احترام و سرمایه
می گویند روزی شمس به خانه مولانا رفت و از او پرسید:
آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟
مولانا حیرت زده گفت:
مگر تو شراب خوار هستی؟
شمس پاسخ داد:
بلی و حالا برو و شراب برایم خریداری کن.
مولوی خرقه ای به دوش انداخت، شیشه ای زیر آن پنهان کرد و به سمت محله مسیحیان راه افتاد. هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانانِ ساکنِ آنجا، در عقبش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد.
یکی از رقیبان مولوی فریاد زد:
“ای مردم! شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا می کنید شراب خریداری نموده است.”
این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید.
چشم مردم به شیشه افتاد!
سپس بر صورت جلاالدین آب دهان انداخت و بر سرش کوفت.
شمس از راه رسید و فریاد زد:
“ای مردم شرم نمی کنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری می زنید؟
شمس در شیشه را باز کرد و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.
آنگاه مولانا از شمس پرسید:
برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی؟
شمس گفت:
برای این که بدانی آنچه که به آن می نازی جز یک سراب نیست و احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ابدی نیست، چون با تصور یک شیشه شراب همه آن از بین رفت. سرمایه تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت. پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.
دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ
دانی که پس از مرگ چه ماند
باقی عشق است و محبت است و باقی همه هیچ