اکتبر
24

همراه تنهایی های این روزهام

خودمو گرم میکنم با یه لیوان ودکا
بسته نیمه خالی سیگارمو از رو میز ور میدارم
صدای موزیک رو کم میکنم که واسه خودش بخونه
شلوارمو پام میکنم و دکمه های بالای پیرهنمو نمیبندم
یکنفر دم در منتظرمه
باید عجله کنم
چند روزی هست که اومده تو زندگیم
قراره که با هم بریم کمی قدم بزنیم
دو نفری خیابون ها رو راه بریم و از کنار با هم بودن لذت ببریم
باید موبایلمو خاموش کنم ، از صدا خوشش نمیاد
سکوت، بارزترین خصلتشه و من شیفته همین آرامشش شدم
آهسته درو باز میکنم
طبق معمول پیرهن زردش رو پوشیده
خیلی بهش میاد
این پیرهن لوندش میکنه
دستش رو حلقه میکنه دور دستم
چه آرامشی!
باید از این دقایق با لذت استفاده کنم
تضمینی وجود نداره که تا آخر باهام بمونه
راه میفتیم
دور میشیم
میخندیم
میرقصیم
می ایستیم
به هم نگاه میکنیم
تو این روزای بی کسی جفت خوبیه برام
اسمش رو صدا میکنم
بر میگرده
دوباره صدا میکنم
میخنده
و باز هم صدا میکنم
و بلند تر میخنده
به راستی که اسم “پاییــــــــــــــــــــز” برازندشه





اکتبر
23

تئوری شن

مردی با دوچرخه به خط مرزی میرسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد.
مامور مرزی میپرسد : « در کیسه ها چه داری؟». او میگوید «شن»
مامور او را از دوچرخه پیاده میکند و چون به او مشکوک بود ، یک شبانه روز او را بازداشت میکند
ولی پس از بازرسی فراوان ، واقعاً جز شن چیز دیگری نمییابد.
بنابراین به او اجازه عبور میدهد.
هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا میشود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا …
این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار میشود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمیشود.
یک روز آن مامور در شهر او را میبیند و پس از سلام و احوال پرسی ، به او میگوید :
من هنوز هم به تو مشکوکم و میدانم که در کار قاچاق بودی ، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد میکردی؟
قاچاقچی میگوید : دوچرخه!
بعضی وقت ها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل میکند!





اکتبر
22

سنگ قبر شیوانا

روزی مرد بسیار ثروتمندی که از شیوانا دل خوشی نداشت با خدمتکارانش در بیرون شهر با شیوانا و تعدادی از شاگردانش روبه رو شد.
مرد ثروتمند با حالتی پر از غرور و تکبر به شیوانا گفت :
تصمیم گرفته ام پول خودم را هدر دهم و برایت سنگ قبری گران قیمت تهیه کنم .
بگو جنس این سنگ از چه باشد و روی آن چه بنویسم تا هر کس بالای آن قبر بایستد و برای تو آرامش طلب کند شاد شود و خنده اش بگیرد!
شیوانا خنده ای کرد و پاسخ داد : سنگ قبر مرا از جنس آیینه انتخاب کن و روی آن هیچ چیز ننویس!
بگذار مردمی که بالای آن می ایستند تصویر خودشان را ببینند و اگر هم آمرزشی طلب می کنند نصیب خودشان شود.
مرد ثروتمند که حسابی جا خورده بود برای اینکه جلوی اطرافیانش کم نیاورد با تمسخر گفت :
اما همه که برای دعای آمرزش بالای سنگ قبر نمی ایستند ؟
و شیوانا با همان تبسم گرم و صمیمانه همیشگی اش گفت :
آنها آیینه ای بیش نخواهند دید.





اکتبر
20

نابغه ابله

در دهکده‌ای مردی زندگی میکرد که به ابله بودن اشتهار داشت و ابله هم بود . تمام آبادی مسخره اش می کردند .
ابلهی تمام عیار بود و مردم کلی با او تفریح میکردند. ولیاو از بلاهت خود خسته شد . بنابراین از مرد عاقلی راه چاره را پرسید.

مرد عاقل گفت:
مساله ای نیست! ساده است. وقتی کسی از کسی تعریف کرد ، تو انکار کن .
اگر کسی ادعا می کند که «این آدم مقدس است»،فوری بگو: نه ! خوب می دانم که گناه کار است.
اگر کسی بگوید: «این کتابی معتبر است» فوری بگو: «من خوانده و مطالعه کرده‌ام!»
نگران نباش که آن را خوانده یا نخوانده ای٬ راحت بگو «مزخرف است!»
اگر کسی بگوید «این نقاشی یک اثر هنری بزرگ است» راحت بگو:
«این هم شد هنر؟ چیزی نیست مگر کرباس و رنگ. یک بچه هم می تواند آنرا بکشد.»
انتقاد کن٬ انکار کن٬ دلیل بخواه و پس از هفت روز به دیدنم بیا.

بعد از هفت روز آبادی به این نتیجه رسید که این شخص نابغه است:ما خبر از استعدادهای او نداشتیم
و اینکه او در هر موردی اینقدر نبوغ دارد.نقاشی را نشان او می‌دهی و او خطاها را به شما نشان می‌دهد.
کتاب‌های معتبر را نشان میدهی و او اشتباهات و خطاها را گوشزد می‌کند. چه مغز نقاد شگرفی! چه تحلیل گر و نابغه‌ی بزرگی!

پس از هفت روز پیش مرد عاقل رفت و گفت:
دیگر احتیاج به صلاح و مصلحت تو ندارم. تو آدم ابلهی هستی!
تمام آبادی به این آدم فرزانه معتقد بودند و همه می گفتند:
چون نابغه‌ی ما مدعیست این مرد آدمی است ابله٬پس او بایدحتما ابله باشد..!!





اکتبر
19

گاهی به نگاهت نگاه کن …

انیشتین می‌گفت : « آنچه در مغزتان می‌گذرد، جهانتان را می‌آفریند. »
استفان کاوی (از سرشناسترین چهره‌های علم موفقیت) احتمالاً با الهام از همین حرف انیشتین است که می‌گوید:« اگر می‌خواهید در زندگی و روابط شخصی‌تان تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایش‌ها و رفتارتان توجه کنید؛ اما اگر دلتان می‌خواهد قدم‌های کوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگی‌تان ایجاد کنید باید نگرش‌ها و برداشت‌هایتان را عوض کنید.
او حرفهایش را با یک مثال خوب و واقعی، ملموس‌تر می‌کند:« صبح یک روز تعطیل در نیویورک سوار اتوبوس شدم. تقریباً یک سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و درمجموع فضایی سرشار از آرامش و سکوتی دلپذیر برقرار بود تا اینکه مرد میانسالی با بچه‌هایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر کرد. بچه‌هایش داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب می‌کردند. یکی از بچه‌ها با صدای بلند گریه می‌کرد و یکی دیگر روزنامه را از دست این و آن می‌کشید و خلاصه اعصاب همه‌مان توی اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچه‌ها که دقیقاً در صندلی جلویی من نشسته بود، اصلاً به روی خودش نمی‌آورد و غرق در افکار خودش بود. بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازکردم که: «آقای محترم! بچه‌هایتان واقعاً دارند همه را آزار می‌دهند. شما نمی‌خواهید جلویشان را بگیرید؟» مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد می‌افتد، کمی خودش را روی صندلی جابجا کرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داریم از بیمارستانی برمی‌گردیم که همسرم، مادر همین بچه‌ها٬ نیم ساعت پیش در آنجا مرده است.. من واقعاً گیجم و نمی‌دانم باید به این بچه‌ها چه بگویم. نمی‌دانم که خودم باید چه کار کنم و … و بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد.»
استفان کاوی بلافاصله پس از نقل این خاطره می‌پرسد:« صادقانه بگویید آیا اکنون این وضعیت را به طور متفاوتی نمی‌بینید؟ چرا این طور است؟ آیا دلیلی به جز این دارد که نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟ » و خودش ادامه می‌دهد که:« راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم: واقعاً مرا ببخشید. نمی‌دانستم. آیا کمکی از دست من ساخته است؟ و….
اگر چه تا همین چند لحظه پیش ناراحت بودم که این مرد چطور می‌تواند تا این اندازه بی‌ملاحظه باشد٬ اما ناگهان با تغییر نگرشم همه چیز عوض شد و من از صمیم قلب می‌خواستم که هر کمکی از دستم ساخته است انجام بدهم .»
حقیقت این است که به محض تغییر برداشت٬ همه چیز ناگهان عوض می‌شود. کلید یا راه حل هر مسئله‌ای این است که به شیشه‌های عینکی که به چشم داریم بنگریم؛ شاید هر از گاه لازم باشد که رنگ آنها را عوض کنیم و در واقع برداشت یا نقش خودمان را تغییر بدهیم تا بتوانیم هر وضعیتی را از دیدگاه تازه‌ای ببینیم و تفسیر کنیم . آنچه اهمیت دارد خود واقعه نیست بلکه تعبیر و تفسیر ما از آن است…





اکتبر
18

قورباغه را قورت بده‎!‎

روش عالی برای غلبه بر تنبلی و انجام بیشترین کار در کمترین زمان‎
در این مقاله مهمترین و سخت ترین کار در زندگی به قورباغه ای تشبیه شده که شما مجبورید در هر حال آن ‏را بخورید. همان کاری که اگر همین الان فکری به حالش نکنید به احتمال زیاد برای انجام آن تنبلی ‏خواهید کرد‎.‎
به قول قدیمی ها اگر قرار است ۲ قورباغه را بخورید اول آنکه زشت تر است را بخورید. یعنی اول کار سخت تر را ‏انجام دهید‎.‎ در اینجا مراحل خوردن این قورباغه زشت! را برای شما به صورت بسیار خلاصه می آوریم‎:‎
۱- ‎سفره را بچینید.
هدف را مشخص کنید. برای این کار می توانید افکار خود را روی کاغذ بیاورید و برای انجام آنها زمان تعیین ‏کنید و از مهمترین کار شروع کنید‎.
۲- ‎برای هر روز از قبل برنامه ریزی کنید‎.
بدین ترتیب نا خود آگاه ذهن شما تمام مدت روی این لیست کار می کند حتی زمانی که در خواب هستید‎.‎
۳- ‎قانون ۲۰/۸۰ را در همه امور به کار بگیرید‏‎.
همیشه ۲۰ در صد از کارهای ما بسیار مهم هستند و ۸۰ در صد کم اهمیت‏‎.‎
افراد موفق کسانی هستند که ابتدا این ۲۰ درصد را که ظاهرا سخت تر هست را انجام می دهند. یعنی خود را ‏مجبور می کنند قورباغه را هر چه که هست قورت دهند‎.
۴- ‎پیامد کارها را در نظر داشته باشید.
دید بلند مدت نسبت به کارهای خود داشته باشید. تفکر دراز مدت تصمیم گیری های کوتاه مدت را بهبود می ‏بخشد. فکر مدامبه نتیجه کارها یکی از بهترین راههایی هست که به وسیله آن می توانید اولویت های حقیقی ‏خود را در زندگی تعیین کنید‎.
۵- ‎روشABC… ‎  را مدام به کار بگیرید‎.
کارهای خود را اولویت بندی کنید‎
۶- ‎روی اهداف اصلی تمرکز کنید.
در این راه با دیگران مشورت کنید
۷- ‎به قانون تشخیص ضرورت عمل کنید.
هرگز برای انجام تمام کارهای ضروری وقت کافی وجود ندارد. پس قورباغه هایی را بخورید که مهمترین نقش ‏را در پیشبرد اهداف شما دارند‎.
۸- ‎پیش از شروع مقدمات کار را کاملا فراهم کنید.
وسایل اضافی را از اطرافتان جمع کنید فقط آنچه نیازدارید دم دستتان بگذارید. تمیز و مرتب بودن احساس ‏مثبت بودن و خلاقیت و اعتماد به نفس را به شما می دهد‎.
۹- ‎همیشه یک شاگرد باقی بمانید.
یادگیری مدام شرط لازم موفقییت در هر زمینه ای است. همیشه در حال آموختن باشید‎. استعدادهای منحصربه فرد خود را تقویت کنید.
مدام این سوال را از خود بپرسید: در چه کاری واقعا ازدیگران بهتر هستم؟ از چه کارهایی بیشتر لذت می ‏برم؟ تا کنون مهمتریت عامل موفقیت من چه بوده؟ سپس در زمینه های فوق فعالیت بیشتری انجام دهید‎.
۱۰- ‎محدودیت های اصلی خود را مشخص کنید.
موانع پیشرفت تان را مشخص کنید. روزتان را با هدف از میان برداشتن این عامل شروع کنید‎.
۱۱- ‎هر بار یک قدم جلو بروید.
یک متر یک متر سخت هست اما یک سانت یک سانت مثل آب خوردن هست. قدم به قدم پیش روید‎.
۱۲- ‎خودتان را تحت فشار بگذارید.
نیاز نداشته باشید تا کسی به کارهایتان نظارت داشته باشد. نزد خود اعتبار و احترام داشته باشید‎.
باید خودتان قورباغه هایتان راانتخاب کنید و بخورید‎.
۱۳- ‎قدرت های فردی خود را به حداکثر برسانید.
مشخص کنید در چه ساعاتی از شبانه روز کارایی بیشتری دارید. مهمترین و دشوارترین کارهایتان را در همین ‏ساعات انجام دهید‎.
۱۴- ‎خودتان را به فعالیت ترغیب کنید.
مرتب به خودتان بگویید: من خودم را دوست دارم. در پاسخ به احوال پرسی دیگران ‏بگویید: عالی هستم. خوشبین باشید‎.
۱۵- ‎روش تنبلی سازنده را تمرین کنید.
گاهی لازم است خودتان را از شر قورباغه های کوچکتر خلاص کنید تا بتوانید روی خوردن قورباغه های زشت ‏تمرکز کنید. کارهای کوچک و کم اهمیت را کنار بگذارید. انجام ندهید‎!‎
۱۶- ‎اول سخت ترین کار را انجام دهید.
به این ترتیب روزی خواهید داشت با کارایی و اعتماد به نفس بالا
۱۷- ‎کار را به قسمتهای کوچک تقسیم کنید‎.
قورباغه را تکه تکه کنید و بعد بخورید. (روش بریدن کالباس‎)
۱۸- ‎وقت بیشتری ایجاد کنید.
زمانهای ثابت و مشخصی را برای انجام بعضی کارها اختصاص دهید. هر دقیقه را به حساب بیاورید‎.
۱۹- ‎سرعت انجام کار را افزایش دهید.
منتظر زمان مناسب تر نمانید. این جمله را دایم پیش خود تکرار کنید: همین الان کار را انجام بده‎.‎
۲۰- ‎هر بار یک کار مهم انجام دهید.
کار را متوقف نکنید. برگشت مجدد سر همان کار زمان شما را هدر می دهد. خودتان را موظف کنید تا بی وقفه روی ‏یک کار مهم فعالیت کنید.





اکتبر
17

داستان سخت یک دوستی

زنگ در خانه را می‌زنند و صدای عجیبی که انگار دارد ادا در می‌آورد می‌گوید: لطفا یه لحظه تشریف بیارین دم در. لباس می‌پوشم و می‌روم پایین و تا در را باز می‌کنم او را می‌بینم که با لبخند ایستاده آنجا. باورم نمی‌شود! کی برگشته ایران؟ چرا بی‌خبر؟ او داد می‌کشد و من فریاد می‌زنم. یکدیگر را در آغوش می‌کشیم و همانطوری وارد خانه می‌شویم. برایش یک لیوان چای می‌ریزم و چند فحش نثارش می‌کنم که چرا بی‌خبر آمده است. از آنجا می‌گوید، از درس و کار و خانه و رستورانها و کافه ها و آدمها و دوستانش. او از آنجا می‌گوید که چقدر با اینجا فرق دارد و من از اینجا می‌گویم که چقدر نسبت به قبل عوض شده است. آنقدر حرف می‌زنیم که از نیمه شب می‌گذرد. زنگ می‌زند خانه و می‌گوید که شب را اینجا می‌ماند، چون هنوز حرفهای‌مان نصف هم نشده است.

چند هفته‌ای بیشتر قرار نیست بماند. به جز تجدید دیدار با فک و فامیل هر روز را با هم می‌گذرانیم. همه جا می‌رویم، همه کار می‌کنیم. کافه نشینی می‌کنیم، دورهمی می‌گیریم، شهربازی می‌رویم، بام تهران می‌رویم، آخر هفته‌ها مهمانی می‌رویم، شمال می‌رویم. هر جا
دعوت می‌شود من را با خودش می‌برد، هر جا که می خواهم بروم او چسبیده است به من. روزها به سرعت می‌گذرند. شب رفتنش می‌روم خانه‌شان. ناراحت و عصبی‌ست، من هم. دلش نمی‌خواهد برود، من هم. جمع و جور می‌کند، من هم: او چمدانش، من هم خودم. رو به روی هم می‌نشینیم و حرف می‌زنیم. سفارش می‌کنیم. آنجا رفتی فلان کن، اینجا ماندی فلان نکن، حواست به فلان باشد، فلان چیز را بپرس و خبرش را بده، خوش بگذران، خوشحال باش، موفق باش، زنده باش، در تماس باش.

نیمه شب است. راه افتاده‌ایم به سمت فرودگاه. دور است. انگار از خود خارج هم دورتر است. توی ماشین لال هستیم. فقط صدای موسیقی می‌آید. از آهنگهای جدید خبری نیست. اینجا موسیقی خلاصه می‌شود به تمام آن چیزهایی که قبل از رفتنش با هم شنیده‌ایم. می‌رسیم فرودگاه. بار را تحویل می‌دهیم. حالا نشسته‌ایم و چرت و پرت می‌گوییم. مسخره بازی در می‌آوریم. انگار که بخواهیم خودمان را گول بزنیم. انگار که باز هم آمده باشیم مثل همیشه کافه نشینی. چند لحظه بعد او می‌رود آن طرف، من می‌مانم این طرف. دماغم را بالا می‌کشم و می‌آیم سمت ماشین. در راه تمام آن آهنگ ها را، حالا تنها گوش می‌کنم»

و این از آن آرزوها و حسرتهای من است، که همچین دوستی را که ندارم داشته باشم، که همچین صمیمیتی را که ندارم داشته باشم، که همچین تجربه‌ای را که ندارم داشته باشم. که کسی که آنقدر نزدیکم است، نزدیکش باشم، که آنقدر مهمم است، مهمش باشم. جنسیتش هم مهم نیست، نه اینکه حتی همچین آدمی باشد و بماند ور دلم. اصلا برود یک سیاره‌ی دیگر! فقط من حس دلتنگی را برای کسی داشته باشم که دلتنگم باشد، که حس دلتنگی‌اش خودجوش باشد. شما که همچین چیزی دارید، غرِ دلتنگی نزنید!
همین دلتنگی جزو حسرتهای یکی مثل من است.





اکتبر
16

یادها، خاطره ها و تجربه ها

زمانیکه خاطره‌هایتان از امیدهایتان قوی‌تر شدند؛ بدانید که دوران پیریتان آغاز شده است . . .
دهانتان را به اندازه‌ای باز کنید که حرف در دهانتان نگذارند . . .
حلقه ازدواج باید در فکر انسان باشد نه در انگشت دست چپش . . .
تمام تاریخ عبارت است جنگ سربازانی که همدیگر را نمی‌شناسند؛
و با هم می‌جنگند برای دو نفری که خیلی خوب همدیگر را می‌شناسند و نمی‌جنگند . . .
بدترین خطایی که مرتکب می‌شویم، تــوجه به خطای دیگران است . . .
جاده‌های زندگی را خدا هموار می‌کند؛ کار ما فقط برداشتن سنگ‌ریزه‌هاست . . .
مردی و نامردی، جنسیت سرش نمی‌شود؛ مرام و معرفت که نداشته باشید ، نامردید . . .
تونل‌ها ثابت کردند که حتی در دل سنگ هم ، راهی برای عبور هست … ما که کمتر از آنها نیستیم ، پس نا امیدی چرا . . . ؟
بعضی‌هایمان شانس گفتن کلماتی را داریم که برخی دیگر حسرتش را مثل : بابا، مامان، پدربزرگ . . .
با عقل‌تان، دلبستگی‌های دنیوی را از خودتان دور کن؛ وگرنه خواهید دید که این دلبستگی‌هایتان هستند که عقل‌تان را از شما دور می‌کنند . . .
مدیر خوب، یک نقطۀ مثبت در فرد پیدا میکند و روی آن کار میکند. ولی مدیر بد، یک نقطه ضعف در فرد پیدا می‌کند و به آن گیر می‌دهد . . .
در زندگی‌تان! نقش نیش‌های مار ” ماروپله” را بازی نکنید؛ شاید دیگر توان دوباره بالا آمدن از نردبان را نداشته باشد.
درمقابل سختی‌ها همچون جزیره‌اى باش که دریا هم با تمام عظمت و قدرت نمى‌تواند سر او را زیر آب کند . . .
ناامیدی اولین قدمی است که شخص به سوی گور بر می‌دارد . . .
قبل از اینکه در مورد راه رفتن دیگران قضاوت کنید، منصفانه این است که اول چند قدمی با کفش‌هایش خودتان راه بروید.
همیشه بیشتر افکار صرف جفت و جور کردن حرف هایی می‌شود که هرگز بر زبان جاری نمی‌شود
کارمندان نابکار ، از دزدان و آشوبگران بیشتر به کشور آسیب میرسانند
بهتراست منفورباشی به خاطر چیزی که هستی تا محبوب باشی به خاطرچیزی که نیستی . . .
نگفتن، صلاح است، کم گفتن طلا است، پر گفتن، بلا است . . .

و سخن آخر اینکه
دیگران برای خوابیدن قصه می‌گویند، ما قصه خود را می‌گوییم که دیگران بیدار شوند . . .





اکتبر
15

خدا در همین نزدیکیست !

هنوز به دیدار خدا می روند … خدایی که در یک مکعب سنگی خود را حبس کرده !!
خدا همین جاست ، نیازی به سفر نیست !
خدا همان گنجشکی است که صبح برای تو می خواند ،خدا در دستان مردی است که نابینایی رااز خیابان رد می کتد ،
خدا در اتومبیل پسری است که مادر پیرش را هر هفته برای درمان به بیمارستان می برد ،
خدا در جمله ی ” عجب شانسی آوردم”است !!
خدا خیلی وقت است که اسباب کشی کرده و آمده نزدیک من و تو!!
خدا کنار کودکی است که می خواهداز فروشگاه شکلات بدزد !!
خدا کنارساعت کوک شده ی توست، که می گذارد ۵ دقیقه بیشتر بخوابی!!
از انسانهای این دنیا فقط خاطراتشان باقی می ماند و یک عکس با روبان مشکی ، از تولدت تا آن روبان مشکی ، چقدر خدا را دیدی ؟!
خدا را ۷ بار دور زدی یا زیر باران کنارش قدم زدی ؟
خدا همین جاست ، نه فقط در عربستان!
خدا زبان مادری تو را می فهمد ، نه فقط عربی را ! … خدایا دوستت دارم …





اکتبر
13

دیوار شیشه‌اى

روزی دانشمندى آزمایش جالبى انجام داد. او یک آکواریوم ساخت و با قرار دادن یک دیوار شیشه‌اى در وسط آکواریوم آن ‌را به دو بخش تقسیم ‌کرد. در یک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش دیگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود. ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى دیگرى نمى‌داد.

او براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سویش حمله برد ولى هر بار با دیوار نامرئی که وجود داشت برخورد مى‌کرد، همان دیوار شیشه‌اى که او را از غذاى مورد علاقه‌اش جدا مى‌کرد…

پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله و یورش به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواریوم و شکار ماهى کوچک، امرى محال و غیر ممکن است! در پایان، دانشمند شیشه ی وسط آکواریوم را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز گذاشت.. ولى دیگر هیچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آن‌سوى آکواریوم نیز نرفت !!!

میدانید چـــــرا ؟
دیوار شیشه‌اى دیگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش دیوارى ساخته بود که از دیوار واقعى سخت‌تر و بلند‌تر مى‌نمود و آن دیوار، دیوار بلند باور خود بود ! باوری از جنس محدودیت ! باوری به وجود دیواری بلند و غیر قابل عبور ! باوری از ناتوانی خویش.





اکتبر
10

بهترین دوران زندگی

پانزدهم ژوئن بود و من تا دو روز دیگر وارد سی سالگی می شدم.
واردشدن به دهه جدید از دوران زندگیم نگران کننده بود. چون می ترسیدم که بهترین دوران زندگیم را پشت سر گذاشته ام.
عادت جاری و روزانه ام این بود که هر روز قبل از رفتن به سر کار ، برای تمرین به ورزشگاهی رفتم.
من هر روز صبح دوستم “نیکلاس” را در ورزشگاه می دیدم. او ۷۹ سال داشت پاک از ریخت افتاده بود.
آن روز که با او احوالپرسی کردم ، از حال و هوایم فهمید که سرزندگی و شادابی هر روز را ندارم.
به همین خاطر علت امر را جویا شد. به او گفتم:
از وارد شدن به سن سی سالگی احساس نگرانی می کنم.
با خود فکر می کردم وقتی به سن و سال نیکلاس برسم، به زندگی گذشته ام چگونه نگاه خواهم کرد.
به همین خاطر از نیکلاس پرسیدم:
ببینم، بهترین دوران زندگی شما چه موقعی بود؟
نیکلاس بدون هیچ تردیدی پاسخ داد :
جو دوست عزیز، پاسخ فیلسوفانه من به سوال فیلسوفانه شما این است :
وقتی که کودکی بیش نبودم و در اتریش تحت مراقبت کامل وزیر سایه پدر و مادرم زندگی می کردم آن دوران بهترین دوران زندگی من بود.
وقتی به مدرسه می رفتم و چیز های زیادی یاد می گرفتم که الان می دانم ، بهترین دوران زندگی من بود.
وقتی نخستین بار صاحب شغلی شدم و به خاطر کوششم حقوق دریافت کردم، آن دوران بهترین دوران زندگی من بود.
وقتی با همسرم آشنا شدم و عاشقش شدم، بهترین دوران زندگی من بود.
جنگ جهانی دوم شروع شد من و همسرم برای نجات جانمان مجبور به ترک وطن شدیم.
موقعی که با هم، صحیح و سالم، روی عرشه کشتی نشسته عازم آمریکای شمالی شدیم، بهترین دوران زندگی من بود.
وقتی به کانادا آمدیم و صاحب اولاد شدیم ، آن دوران بهترین دوران زندگی من بود.
موقعی که پدری جوان بودم و بچه هایم جلوی چشمانم بزرگ می شدند ، آن دوران بهترین دوران زندگی من بود.
وحالا جو دوست عزیزم من ۷۹ سال دارم.
صحیح و سالم هستم، احساس نشاط می کنم و زنم را به اندازه ای که روز اول دیده بودمش دوست دارم و این بهترین دوران زندگی من است.





اکتبر
09

چگونـه شـادتر زنـدگی کنیـم؟!

در این مطلب به نقش “فعالیت‌های اجتماعی” در حفظ سلامت، از جمله سلامت مغز می‌پردازیم.
چراکه انسان از لحاظ جسمی به گونه ای آفریده شده که نیازمند و ناگزیر به در گیر بودن و مشغول بودن است.
در واقع انسان زمانی یک زندگی سالم و طولانی خواهد داشت که در حال فعالیت باشد.
هر عضوی که به کار گرفته نشود، از بین خواهد رفت.
این در حالی است که انسان امروز ارزشی بیش از اندازه برای “راحتی و آسایش” قائل شده که بخش زیادی از مشکلات و بیماری‌ها ناشی از همین راحت طلبی است. راحتی بیش از اندازه و بی‌تحرکی نه تنها کسالت بار است، بلکه به بی‌تحرکی مغز هم می‌انجامد.
بد نیست بدانید که جرج برنارد شاو در سن ۷۰ سالگی جایزه نوبل را برد.
بنجامین فرانکلین تعدادی از بهترین آثار خود را در ۸۴ سالگی نوشت و پیکاسو در دهه ۸۰ زندگی قلم بر بوم گذاشت.
پس برای آنکه بتوانید در اوج توانایی و در بهترین شرایط جسمی و روانی بسر برید، باید در میدان کار و عمل باشید.

فعالیت اجتماعی
انسان از لحاظ روانی یک مخلوق اجتماعی است و برایش مهم است که در اجتماع و زندگی نقشی داشته باشد تا احساس موفقیت و سودمندی بیشتری کند، عزت و اعتماد به نفسش تقویت شود، رشد روحی عاطفی و اجتماعی یابد، احساس تنهایی و ناتوانی نکرده و بتواند به بهترین نحو ممکن با مسائل برخورد و آنها را حل کند.
نتیجه اینکه در هر سنی فعالیت اجتماعی برای حفظ سلامت بدن لازم است.
حتی افزایش سن و پیری نیز نباید منجر به دوری از اجتماع گردد.
این در حالی است که برخی افراد با رسیدن به سن بازنشستگی یا سالمندی از کار و اجتماع دور شده و نشستن روی صندلی و ماندن در خانه را ترجیح می‌دهند و برخی دیگر فعالیتی را جایگزین کار قبلی نموده و همچنان در نقش‌های متعدد اجتماعی درگیر شده و این چنین احساس رضایت می‌کنند.
وقتی برای انجام کاری از ظرفیت‌های جسمی و روانی خود استفاده کنید، مغز کارایی خود را حفظ خواهد کرد؛ وگرنه با گذشت زمان ناتوان‌تر خواهید شد.

داشتن هدف: در هیچ مرحله از زندگی بی‌هدف نباشید.
هدف چیزی است که فرد را همیشه به حرکت وا می‌دارد.
مهمترین اهداف زندگی‌تان را مشخص و برای رسیدن به آنها تلاش کنید.
وقتی هدف‌دار باشید، انرژی بیشتری برای انجام کار پیدا می‌کنید، احساس اعتماد به نفس و خلاقیت بیشتری خواهید داشت، انگیزه بیشتری برای شروع کار داشته و به ادامه کار بیشتر مصمم خواهید شد.

ایجاد انگیزه : در خود ایجاد انگیزه کنید. اجازه ندهید مشکلات غیر قابل اجتناب و موانع زندگی روزمره احساسات و روحیه شما را تحت تاثیر قرار دهند و تضعیف کند. میزان انگیزه و پشتکار شما روی میزان عزت نفس شما تاثیر دارد.
باور کنید که از توانایی و کارایی بالایی برخوردارید؛ فقط باید بخواهید.

انجام کارهای سودمند: وظــایـف و مسئولیت‌های روزمره خود را مرور کنید.
هر محدودیتی هم که داشته باشید، باز می‌توانید مسئولیتی به عهده بگیرید.
اگر کارهایی هست که باعث هدر رفتن وقت شما می‌شوند، آنها را حذف کرده و به کارهایی بپردازید که سودمند است.
مثلا تماشای زیاد تلویزیون را حذف کرده و وقت آن را صرف ورزش، مطالعه و هر کاری که به پیشرفت زندگی شما کمک می‌کند، نمایید.

توانایی خــود را ارزیــابی کنید: توانایی‌های منحصر به‌فرد خود را ارزیابی نموده و به کار گیرید.
ببینید چه کاری را بهتر از دیگران انجام می‌دهید؟ در چه کاری مهارت دارید؟
انجام چه کاری برای شما آسان اما برای دیگران سخت است؟
وقتی شما کاری را به بهترین نحو انجام می‌دهید، مطمئنا بیشترین لذت را خواهید برد.

به گذشته فکر کنید: همواره به گذشته خود بیندیشید که چه چیزی بیشترین سهم را در موفقیت شما تا به امروز داشته است؟
حتما کارهای بخصوصی هست که می‌توانید انجام دهید تا هم برای خودتان و هم برای دیگران ارزش فوق العاده پیدا کنید.

تاثیرگذار باشید: اثر گذار و اثر پذیر باشید. شما در طول عمر پر فراز و نشیب خود تجاربی کسب کرده اید که با شرکت در فعالیت‌های اجتماعی می‌توانید توان علمی، تخصصی و آموزشی خود را برای خدمت به دیگران به کار گیرید و دیگران را از تجارب خود بهره مند سازید. از طرفی برقراری ارتباط با دیگران برای شما نیز فرصتی فراهم می‌آورد تا چیزهای جدیدی یاد بگیرید. این تعاملات اجتماعی موجب تقویت حس‌همدلی، همفکری و اثرات مثبت در جسم و روان خواهد شد.

به دیگران کمک کنید: به یاری دیگران بشتابید. عمیق ترین احساس تنهایی زمانی به انسان دست می‌دهد که هدف اصلی او در زندگی فقط خودش باشد و بالعکس شادترین لحظات زندگی برای فرد زمان یاری رساندن به همنوعان است.

انجام کارهای مـورد علاقه‌تان: کارهای مورد علاقه خود را بیابید و انجام دهید.
فکر کنید چه کاری را واقعا دوست دارید و در همان زمینه فعالیت کنید.
انجام کار مورد علاقه به معنی شور و شوق و خلاقیت در آن رابطه است که اثرات مثبتی نیز به همراه دارد.

بیکار نباشید: در هیچ مرحله ای از زندگی بیکار نباشید. همیشه بکوشید و کاری انجام دهید.
تمام تلاش خود را بکنید تا عقب نمانید. حتی در جا هم نزنید، بلکه همواره در حال پیشرفت باشید.
در پی حرکت، فرصت‌ها و موقعیت‌های تازه نمایان می‌شود.

آینده‌نگر باشید: از گذشته بیاموزید، در حال زندگی کنید و به آینده بیندیشید.
اسیر و برده افزایش سن و حسرت گذشته نباشید. اکنون را دریابید و از بهره‌برداری زمان حال غافل نشوید.
آینده‌نگری کنید و با تلاش بیشتر امروز، سازنده فردای متفاوت خود باشید.
هر چند برای پیری حد و مرزی تعیین شده، اما سن هر فرد به روحیه و تصویری که از خود در ذهن دارد و به کاری که انجام می‌دهد، بستگی دارد. در واقع این شما هستید که خود را سزاوار جوانی می‌دانید یا با پذیرش ایده‌های غلط پیری را به خود راه می‌دهید.
فراموش نکنید فقط یک بار زندگی می‌کنید، پس عمر و زندگی خود را هدر ندهید.

افزایش فعالیت بدنی: پژوهش‌ها نشان داده فعالیت اجتماعی باعث افزایش فعالیت‌های بدنی و ذهنی، کاهش استرس و نگرانی، بهبود وضعیت خلقی و روانی، تغییر واکنش‌های شیمیایی درونی و تنظیم هورمون‌های داخلی بدن، افزایش خونرسانی به مغز و حتی تشکیل راه‌های ارتباطی عصبی جدید در آن می‌شود که همه این عوامل ضمن تاثیربر سلامت کلی و عمومی فرد، در سلامت مغز و عملکرد شناختی آن نیز موثر بوده و در پیشگیری از بیماری آلزایمر نقش دارند. اگر کاری را مثل همیشه انجام می‌دهید، همان چیزی را به دست خواهید آورد که همیشه به دست آورده‌اید. بدین ترتیب می‌توانید با طرز فکر و عمل خود سلامت‌تان را تضمین و با تغییر سبک زندگی آینده‌ای خوب بسازید. هر چه قدر فرد ساعات بیشتری در روز حواس پنجگانه‌اش در تماس با دنیای بیرون قرار گیرد، مشکلات کمتری در جسم و ذهن خود خواهد داشت.
همچون قانون طبیعت که هیچ چیزی ثابت باقی نمی‌ماند و دائما تغییر می‌کند، زندگی نیز پویاست؛ پس لازم است ما هم در این بین به حرکت در آییم. حداقل فایده‌اش این است که وقتی در حال فعالیت هستیم، فرصتی برای نگران شدن نداریم و حداکثر اینکه در پی فعالیت‌های اجتماعی انسانی قوی‌تر، تواناتر، با اعتماد به نفس بالاتر، خوشبخت‌تر و سالم‌تر خواهیم داشت.

ده فعالیت اجتماعی مهم برای احساس مفید بودن :
۱- فعالیت داشتن به عنوان نیروی کار (انتخاب کار ساده و سبک بعد از بازنشستگی)
۲- فعالیت داشتن به عنوان نیروی داوطلب در مراکز مختلف
۳- عضویت در کانون‌های محلی
۴- شرکت در گروه‌های آموزشی، ورزشی و فرهنگی
۵- تماس‌های تلفنی، رفت و آمد با افراد خانواده، دوستان و همسالان
۶- در صورت امکان انجام سفرهای تفریحی
۷- رفتن به مکان‌های عمومی مثل پارک، سینما و موزه
۸- شرکت در مراسم مختلف مثل جشن‌ها و برنامه‌های مناسبتی
۹- قدم زدن و پیاده روی در هوای آزاد
۱۰- خارج شدن از خانه در طی روز به بهانه خرید یا حتی فقط دیدن مغازه‌ها





اکتبر
08

وقت بگذارید

برای خندیدن وقت بگذارید… زیرا موسیقی قلب شماست.
برای گریه کردن وقت بگذارید… زیرا نشانه یک قلب بزرگ است.
برای خواندن وقت بگذارید… زیرا منبع کسب دانش است.
برای رویاپردازی وقت بگذارید… زیرا سرچشمه شادی است.
برای فکر کردن وقت بگذارید… زیرا کلید موفقیت است.
برای بازی کردن وقت بگذارید… زیرا یادآور شادابی دوران کودکی است.
برای گوش کردن وقت بگذارید… زیرا نیروی هوش است.
برای زندگی کردن وقت بگذارید… زیرا زمان به سرعت می‌گذرد و هرگز باز نمی‌گردد.
ماموریت ما در زندگی « بدون مشکل زیستن » نیست،
« با انگیزه زیستن » است.
تنها به شادی در بهشت نیندیشید…
به خود بگویید رمز و راز خلقت هر چه باشد ،
هدف امروز من درست زیستن در اینجا و اکنون است.





اکتبر
07

دلم گرم است، می دانم‎

چه زیبا خالقی دارم
دلم گرم است می دانم
که فردا باز خورشیدی
میان آسمان، چون نور می آید

شبی می خواندم …. با مهر
سحر می راندم ….. با ناز
چه بخشنده خدای عاشقی دارم
که می خواند مرا، با آنکه میداند
گنه کارم

اگر رخ بر بتابانم
دوباره می نشید بر سر راهم
دلم را می رباید، با طنین گرم و زیبایش
که در قاموس پاک کبریایی، قهر نازیباست

چه زیبا عاشقی را دوست می دارم
دلم گرم است می دانم، که می داند
بدونِ لطف او، تنهای تنهایم
اگر گم کرده ام من راه و رسم بندگی، اما

دلم گرم است، می دانم
خدای من، خدایی خوب می داند
و می داند که سائل را نباید دست خالی راند

دلم گرم خداوندی ست
که با دستان من، گندم برای یاکریم خانه می ریزد
و با دستان مادر، کاسه آبی را، برای قمری تشنه

دلم گرم خداوند کریمِ خالق نوریست
که گر لایق بداند
روشنی بخشد، به کرم کوچکی با نور
دلم گرم خداوند صبور و خالقِ صبریست
که شب ها می نشیند در کنارم
تا که بیند می رسد آن شب
که گویم عاشقش هستم؟

خداوندا، دعا برآنکه آزار مرا اندیشه می دارد، نشانم ده
خداوندا، مسلمانی عطایش کن
نخشکاند هزاران شاخه زیبای مریم را
نبندد پای زیبای پرستو را
نسوزاند پر پروانه های عاشق گل را
نچیند بال مینا را

دعایش می کنم آن عهد بشکسته
دعایش می کنم عاشق شود بر یاکریم و هدهد و مینا
دعایش می کنم
آن سان دعایی
چون مرا با لعنت و نفرین قراری نیست

تو آیا هیچ می دانی خدایم کیست؟
چنان با من به گرمی او سخن گوید
که گویی جز من او را بنده ای، در این زمین و آسمانها نیست

هزاران شرم باد بر من
چنان با او به سردی راز می گویم
که گویی من جز او و بی گمان
یکصد خدا دارم

چنان با مهر می بخشد
که گاهی آرزوی صد گناه و توبه من دارم

الا ای آنکه خواب از چشمها بردی
تو را آرامش شب ها گوارایت
نهال خنده مهمان لبانت

تو ای با مذهب عشاق بیگانه
برایت عاشقی را آرزو دارم

الا ای آنکه گریاندی مرا تا صبح
برای تو، هزار و یک شب آرام و پر لبخند را
من آرزو دارم

تو را ای آرزویت، قفل بر لب ها
برای تو، کلید فهم معنای تفاهم آرزو دارم

تو ای با عشق بیگانه
اگر روزی بخوانی رمز بال شاپرک ها را
تو می فهمی، که مرگ مهربانی، آخر دنیاست

اگر ناز نگاه آهوان دشت می دیدی
تفنگت را شکسته، مهربانی پیشه می کردی

چه لذت صید مرغان رها در پهنه آبی؟
اگر معنای آزادی، به یاد آری

نم چشمان آن آزرده دل را گر تو می دیدی
نمازت را ادای تازه میکردی

نمی دانم دگر باید چه می گفتم
به در گفتم، تمام آنچه در دل بود
بدان امید، شاید بشنود دیوار.





اکتبر
06

دوست یعنی

دوست یعنی کسی که وقتی هست آروم باشی
و وقتی نیست چیزی توی زندگیت کم باشه…
دوست یعنی اون جمله های ساده و بی منظوری که میگی
و خیالت راحته که ازش هیچ سوء تعبیری نمی شه…
دوست یعنی یه دل اضافه داشتن برای اینکه بدونی
هر بار دلت می گیره یه دل دیگه هم دلتنگ غمت می شه…
دوست یعنی وقت اضافه؛
یعنی تو همیشه عزیزی حتی توی وقت اضافه…
دوست یعنی تنهایی هام رو می سپرم دست تو
چون شک ندارم می فهمیش…
دوست یعنی یه راه دو طرفه٬ یه قدم من یه قدم تو ؛
اما بدون شمارش و حساب و کتاب…
دوست یعنی من از بودنت مفتخر و سربلندم
نه سر به زیر و شرمنده…
ادعا نمی کنم که همیشه به یاد دوستانم هستم
ولی ادعا می کنم که لحظاتی که به یادشون نیستم هم دوستشون دارم…





اکتبر
05

قداست مادر

شرمنده می کند فرزند را، دعای خیر مادر، در کنج خانه ی سالمندان…
به سلامتیه مادرایی که با حوصله راه رفتن رو یاده بچه هاشون دادن ولی تو پیری بچه هاشون خجالت میکشن ویلچر شونو هول بدن!!!
سرم را نه ظلم می تواند خم کند،
نه مرگ،
نه ترس،
سرم فقط برای بوسیدن دست های تو خم می شود مادرم
مادر…
تنها کسیست که میتوان “دوستت دارم”‌هایش را باور کرد…
حتی اگر نگوید…
مادر یعنی به تعداد همه روزهای گذشته تو، صبوری!
مادر یعنی به تعداد همه روزهای آینده تو، دلواپسی!
مادر یعنی به تعداد آرامش همه خوابهای کودکانه تو، بیداری !
مادر یعنی بهانه بوسیدن خستگی دستهایی که عمری به پای بالیدن تو چروک شد!
مادر یعنی بهانه در آغوش کشیدن زنی که نوازشگر همه سالهای دلتنگی تو بود!
مادر یعنی باز هم بهانه مادر گرفتن….
مردان پیامبر شدند؛
و زنان مادر؛
قداست پیامبران را توانسته‌اند به زیر سوال ببرند؛
ولی قداست مادران را هرگز..!
اگر ۴ تکه نان خیلی خوشمزه وجود داشته باشد و شما ۵ نفر باشید…
کسی که اصلا از مزه آن نان خوشش نمی آید ” مادر ” است !
تو ۱۰ سالگی : ” مامان، بابا عاشقتونم”
تو ۱۵ سالگی : ” ولم کنین ”
تو ۲۰ سالگی : ” مامان و بابا همیشه میرن رو اعصابم”
تو ۲۵ سالگی : ” باید از این خونه بزنم بیرون”
تو ۳۰ سالگی : ” حق با شما بود”
تو ۳۵ سالگی : “میخوام برم خونه پدر و مادرم ”
تو ۴۰ سالگی : ” نمیخوام پدر و مادرم رو از دست بدم!!!!”
تو هفتاد سالگی: ” من حاضرم همه زندگیم رو بدم تا پدر و مادرم الان اینجا باشن…!
بیاید ازهمین حالا قدر پدرو مادرامونو بدونیم…
از اعماق وجودم اعتقاد دارم که هر روز، روز توست …





اکتبر
03

پَندهای چکاوک

مردی مرغ چکاوکی را به دام انداخت و خواست که او را بخورد . چکاوک که خود را اسیرمرد دید گفت ای بزرگوار تو در زندگی ات این همه مرغ و خروس و گاو و گوسفند خورده ای و از خوردن آن زبان بسته ها هرگز سیر نشده ای و از خوردن من هم سیر نخواهی شد.
پس مرا آزاد کن تا به جای آن سه پند به تو بدهم که در زندگی ات به دردت بخورند و با به کار گیری آنها نیکبخت شوی.
اولین پند این است که هرگز سخن محال را باور نکن .
مرد که از شنیدن اولین پند خشنود شده بود چکاوک را رها کرد و چکاوک بر سر دیوار نشست و گفت پند دیگر اینکه هرگز بر گذشته غم نخور و بر آنچه از دست داده ای حسرت نخور.
سپس ادامه داد . اما در بدن من مرواریدی گرد و گرانبها وجود داشت به وزن ۳۰۰ گرم که با آزاد کردن من بخت خود و سعادت فرزندانت را بر باد دادی زیرا مانند آن در عالم وجود ندارد.
مرد از شنیدن این سخن از حسرت و ناراحتی به خود پیچید و شیون کرد .
چکاوک که حال او را دید گفت مگر نگفتم بر گذشته غم نخور و حسرت چیزی را که از دست دادی نخور ؟
و مگر نگفتم حرف محال را باور مکن من ۱۰۰ گرم هم نیستم چگونه مرواریدی ۳۰۰ گرمی در بدن ما جا می گیرد؟
مرد که به خودش آمده بود، خوشحال شد که چکاوک دروغ گفته و پرسید خوب پند سومت چیست؟
چکاوک گفت: با آن دو پند چه کردی که سومی را به تو بدهم؟!!!





اکتبر
01

چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی …

این نوشته به درد کسایی می خوره که تو پیله ی خودشون گرفتارن و از اون مهم تر سعی می کنن به همه هم ثابت کنن زندگی همین محدوده ی داخل پیله است.
ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود.
در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف ش، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در را زدند. پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه اصغر حس و حال صف نونوایی نداشتیم.
می گفت نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم.
در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد، هیچ وقت.
دستم چرب بود، اصغر در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود.
صدای اصغر از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا.
برای یک لحظه خشکم زد. ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. هم رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم.
خانواده ی اصغر اینجوری نبود، در می زدند ومیامدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند.
برای همین هم اصغر نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.
آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم.
خونه نامرتب بود؛ خسته بودم. تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم.
چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید.
اصغر توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید.
پرسیدم : برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت : خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.
گفتم ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم.
گفت : حالا مگه چی شده؟
گفتم : چیزی نیست، اما … در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.
پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت : دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم.
میخوای نونها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم.
تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند.
وقتی شام آماده شد پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت.
مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد.
خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.
چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با اصغر حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟
نکنه برای همین شام نخورد؟ از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند.
راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟
آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند.
واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟
حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد: “من آدم زمختی هستم”.
زمختی یعنی ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها،
یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها.
حالا دیگه چه اهمیتی داشت این سر دنیا وسط آشپزخانه ی خالی چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد آه بکشم.
آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط … فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه.
میوه داشتیم یا نه … همه چیز کافی بود : من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک.
پدرم راست می گفت. نون خوب خیلی مهمه. من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد.
اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیت ش را می فهمی.
نون سنگک خشخاشی دو آتشه هم یکی اش.





سپتامبر
30

به خودمون کمک کنیم

مرد جوانی پدر پیرش مریض شد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد.
پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید.
رهگذران از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند
و بی اعتنا به پیرمرد … نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند.
شیوانا از آن جاده عبور می کرد. به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند. یکی از رهگذران به طعنه به شیوانا گفت:” این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چی به او کمک می کنی!؟”شیوانا به رهگذر گفت:
” من به او کمک نمی کنم!! من دارم به خودم کمک می کنم. اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم. من دارم به خودم کمک می کنم !”





سپتامبر
29

تو همانی که می اندیشی

کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت.
یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد.
بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود.
مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید.
یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد.جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست.
او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی.
تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند.
عقاب آهی کشید و گفت: ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم.
مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند: تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد.
اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد.اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت ، به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.
بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.
تو همانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویا هایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن.





سپتامبر
27

رکاب بزن…!

زندگى کردن مثل دوچرخه سوارى است. آدم نمى افتد، مگر این که دست از رکاب زدن بردارد !
اوایل، خداوند را فقط یک ناظر مى دیدم، چیزى شبیه قاضى دادگاه که همه عیب و ایرادهایم را ثبت می‌کند تا بعداً تک تک آنها را به‌رخم بکشد به این ترتیب، خداوند مى خواست به من بفهماند که من لایق بهشت رفتن هستم یا سزاوار جهنم او همیشه حضور داشت، ولى نه مثل یک خدا که مثل مأموران دولتى.
ولى بعدها، این قدرت متعال را بهتر شناختم و آن هم موقعى بود که حس کردم زندگى کردن مثل دوچرخه سوارى است، آن هم دوچرخه سوارى در یک جاده ناهموار اما خوبیش به این بود که خدا با من همراه بود و پشت سر من رکاب مى‌زد.
آن روزها که من رکاب مى‌زدم و او کمکم مى‌کرد، تقریباً راه را مى‌دانستم، اما رکاب زدن دائمى، در جاده‌اى قابل پیش بینى کسلم مى‌کرد، چون همیشه کوتاه‌ترین فاصله‌ها را پیدا مى‌کردم.
یادم نمى‌آید کى بود که به من گفت جاهایمان را عوض کنیم، ولى هرچه بود از آن موقع به بعد، اوضاع مثل سابق نبود. خدا با من همراه بود و من پشت سر او رکاب مى‌زدم حالا دیگر زندگى کردن در کنار یک قدرت مطلق، هیجان عجیبى داشت.
او مسیرهاى دلپذیر و میانبرهاى اصلى را در کوه ها و لبه پرتگاه ها مى شناخت و از این گذشته می‌توانست با حداکثر سرعت براند.
او مرا در جاده‌هاى خطرناک و صعب‌العبور، اما بسیار زیبا و با شکوه به پیش مى‌برد، و من غرق سعادت مى‌شدم.
گاهى نگران مى‌شدم و مى‌پرسیدم، «دارى منو کجا مى‌برى» او مى‌خندید و جوابم را نمى‌داد و من حس مى‌کردم دارم کم کم به او اعتماد مى‌کنم.
بزودى زندگى کسالت بارم را فراموش کردم و وارد دنیایى پر از ماجراهاى رنگارنگ شدم.
هنگامى که مى‌‌گفتم، «دارم مى‌ترسم» بر مى‌گشت و دستم را مى‌گرفت ، او مرا به آدم‌هایى معرفى کرد که هدایایى را به من مى‌دادند که به آنها نیاز داشتم ، هدایایى چون عشق، پذیرش، شفا و شادمانى. آنها به من توشه سفر مى‌دادند تا بتوانم به راهم ادامه بدهم.
سفر ما؛ سفر من و خدا
و ما باز رفتیم و رفتیم
حالا هدیه ها خیلى زیاد شده بودند و خداوند گفت: «همه‌شان را ببخش. بار زیادى هستندخیلى سنگین‌اند.
و من همین کار را کردم و همه هدایا را به مردمى که سر راهمان قرار مى‌گرفتند ، دادم و متوجه شدم که در بخشیدن است که دریافت مى‌کنم. حالا دیگر بارمان سبک شده بود .
او همه رمز و راز هاى دوچرخه سوارى را بلد بود..
او مى‌دانست چطور از پیچ‌هاى خطرناک بگذرد، از جاهاى مرتفع و پوشیده از صخره با دوچرخه بپرد و اگر لازم شد، پرواز کند
من یاد گرفتم چشم‌هایم را ببندم و در عجیب‌ترین جاها، فقط شبیه به او رکاب بزنم.
این طورى وقتى چشم‌هایم باز بودند از مناظر اطراف لذت مى‌بردم و وقتى چشم‌هایم را مى‌بستم، نسیم خنکى صورتم را نوازش مى‌داد…
هر وقت در زندگى احساس مى‌کنم که دیگر نمى‌توانم ادامه بدهم، او لبخند مى‌زند و فقط مى‌گوید :

«رکاب بزن….»





سپتامبر
26

برای تو که می خواهی بهترین باشی

برای خندیدن وقت بگذارید
زیرا موسیقی قلب شماست

برای گریه کردن وقت بگذارید
زیرا نشانه یک قلب بزرگ است

برای خواندن وقت بگذارید
زیرا منبع کسب دانش است

برای رؤیا پردازی وقت بگذارید
زیرا سرچشمه شادی است

برای فکر کردن وقت بگذارید
زیرا کلید موفقیت است

برای بازی کردن وقت بگذارید
زیرا یاد آور شادابی دوران کودکی است

برای گوش کردن وقت بگذارید
زیرا نیروی هوش است

برای زندگی کردن وقت بگذارید
زیرا زمان به سرعت می گذرد و هرگز باز نمی گردد

ماموریت ما در زندگی « بدون مشکل زیستن » نیست ، « با انگیزه زیستن » است

تنها به شادی در بهشت نیندیشید به خود بگویید رمز و راز خلقت هر چه باشد
هدف امروز من درست زیستن در اینجا و اکنون است…





سپتامبر
25

دیگران را بفهمیم…

اگر کسی بیش از حد می خندد
حتی به مسائل خیلی ساده و معمولی؛
او از درون به شدت اندوهگین است

اگر کسی بیش از حد می¬خوابد،
مطمئن باشید که او احساس تنهایی میکند.

اگر کسی کمتر حرف میزند و یا در زمان حرف زدن بسیار سریع صحبت میکند؛
این بدان معنیست که رازی برای پنهان کردن دارد.

اگر کسی قادر نیست بگرید، او شخصیتی ضعیف است.

اگر کسی بطور غیر نورمال غذا میخورد، از استرس و فشارِ زیاد رنج میبرد.

اگر کسی به سادگی میگرید، حتی در برابر مسائل خیلی ساده،
او فردی بی گناه و دل نازک است.

اگر کسی به سرعت عصبانی میشود،
حتی برای مسائل کوچک و پیش پا افتاده،
این بدان معناست که او عاشق شده است.

اگر به اطراف خود بخوبی نگاه کنید، همه این موارد را خواهید یافت …

دیگران را بفهمیم…





سپتامبر
24

خداوند از انسان چه می خواهد؟

شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع وگریه و زاری بود.
در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند !
استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟
شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!
استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟
شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد.
استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .
استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
شاگردگفت: خوب راستش نه…!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!
استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!
شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود!
استاد گفت : پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!
همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی.
تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری .
خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!
او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد ومی پذیرد ،
« نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را…..!!!»





سپتامبر
23

آدم‌ها و انسان‌ها

آدم‌ها زندگی می‌کنند…
انسان‌ها زیبا زندگی می‌کنند!

آدم‌ها می‌شنوند…
انسان‌ها گوش می‌دهند!

آدم‌ها می‌بینند…
انسان‌ها عاشقانه نگاه می‌کنند!

آدم‌ها در فکر خودشان هستند…
انسان‌ها به دیگران هم فکر می‌کنند!

آدم‌ها می‌خواهند شاد باشند…
انسان‌ها می‌خواهند شاد کنند!

آدم‌ها،اسم اشرف مخلوقات را دارند…
انسان‌ها اعمال اشرف مخلوقات را انجام می‌دهند!

آدم‌ها انتخاب کرده‌اند که آدم بمانند…
انسان‌ها تغییر کردن را پذیرفته‌اند، تا انسان شدند!

آدم‌ها می‌توانند انسان شوند…
انسان‌ها در ابتدا آدم بودند!

آدم‌ها آدم‌اند…
انسان‌ها انسان!

اما…
آدم‌ها و انسان‌ها هر دو انتخاب دارند…
اینکه آدم باشند یا انسان…
انتخاب با خودشان است…





سپتامبر
22

دو برادر

دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند که یکی از آنهاازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .
شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می کردند . یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت :‌
(( درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می کند . ))
بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .
در همین حال برادری که ازدواج کرده بود با خودش فکر کرد و گفت :‌(( درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم . من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نکرده و باید آینده اش تأمین شود . ))
بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .
سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند که چرا ذخیره گندمشان همیشه با یکدیگر مساوی است!
تا آن که در یک شب تاریک دو برادر در راه انبارها به یکدیگر برخوردند!
آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن که سخنی بر لب بیاورند کیسه هایشان را زمین گذاشتند و یکدیگر را در آغوش گرفتند .





سپتامبر
21

استادان یک استاد

در یکی از سفرهایم نیمه شب به دهکده ای رسیدم و همه جا در خاموشی فرو رفته بود وقتی از کوچه ها عبور می کردم مردی را دیدم که در حال سوراخ کردن دیوار یک خانه بود .
از او پرسیدم آیا جایی را سراغ دارد که من بتوانم شب را در آنجا استراحت کنم . او جواب داد در این موقع شب اینکار ممکن نیست ولی می توانی پیش من بمانی البته اگر بتوانی با یک دزد به سر ببری.
من مدت یک ماه با او بودم ِ هر شب به من می گفت :
حالا من باید سرکار بروم تو در خانه بمان و دعا کن .
و زمانی که بازمیگشت من از او می پرسیدم : آیا چیزی به دست آوردی ؟
و او جواب می داد : امشب نه ِ ولی فردا باز هم سعی می کنم و اگر خدا بخواهد موفق می شوم .
او هیچ گاه ناامید نمی شد و همیشه خوشحال بود . بعدها هرگاه که در زندگی احساس ناامیدی و شکست می کردم به یاد آن روز می افتادم و کلام او را تکرار می کردم.
” اگر خدا بخواهد فردا اتفاق خوبی خواهد افتاد ”
دومین استاد من یک سگ بود . روزی برای رفع تشنگی به سمت رودخانه می رفتم. سگی هم تشنه به نظر می رسید کنار رودخانه آمد .
وقتی به آب نگاه کرد و تصویر خودش را در آب دید و ترسید . پارس کرد و از رودخانه دور شد …. ولی چون خیلی تشنه بود دوباره کنار آب آمد . به رغم ترسی که در وجودش بود درون آب پرید و تصویرش ناپید شد .
از آن به بعد من همیشه در خاطرم بود که” از هر چه می ترسم به درون آن بروم ”
سومین استاد من یک کودک بود . وارد شهری شدم و کودکی را دیدم که شمع روشنی در دست داشت . او شمع را به زیارتگاه می برد تا نذرش را ادا کند .
به شوخی از او پرسیدم : آیا آن شمع را خودت روشن کردی ؟
و او پاسخ داد : بله
از او پرسیدم : قبل از این که شمع را روشن کنی آن را دیده ای ِ بعد از روشن کردن هم آن را دیده ای ِ می توانی به من نشان بدهی آن روشنایی از کجا آمده ؟
کودک خندید و شمع را فوت کرد و گفت دیدی که خاموش شد ِ می توانی به من بگویی که روشنایی کجا رفت ؟
ناگهان تمام باورهایم فرو ریخت و به نادانی خود پی بردم.
درست است من استاد مشخصی نداشتم ولی این به معنای بی استادی نیست . تمامی مخلوقات جهان استادان من هستند .
ابرها، درختان، پرندگان و گل ها استادان من بودند .
انسان خود ساخته ممکن است استاد مشخصی نداشته باشد ولی توانایی آموختن و باور آموختن در او زنده است .





سپتامبر
19

مهربان باش

گستاخ بودن آسان است.
به تلاش نیازی ندارد و نشانه ضعف و ناامنی است.
مهربانی بیانگر تأدیب نفس و عزت نفسی عظیم است.
مهربان بودن در هنگام برخورد با افراد گستاخ آسان نیست.
مهربانی خصیصه کسی است که کارهای فکری مثبت زیادی انجام داده
و به بینش عمیقی از خود فهمی و عقل دست یافته است.

مهربانی نشانه قدرت است نه ضعف…





سپتامبر
18

پرواز به فراسوی ترس ها

روزگاری دراز پیش از این، پادشاهی در سرزمینی دوردست، عاشق تماشای پرواز پرندگان به بلندای آسمان، هدیه‌ای دریافت کرد از سوی دوستی که او را نیکو می‌شناخت. دو قوش از نژاد زیبای عربی، دو قوش بلندپرواز. دو قوش عاشق آسمان. آن دو سخت زیبا بودند و اگر بال می‌گشودند گویی تمامی زمین و زمینیان را زیر پر و بال خود می‌دیدند. سوار بر باد، به هر سوی پر می‌کشیدند. پادشاه، شادمان از دریافت آن دو ارمغان، آنها را به پرورش دهنده بازها و قوش‌ها سپرد تا تعلیمشان دهد و به پروازشان در آورد.
ماهها گذشت و روزی قوش ‌پرور ارشد نزد شاه آمد و سری به فروتنی فرود آورد و شاه را خبر داد که یکی از دو قوش را پروازی بلند آموخته و چنان جلال و شکوهی در پرواز نشان می‌دهد که گویی بر آسمان پادشاهی می‌کند. امّا اسفا که قوش دیگر میلی به پرواز ندارد و از روزی که آمده بر شاخ درختی جای گرفته و هیچ چیز او را به پرواز راغب نمی‌سازد
پادشاه را این امر عجب آمد و متحیر ماند که چه باید کرد. دست به دامان درمانگران زد تا که شاید در او مرضی بیابند و درمانش کنند و چون کامیاب نشدند به جادوگران روی آورد تا اگر پرنده گرفتار سحری گشته یا که جادویی او را به نشستن واداشته، آن را از او دور کنند تا به پرواز در آید. امّا کسی توفیق را در این راه رفیق نیافت و نومید از دربار برفت. پس شاه، یکی از درباریان را مأمور کرد که راهی بیابد، امّا روز بعد از پنجره کاخش پرنده را نشسته بر شاخ دید. بسیاری راهها را آزمود تا مگر پرنده دست از لجاجت بردارد و اوج آسمان را بر شاخه درختی ترجیح دهد. امّا، سودی نبخشید…
پس با خود گفت، “شاید آنان که با طبیعت آشنایند نیک بدانند که چه باید کرد و مُهر از این راز بردارند و پرنده را از شاخه جدا سازند و به بلندای آسمان فرستند. فریاد برآورد و درباری را گفت، “برو و زارعی را نزد من آور تا ببینم او چه می‌تواند انجام دهد.”
درباری رفت و چنین کرد و زارعی مأمور شد تا راز را برملا سازد و گره از آن بگشاید. بامداد روز بعد شاه با هیجان و شادمانی دید که قوش به پرواز در آمده و بر بالای باغ‌های قصر اوج گرفته است. فرمان داد تا زارع را نزد او آورند تا به سرّ این کار پی ببرد.
زارع را نزد شاه آوردند. پس پرسید راز این معجزه در چیست. چگونه قوش به پرواز در آمد و چه امری او را واداشت تا شاخ را ترک گوید و به آسمان برپرد؟
زارع سری به نشانه تعظیم فرود آورده گفت، “پادشاها، سرّی در میان نیست و رازی نه تا برملا سازم؛ معجزی نیز در کار نیست. امری طبیعی است که چون بدان پی ببریم مشکل آسان گردد. شاخه را بریدم و قوش چون دیگر لانه و آشیانه نداشت، دل از آن برید و به آسمان برپرید.”
و این داستان زندگی ما آدمیان است. ما را آفریده‌اند تا پرواز کنیم نه آن که راه برویم. زمینی نیستیم که به زمین گره خورده باشیم، بلکه آسمانی هستیم و اهل پرواز. امّا مقام انسانی خویش را در نیافته‌ایم که چنین به زمین دل خوش داشته‌ایم و بر آن نشسته‌ایم و شاخه درختی را که لانه بر آن داریم گرامی داشته و دل بدان خوش کرده‌ایم. به آنچه که با آن آشناییم دل خوش کرده‌ایم و از ناشناخته‌ها در حراسیم. امکانات ما را نهایتی نیست و توانایی‌های ما را پایانی نه؛ امّا حراس داریم از کشف آنها و تلاش برای پی بردن به آنها. به آشناها خو کرده‌ایم و از نا آشناها دل بریده. راحتی را پیشه ساخته و از زحمت در حراسیم. زندگی یک ‌نواخت شده و از هیجان تهی گشته است. از سختی‌ها می‌ترسیم و از رنجها در فراریم. باید که دل از شاخه درخت برید و لانه زمینی را به هیچ گرفت و هراس را از دل راند و شکوه پرواز را تجربه کرد که اگر پرواز را تجربه کردیم دیگر زمین را در نظر نیاوریم و از اوج آسمان فرود نیاییم. پس به فراسوی ترسها پرواز کنیم.





سپتامبر
17

زندگی با عشق

آن بالا که بودم، فقط سه پیشنهاد بود.
اول گفتند زنی از اهالی جورجیا همسرم باشد.
خوشگل و پولدار.
قرار بود خانه ای در سواحل فلوریدا داشته باشیم.
با یک کوروت کروکی جگری.
تنها اشکال اش این بود که زنم در چهل و سه سالگی سرطان سینه میگرفت.
قبول نکردم.
راست اش تحمل اش را نداشتم.
بعد موقعیت دیگری پیشنهاد کردند: پاریس
خودم هنرپیشه می شدم و زنم مدل لباس.
قرار بود دو دختر دو قلو داشته باشیم.
اما وقتی گفتند یکی از آنها نه سالگی در تصادفی کشته میشود.
گفتم حرف اش را هم نزنید.
بعد قرار شد کلودیا زنم باشد.
با دو پسر.
قرار شد توی محله های پایین شهر ناپل زندگی کنیم.
توی دخمه ای عینهو قبر.
اما کسی تصادف نکند.
کسی سرطان نگیرد.
قبول کردم.
حالا کلودیا “همین که کنارم ایستاده است”
مدام می گوید خانه نور کافی ندارد،
بچه ها کفش و لباس ندارند، یخچال خالی است.
اما من اهمیتی نمیدهم.
می دانم اوضاع می توانست بدتر از این هم باشد.
با سرطان و تصادف.
کلودیا اما این چیزها را نمی داند.
بچه ها هم نمیدانند.