقصیر خودم است زن جماعت را چه به بیرون رفتن!!!)





آگوست
18

همین امروز طرزتفکرتان را عوض کنید!

اگر می خواهید زندگی تان تغییر کند باید طرز فکرتان را تغییر دهید.«همین امروز طرزتفکرتان را عوض کنید.»
البته در کلام خیلی ساده است: «طرز تفکرت را عوض کن تا زندگی ات تغییر کند.» ولی چطور می توان این کار را انجام داد وقتی نمی دانیم باید چه کار کنیم؟ و مهم تر از همه اگر تغییر دادن طرزتفکر تا این حد آسان است، چرا خیلی از افراد این کار را انجام نمی دهند؟ مخصوصا اگر بتوانند با این کار موفق تر باشند و بیشتر از زندگی لذت ببرند؟
جواب این سوال ها را نمی دانیم ولی می دانیم که تغییر دادن طرز تفکر آسان نیست اما ممکن است. همه آنچه شما نیاز دارید این است که محکم و استوار این تکنیک ها را به کار ببرید؛ البته اگر از ته دل می خواهید موفق باشید.
۱) همان طور فکر کنید که دوست دارید باشید. اگر در دنیای ذهنتان خود را آدم خوشحال یا موفقی ندانید که می تواند از زندگی لذت ببرد، خیلی سخت می توانید در دنیای واقعی چنین آدمی باشید. پس پیش از هر کار در رویاهایتان هم خود را فردی خوشحال، موفق و روبه رشد تصور کنید.

۲) لبخند بزنید. نتایج تحقیقات نشان داده است لبخند زدن هم اثر جسمی دارد و هم اثر روانی. پس یک لبخند روی لبانتان بنشانید و در مسیر تغییر طرزتفکر قدم بگذارید. در ابتدا، این کار فقط یک عمل فیزیکی بدون روح است اما کم کم جزو صورت شما می شود.

۳) خودتان را غرق مطالعه و موسیقی کنید. کتاب ها، مقاله ها و مجله هایی بخوانید که به شما کمک کنند بتوانید افکارتان را تغییر و درکتان را افزایش دهید. فیلم ببینید یا به موسیقی هایی گوش کنید که برای شما الهام بخش باشند و برای تغییر تشویقتان کنند.

۴) کردارتان را تغییر دهید. وقتی کارهایتان را به همان شیوه قدیمی انجام می دهید، نمی توانید در افکارتان تغییری به وجود آورید. کارها را به شیوه ای متفاوت انجام دهید تا بتوانید متفاوت بیندیشید.

۵) محیط تان را تغییر دهید. محیط اطرافتان را با توجه به طرزتفکر مورد علاقه تان بسازید. فضایی را خلق کنید که شما را به سمت تغییر سوق دهد. یک گلدان به اتاقتان اضافه کنید، رنگ دیوارها را تغییر دهید، یک کتابخانه یا میز کوچک برای خودتان بخرید.

۶) از موفق ها تقلید کنید. از تجربه و نظرهای کسانی که عاشق طرزتفکرشان هستید و آرزو دارید مثل آنها باشید، استفاده کنید. اگر زنده هستند که این کار بسیار ساده است و اگر در قید حیات نیستند می توانید از آثارشان بهره بگیرید.

۷) به دیگران کمک کنید (و به خودتان هم) یکی از سریع ترین راه هایی که می تواند طرزتفکر شما را عوض کند، این است که به دیگران توجه و به آنها کمک کنید. مواظب باشید از آن طرف بام نیفتید یعنی نه غرق در خودتان شوید و نه شیفته و دلباخته دیگران.

۸) کمی از دوستانتان کمک بگیرید. دیگران را از تصمیمتان باخبر کنید و از آنها کمک بخواهید و نظراتشان را بشنوید. هر چقدر کمک دیگران را بیشتر احساس کنید، بیشتر به موفقیت نزدیک می شوید.

۹) حرفه ای شوید. اگر دلتان می خواهد به فردی بزرگ تبدیل شوید به مشاوره و نصیحت افراد بزرگ گوش دهید. انسان های حرفه ای در مدت زمان کوتاهی می توانند بهترین راه حل ها و نظرات و عقاید جدید را در اختیار شما بگذارند. البته به شرطی که واقعا در کار خود خبره باشند و فقط اسم و رسم بی پایه و پنهان به هم نزده باشند.

۱۰) صبور باشید. آگاه باشید که بیشترین تغییرات در مدت زمانی طولانی و به آرامی صورت می گیرند به شرط اینکه تکرار شوند. پس اگر فورا در مسیر موفقیت نتیجه نگرفتید، تعجب نکنید و مهم تر اینکه تسلیم نشوید. کارتان را ادامه دهید و مطمئن باشید جواب می گیرید.

● چطور راه تغییر را ادامه دهیم؟
گاهی بعد از اینکه نگرش مان را تغییر دادیم و به سوی هدفی تازه رفتیم، نمی دانیم چگونه باید راهمان را بدون خستگی و درنگ ادامه دهیم؟ این نکته ها دست شما را برای طی بقیه مسیر تغییر می گیرد.

۱) با واقعیت روبرو شوید. ممکن است مانعی که در مسیر رسیدن به هدف از سرعت شما می کاهد، خودتان باشید.
وقتی در راه رسیدن به هدفتان به مشکل هایی برمی خورید، اول از همه به دقت بررسی کنید آیا منشاء مشکل خودتان هستید یا خیر؟

۲) شما هرکاری که بخواهید، می توانید انجام دهید اگرچه شاید نتوانید همه کارهایی را که دوست دارید، انجام دهید. بیشتر اوقات برای رسیدن به هدف چند کار را با هم انجام می دهید ولی حتی با وجود تلاش زیاد، در آخر به کمترین نتیجه می رسید. باید بدانید توجه و تمرکز روی ۱ یا حداکثر ۲ پروژه در یک زمان، شانس شما را برای رسیدن به نتیجه مطلوب افزایش خواهد داد.

۳) برای اینکه تصویر واضحی از نتیجه کار داشته باشید، تمرکز کنید. اول اینکه روی پروژه هایی که برعهده گرفته اید، کاملا تمرکز داشته باشید تا بتوانید تشخیص دهید واقعا چه کارهایی باید انجام گیرد. برنامه ای گام به گام برای کارهایی که باید در زمان های مشخص انجام دهید، بنویسید.

۴) آنچه روی کاغذ است، برنامه است و آنچه در ذهن شماست، خیال! بیشتر افراد علاقه ای به نوشتن برنامه هایشان روی کاغذ ندارند. نوشتن برنامه روی کاغذ اولین قدم برای حرکت رو به جلوست. خیلی ها بدون برنامه پروژه هایشان را شروع می کنند ولی خیلی زود گیج می شوند زیرا مشکلات فرعی زیادی سر راهشان به وجود می آید.

۵) حرکت، به این معنی نیست که پیشرفت کرده اید. بعضی از افراد با اینکه به سختی کار می کنند، به هدفشان نزدیک تر نمی شوند. این یکی از نتایج بی برنامگی است. برای پیشروی باید فعالیت های مناسبی در زمان های مناسب انجام دهید.

۶) انتخاب نکردن، یک انتخاب است. زیاد فکرکردن درباره آنچه انتخاب می کنیم، مانع دیگری است که ما خودمان سر راهمان قرار می دهیم و باعث رکودمان می شود. «من می توانم A، B یا C را انجام دهم ولی بهتر است بیشتر فکر کنم» و شروع می کنیم به ارزیابی کردن… ولی در واقع هیچ وقت نمی توانیم تصمیم بگیریم و کاری که انجام می دهیم، در حقیقت تصمیم می گیریم هیچ کاری نکنیم؟ ولی اگر کاری نکنید به چیزی نمی رسید.

۷) روی آنچه به نتیجه می رسد، تمرکز کنید. خیلی از افراد در پیداکردن راه هایی که به نتیجه نمی رسند، استادند و به همین دلیل هیچ تلاشی هم نمی کنند. انرژی منفی را در خود انباشته نکنید. انرژی های مثبتتان را افزایش دهید و روی چیزهایی تمرکز کنید که به درد شما می خورند و به نتیجه می رسند.

۸) اگر اقدامی به نتیجه نمی رسد، متوقفش کنید. یک اقدام احمقانه: «کاری را بارها و بارها با یک شیوه انجام دهید و انتظار داشته باشید که به نتیجه ای متفاوت برسید.»

خیلی ها به دلیل غرور، لجاجت یا تعصب، شیوه ای را تکرار می کنند که به نتیجه نمی رسد. شعاری جدید برای خود انتخاب کنید و دیگر کارتان را به شیوه قبلی انجام ندهید. وقتی روش هایی موثر نیستند انجام دادنشان را متوقف کنید.

۹) وقتی نمی دانید، کمک بخواهید. ما نمی توانیم همه چیز را بدانیم. نمی توانیم همه مشکلات را حل کنیم. وقتی به مشکلی برمی خورید، از دیگران کمک بخواهید. از یک تاجر، مشاور، وکیل یا مربی مشاوره بگیرید.

۱۰) اگر کاری شما را خوشحال نمی کند، انجامش ندهید. برای اینکه به هدفتان برسید، باید سختی هایی را بپذیرید و ممکن است هر لحظه نتوانید از کارتان لذت ببرید ولی در کل باید کارتان را دوست داشته و از انجام آن خوشحال باشید.
در غیر این صورت اهدافتان را ارزیابی و راهی را پیدا کنید که از پیمودن آن لذت ببرید.

منبع: Success Article





آگوست
17

شناخت انگیزه ها – شهردار بوگوتا

در اکتبر سال ۱۹۹۴ شخصی به نام دکتر آنتاناس ماکوس که یک استاد فلسفه و ریاضیات بود به عنوان شهردار بوگوتا پایتخت کلمبیا انتخاب شد. آن گونه که گفته شده است این شهر به عنوان پایتخت قتل جهان معروف بوده است و مقامات شهر در فساد شهره بوده اند. در واقع اهالی بوگوتا از این همه نابسامانی به جان آمده و به دنبال چاره ای می گشتند که نهایتا به دکتر ماکوس به عنوان یک ضد سیاستمدار متوسل شدند. اما شنیدنی است که دکتر ماکوس برای مقابله با ناهنجاری های در شهر بوگوتا از روشهای جالبی استفاده کرد. مثلا در سر چهارراه ها گروه های پانتومیم به کار گماشت که متشکل از دانشجویان تئاتری بودند که صورت خود را سفید و سیاه کرده بودند و هر کسی را که تخلفی می کرد مسخره می کردند. مثلا اگر عابر پیاده ای از چراغ قرمز رد می شد به دنبالش می افتادند و ادایش را در می آوردند و همین باعث شد که شهروندان از ترس مسخره شدن از تخلف بپرهیزند. با گذشت چند ماه، درصد افراد پیاده ای که به علائم راهنمایی توجه و مطابق آن ها رفتار می کردند از ۲۶ درصد به ۷۵ درصد رسید. در حقیقت استقبال از این طرح و موفقیت آن در کاهش خلاف چنان چشم گیر بود که دکتر ماکوس ۴۰۰ نفر دیگر پانتومیم کار استخدام کرد تا خدمات این گروه ها به سراسر شهر گسترش یابد.

این تنها بخشی از کارهای به ظاهر ساده بود که توسط دکتر ماکوس انجام شد و اتفاقا در نظم بخشی به شهر نتیجه داد.
دکتر ماکوس معتقد بود که تلاش برای تغییر نگرش مردم، می بایست رکن اساسی اصلاحات او را تشکیل دهد و نیز این که تحول در فرهنگ مدنی شهروندان کلید حل معضلات بی شمار شهر بوگوتا به شمار می آید…تنها اقتصاددانان بسیار کوته فکر ممکن است معتقد باشند که رفتار انسان ها صرفا از پاداش ها یا مجازات های ملموس و مادی تاثیر می پذیرد. درست است که افراد به انگیزه های اقتصادی شفاف و مستقیم واکنش نشان می دهند اما ممکن است به انگیزه های ناشناخته ای که از قراردادهای اجتماعی یا وجدان فردی شان نشات می گیرند نیز واکنشهای قاطعی نشان دهند.





آگوست
15

دعوت از بهشت

در بین شاگردان شیوانا زوج جوانی بودند که چهره ای فوق العاده شفاف و ملکوتی داشتند. این دو زوج به شدت شیفته سخنان شیوانا بودند و با وجودی که کلبه شان در دورترین نقطه دهکده بود. اما هر روز صبح زودتر از بقیه در کلاس شیوانا شرکت می کردند. ویژگی برجسته این زوج جوان یعنی شفافیت فوق العاده چهره و آرامش عمیق شان همیشه برای بقیه شاگردان شیوانا یک سوال بود. روزی دختری جوان که صورتی معمولی داشت در مقابل جمع از جا برخاست و از شیوانا پرسید:” استاد! همه ما به یک اندازه از درس های شما بهره می بریم. شما برای همه ما یک درس واحد می گوئید. پس چگونه است که چهره بعضی از ما شفافیت معمولی دارد و چهره این زوج جوان اینچنین ملکوتی می درخشد!”

شیوانا تبسمی کرد و گفت: “ایمان و باور اندک روح تو را به بهشت خواهد برد. اما باور زیاد بهشت را به روح تو می آورد.هر چه باور تو به خالق کائنات بیشترباشد، حضور او در وجود تو بیشتر نمودار می گردد. “





آگوست
14

سلیمان

روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد. سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید. در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود. مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت. سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد. ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود. آن مورچه از دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت. سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.
مورچه گفت : ” ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند. خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم. خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد. این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم به دهان همان قورباغه که در انتظار من است . او در میان آب شنا کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند و من از دهان او خارج میشوم.”
سلیمان به مورچه گفت : “وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟”
مورچه گفت آری او می گوید : ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.





آگوست
13

من کم کم داره یادم میره . . .

یکی بود یکی نبود. یه روزی روزگاری یه خانواده ی سه نفری بودن. یه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصه ی ما میده، بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت .
پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن.
اما مامان و باباش می‌ترسیدن که پسرشون حسودی کنه و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره.
اصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زیاد شد که پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن اما  پشت در اتاق مواظبش باشن.
پسر کوچولو که با برادرش تنها شد … خم شد روی سرش و گفت :
داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی …… به من می گی قیافه ی خدا چه شکلیه ؟ آخه من کم کم داره یادم میره ؟؟؟





آگوست
11

آدما

کلا آدما چند دسته اند.
(بقیه ی دستشون که هیچی)
دو دسته شون رو می خوام بگم.

دسته اول افرادی اند که دقیقا رفتار تابع سینوس رو از ۰ تا پی دنبال می کنن.
این افراد رو از دور که ببینی به هیچ وجه نمی تونی بهشون ۱% هم فکر کنی.
ولی وقتی خیلی اتفاقی باهاشون برخورد داشته باشی و یه کم نزدیکشون بشی می فهمی چقدر خوبند.
تا یه جایی اینطوری پیش میری.
خوب بودنشون باعث می شه که خیلی زودتر از حد معمول بهشون نزدیک بشی.
ولی دقیقا وقتی که رابطه تون به نقطه اوج می رسه دقیقا یه قدم دیگه که برداری به طرفشون،می افتی تو سراشیبی تابع و خیلی زودتر از چیزی که فکر کنی طرف دچار دل زدگیت می کنه !
هیچ وقت نمی تونی بفهمی که کی باید متوقف بشی که تو اوج رابطه بمونی !
sinx
دسته دوم افرادی اند که مهم نیست از دور چه جوری به نظر می رسند
ولی تا بهشون نزدیک نشی اوج عظمت شون رو نمی تونی درک کنی.
این جور افراد رو می شه به تابع y=x تشبیه کرد.
این جور افراد انتها ندارند.
یعنی تا بی نهایت می تونی باهاشون پیش بری.می تونند تو رو تا اوج ببرند.

برعکس افراد دسته ی اول همیشه می تونی روشون حساب کنی.
هرچقدر که جلو تر بری بیشتر به خودشون وابسته ات می کنند.
تا جایی که حس می کنی دیگه نمی تونی جلوتر بری چون بزرگی روحشون تو رو درگیر می کنه.
از این دسته افراد خیلی کم اند.
افرادی که از یه جایی به بعد می ترسی از نبودنشون . . . . . و من آلان میترسم از نبودنش . . . . . ! ! !





آگوست
10

اگر تنهاترین تنها شوم ، باز هم خدا هست . . . .

ساعت ۱۵: ۰۱ بامداد در یک بحث محاوره ای در محیط مجازی متهم شدم به :
درک نکردن مذهب با روح !
بی درک بودن !
انتقاد بی اساس !
حلاجی کردن همه چیز با منطق !
دور شدن از خدا !
ضد و نقیض گفتن !
نگاه مغرضانه به دین و مذهب !
بی دین و مشرک !
و مثل یک مگس روی کثافت . . . !
با توجه به درکم ، خودم رو موظف دانستم تا دفاعیه ای داشته باشم .

موضوع دین، پرستش خدا و اعتقاد به یک سلسله امور غیر دنیایی و غیر مادی است. در حالی که موضوع فلسفه عبارت است از مسائل اساسی که در زندگی و در جهان با آن ها روبروییم. مانند مسائل مرتبط با وجود، زیبایی، شناخت بشری، اخلاق، مرگ و زندگی، روح و غیره … .

تفاوت فلسفه و دین در هدف
هدف دین، رستگاری انسان در دنیا و آخرت و رسیدن به سعادت همیشگی است، اما فلسفه تنها به دنبال آن است تا با استفاده از عقل و فکر، موضوعات و مسائل مهمی را که انسان با آن ها مواجه است را حل کند. گرچه بسیاری از فلاسفه مانند افلاطون، تمامی تلاش های خود را معطوف به سعادت انسان و نشان دادن راه آن کرده اند، اما فلسفه به دنبال سعادت انسان نیست. فلاسفه می خواهند آنچه را که در عالم تحقق دارد، به همان نحوی که تحقق دارد، بفهمند و به طور کلی، عالم را بشناسند.

تفاوت فلسفه و دین در روش
دین، بریک منبع فوق بشری تکیه دارد و بیان می کند که آنچه می گوید، درست است و همگان باید به آن ایمان آورند؛ در حالی که فلسفه چنین چیزی نمی گوید و احتمال خطا را در مطالب خود رد نمی کند. فلسفه قدم به قدم جلو می رود و هیچ گاه ادعای دانستن همه حقایق را ندارد.

فلسفه در پی آن نیست تا کسی را به ایمان آوردن و اعتقاد داشتن به یک سلسله اصول و مبانی ترغیب و تشویق کند (مانند دین)، بلکه می کوشد که فقط نتایجی را بپذیرد که اثبات پذیر و مستدل باشند. بنابراین، شهود و مکاشفه به این معنا که شخص نوعی مکاشفه داشته و مطلبی را بفهمد یا دریابد، در فلسفه جایی ندارد.

برهمین اساس، یقین دینی با اطمینان فلسفی تفاوت دارد. این تفاوت تا حدی از آن جا بر می خیزد که فلسفه مانند دین بر وحی، یعنی یک منبع فوق بشری متکی نیست، بلکه تنها بر پایه عقل انسان ایستاده است.

در دین، معرفت و شناخت، متکی بر وحی الهی است. حقایق اصلی و نهایی عالم با وحی دانسته می شود نه با فکر بشری. در واقع، پذیرفتن این حقایق، نیازی به برهان و دلیل ندارد و اساسا، اعتقاد دینی اعتنایی به اثبات منطقی ندارد و دنبال آن نیست تا مطالب خود را مستدل عرضه کند؛ هرچند با این امر(دلیل و برهان)، مخالفتی هم ندارد.

از همه تفاوت ها مهم تر این که فلسفه مجموعه ای از حقایق و نتایج نیست (مثل دین)، بلکه بیشتر، راه و روش تفکر است.

تفاوت حقیقت و واقعیت
حقیقت بر خلاف واقعیت امری است که لزوما با برهان‌های علمی قابل اثبات نیست. در بسیاری موارد حقیقت به نوع نگرش افراد نیست بستگی دارد.
برای اثبات واقعیت این موضوع می‌توان برهان‌هایی از جمله کتب تاریخ آورد. اما در مورد حقیقت نمی‌توان این کار را کرد. این به این معنی نیست که حقیقت چون همیشه اثبات پذیر نیست دارای درصد صحت کمی است زیرا امکان صحت آن همیشه وجود دارد.
اگر در ریشهٔ واژگان حقیقت و واقعیت دقیق شویم، تفاوت‌هایی را مشاهده می‌کنیم. ریشهٔ کلمهٔ حقیقت، “حق” به معنای راستی و درستی است و ریشهٔ کلمهٔ واقعیت، “وَقَعَ” به معنای رویدادن و یا اتفاق افتادن است. حقیقت، اشاره به ماهیت راست و درست دارد و واقعیت اشاره به امور عینی و یا اموری که اتفاق می‌افتند.

بیایید پیرایش دین از کج اندیشی ها و تحجراندیشی ها را آغاز کنیم .

امشب هم از اون شب هایی هست که باید به قرص خواب متوسل بشم ! بهرحال امیدوارم لپ کلام رو گفته باشم و طرف مقابلم بدون حب و بغض به مسئله نگاه کنه . انشاءا….

راستی امروز ، تولدم هست . ظاهرا خیلی باید خوش بحالم بشه که دارم به سن ۴۸ سالگی پا میذارم . . . . . .

عاقلان نقطهء پرگار وجودند … ولی عشق داند که در این دایره سرگردانند

ادامه دارد ………

sadi