مارس
20

تلنگر

تلنگر  در فرهنگ معین:

ضربه زدن با سر انگشت به کسی یا چیزی.

تلنگر  در لغتنامه دهخدا:

گذاشتن نوک انگشت میانی را به نوک ابهام و آن را به قوت لغزاندن تا بن ابهام بنحوی که بانگ برآید.

تلنگر مفهومی در علوم رفتاری، نظریه سیاسی و اقتصاد است که تقویت مثبت و پیشنهادهای غیر مستقیم خود را برای تلاش درجهت رسیدن به انطباق غیر اجباری و تاثیر بر انگیزه‌ها، مشوق‌ها و تصمیم‌گیری گروهی فردی را مطرح می‌کند. ادعای تئوری تلنگر این است که حداقل به اندازهٔ آموزش مستقیم یا اجراء قانون مؤثر است، اگر بیشتر مؤثر نباشد.

تلنگر، به آن تلقی که ما از آن داریم، هر جنبه‌ای از معماری رفتار است که رفتار مردم را در راه پیش‌بینی پذیری، بدون ممنوع کردن هیچ گزینه‌ای یا تغییر محسوسی در انگیزه‌های اقتصادی شان، اصلاح می‌کند. برای اینکه یک تلنگر خالص محسوب شود، مداخلات، برای اجتناب‌کننده باید آسان و ارزان باشد. تلنگرها یک فرمان نیستند. قرار دادن میوه در برابر چشم یک تلنگر محسوب می‌شود. ممنوع کردن غذای ناسالم یک تلنگر نیست….

نوشتن، به نظر من یکی از شکلهای هنره. دقیقا مثل هر شکل دیگری از هنر، نوع عام و خاص داره. مثلا، موسیقی پاپ رو در نظر بگیرید. موسیقی پاپ اصلا فریاد میزنه عامه‌پسند (اگر نمی‌دونید POP مخفف Popular یا همون عامه‌پسنده) اما چند نفر می‌شناسید که آلان، در اوایل روز سال ۲۰۲۱، موسیقی Jazz گوش کنه؟ موسیقی Rock دهه ۶۰ گوش کنه؟ موسیقی مینیمال یا انتزاعی گوش کنه؟

مدت زیادیه که این وبلاگ خالی از سکنه شده. البته دوستانی هستند که گه گداری می خونند و گه گداری هم پیامی میدن و جویا میشن چرا اینجا نمی‌نویسم؟

راستش قضیه همونیه که ابتدای مطلب بهش اشاره کردم. اینجا رو نگه داشتم برای خاص نویسی! خاص نویسی برای مطالبی که حس می کنم ممکنه بار اخلاقی زیادی داشته باشن. بهرحال یکم شخم بزنید وبلاگ رو احتمالا متوجه می‌شید که چرا اینجا رو مکانی برای نوشته‌های خاص‌پسند در نظر دارم.

در اواخر اسفندماه ۸۵ بود که هاست و دامنه مرتبط با این وبلاگ رو خریدم. بیشتر مطالبم هم مطالب روانشناسی بوده. سیاست غر زدن در مورد انسان مداری و یکی دو باری هم سعی کردم از این چارچوب خارج شم. اما خب نشد که بشه. به همین خاطر، اینجا رو نگه داشتم برای همون انتقال تجربه.

اگر دوست دارید نوشته‌های عام‌تر من رو بخونید می‌تونید من رو در کانال تلگرامم دنبال کنید. البته که تلگرام مشکل این رو داره که ممکنه هر لحظه جمع کنه بره! ولی خب باز کمک کرده این وبلاگ تا حد زیادی به شکل و شمایل خودش، باقی بمونه.

برای دسترسی بیشتر به مطالب، به کانال تلگرامم مراجعه کنید: https://t.me/IR_Talangor

خبر:
در یک اتفاق غیرمنتظره و ناخوشآیند، باعث عدم دسترسی Admin به کانال: IR_Talangor برای افزایش محتوا و مخاطب شدم، از اینرو مجددا کانال جدید: IR_Talangor_1401 بوجود آمد که در واقع، ادامه دهنده سیاستهای همان کانال قبلی خواهد بود و قطعا سعی خواهم کرد که با درج Postهای پرمحتواتر از گذشته، توسعه دهنده رشد و آگاهی در راستای تفکر انسانی باشم. در ضمن Postهای قبلی در دسترس و در کانال: IR_Talangor همچنان فعال و قابل بهره برداری و قابل استناد برای شما مخاطب عزیز می باشد. شاهد روزی باشیم که، احترام به حقوق انسانی، سرفصل همه امورمان گردد.

لینک دسترسی به کانال جدید: https://t.me/IR_Talangor_1401

با احترام و سپاس

محمود طاهری





مارس
20

سال ۱۴۰۳

همه به شما می گویند: سال خوبی داشته باشید.
ولی من به شما می گویم: “سال خوبی را برای خودتان خلق کنید”.
به فکر آمدن روزهای خوب نباشید!
آنها نخواهند آمد!
به فکر ساختن باشید. روزهای خوب را باید ساخت.
آرزو می کنم، بهترین معمار سال جدید باشید…





دسامبر
14

منتظر نباشیم…

منتظر نباشیم احساساتمان کمرنگ شوند. منتظر نباشیم که سوگ تمام شود. منتظر تغییر جهان درونی و بیرونی نشویم. منتظر نبودن، به ما کمک می کند بتوانیم در کنار احساساتمان رشد کنیم و از آنها بزرگتر شویم. گاهی دردها قرار نیست گذر کنند، یا ما از آنها عبور کنیم. گاهی بزرگتر شدن از دردهایمان تنها راه تمام شدن دردها‌ست. اگر هر روز بر روی زندگی کردن تمرکز کنیم؛ روزی چشمانمان را باز می‌کنیم و خواهیم دید بزرگتر از تصمیمهای گذشته‌مان شده‌ایم. بزرگتر از رابطه‌های قبلی، بزرگتر از وابستگیها، بزرگتر از رفتارها و واکنشها، بزرگتر از آزارها و رنجها، بزرگتر از سوگها و بزرگتر از تمام آنچه که تجربه کرده‌ایم، شده‌ایم. زمانیکه می‌آموزیم چطور بدون انکار دردهایمان، هر روز در کنارشان بیدار شویم و به زندگیمان اجازه دهیم جریان داشته باشد، تغییری درونی رخ خواهد داد. تغییری که آهسته اتفاق می‌افتد. تغییری که نه تنها درونمان را تحت تاثیر قرار می دهد که حتی کم‌کم نگاه ما را نسبت به رنج و درد هم تغییر می دهد. نتیجه صبور بودن با دردهایمان، سالها بعد دیده خواهد شد. روزی، شاید در یک صبح بارانی، همانطور که در حال قدم زدن و نگاه کردن به برگهای زردی هستید که با باد می رقصند و بر زیر پای شما آرام می گیرند، ناگهان احساس می کنید چیزی هم درون شما آرام گرفته است. آن لحظه را شاید نتوانید بنویسید یا در مورد آن صحبت کنید، احتمالا از آن لحظاتی‌ست که فقط با قلبتان می توانید درکش کنید نه با کلمات. اما درست در همان لحظه خواهید فهمید، آنقدر بزرگ شده‌اید که تمام گذشته و آدمها و تصمیمها و اشتباهاتتان در درونتان آرام گرفته‌اند. درست همانطور که برگها، بر روی زمین آرام گرفته‌اند. درختان بر روی تنه‌شان آرام گرفته اند. اردک‌های پشت سرتان بر روی موجها آرام گرفته‌اند و شما در درون سرمای خیس پائیزی آرام گرفته‌اید، حال گویی همه چیز در درون یک بزرگ نامرئی، آرام گرفته است. اکنون می دانید که بزرگ شده‌اید و از دور به آن کسی که بوده‌اید نگاه می کنید، به آن کسی که سخت تلاش می کرد فرار کند، یا منتظر فرا رسیدن زمان مناسبی بود که دردهایش تمام شود. به کسی نگاه می کنید که سالها پیش به او گفتید بیا منتظر نباشیم و باهم به جلو حرکت کنیم، هر روز، فقط چند قدم و آن لحظه می دانید که تصمیم درستی گرفته بودید که منتظر هیچ چیز نماندید. نزدیک تر می شوید و به چشمان خود رنج کشیده‌تان نگاه می کنید، به سلامتی‌اش نوشیدنی‌تان را بالا می گیرید و به او می گوئید: ما بزرگتر از گذشته و دردهایمان شدیم…دیدی تونستیم؟





اکتبر
17

شش زنگی ﮐﻪ ﺑﺸﺮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩ!

ﺍﻭﻟﯿﻦ زنگ ﺭﺍ ﮐﻮﭘﺮﻧﯿﮏ در ۱۵۵۰ میلادی ﻧﻮﺍﺧﺖ:
ﺍﻭ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﺮﮐﺰ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﻧﯿﺴﺖ، بلکه ﺳﯿﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﮔﺮﺩ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﻣﯽﮔﺮﺩﺩ.

دومین زنگ را نیوتن در ۱۷۰۰ میلادی نواخت:
او نشان داد که هیچ نیروی غیبی و هوشمندانه ای موجب سقوط اجسام و حرکت سیارات و شهاب سنگها و کهکشانها نمی شود. تنها نیروی جاذبه است که نه هوشمندانه کار می کند و نه برنامه ریزی شده.

سومین زنگ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻭﯾﻦ در ۱۸۵۰ میلادی ﻧﻮﺍﺧﺖ:
او ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﮐﻪ “ﺍﺷﺮف ﻣﺨﻠﻮﻗﺎﺕ” ﻧﺎﻣﯿﺪﻩ می شد، نشان ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﺍﺧﺘﻼﻓﯽ ﺑﺎ ﺳﺎﯾﺮ ﺟﺎﻧﺪﺍﺭﺍﻥ ندارد و در اثر تغییر و تکامل موجودات دیگر به وجود آمده است.

چهارمین زنگ را نیچه در ۱۹۰۰ میلادی نواخت:
او گفت که هیچ نجات دهنده غیبی وجود ندارد. تنها انسان است که می تواند نجات دهنده خود باشد. او گفت: ”ایمان مذهبی یعنی اینکه نمی خواهم بپذیرم حقیقت چیست؟ انسانها نمی خواهند عقایدشان را تغییر دهند، چون که نمی خواهند توهماتشان تخریب شوند.”

پنجمین زنگ ﺭﺍ ﻓﺮﻭﯾﺪ در ۱۹۰۰ میلادی ﺯﺩ:
ﺍﻭ ﺍﺛﺒﺎﺕ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻋﻘﻞ، ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ اﻧﺴﺎﻥ ﻧﯿﺴﺖ، ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻭ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﺑﺸﺮ ﺳﺮﭼﺸﻤﻪ مهمتری ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺁﻥ افکار ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺍﺳﺖ.

ششمین زنگ را راسل در ۱۹۵۰ میلادی نواخت:
او به ما آموخت “از اینکه عقیده ای متفاوت با اکثریت داشته باشید، نترسید. بسیاری از عقاید که امروز مورد قبول اکثریتند، زمانی مورد مخالفت اکثریت بوده اند. اگر پنجاه میلیون نفر هم عقیده احمقانه ای داشته باشند، باز هم آن عقیده احمقانه است.”

آزادی نه دادنی است نه گرفتنی. بلکه آموختنی است برای همین است که خیلی ها از آن گریزانند. چون یاد گرفتن برایشان مشکل است. با دوپینگ و یک شبه نمی شود، جهان اولی شد. راه آزادی و پیشرفت نه از خیابانها و با مشتهای گره کرده بلکه از آرامش کتابخانه ها می گذرد. برای همین است که در جهان سوم که نا امنی فراوان است، امن ترین مکانها برای عنکبوتها، کتابخانه ها هستند. زنگها را کوپرنیک و داروین و… سالهاست که نواخته اند، اما بسیاری در برابر بیدار شدن از خود مقاومت نشان می دهند و ظاهراً به این کار خود، افتخار هم می کنند…





سپتامبر
13

کتاب خوانها

چرا کتاب‌ خوانها بهترین آدمهایی هستند که می‌توان عاشق‌شان شد؟
چندی پیش، مقاله‌ای در مجله تایم منتشر شد که نویسنده‌اش ادعا می‌کرد، آنچه «مطالعه عمیق» نامیده‌ می‌شود، بزودی از بین ‌خواهد رفت؛ چرا که میزان مطالعه عمیق میان آدمها کمترشده و این روزها دیگر آدمها سرسری کتاب می‌خوانند و با وجود مطالب خلاصه‌ شده اینترنتی، تعداد خواننده‌های کتابها روز‌ به‌ روز تقلیل‌ پیدا می‌کند. نکته اینجاست که مطالعات ثابت ‌کرده، کتاب‌ خوانها در قیاس با افراد عادی، آدمهای خوبتر و باهوش‌تری هستند و شاید تنها آدمهایی روی این کره خاکی باشند که ارزش عاشق ‌شدن را داشته ‌باشند. بر پایه مطالعاتی که روان‌شناسان در سالهای ۲۰۰۶ و ۲۰۰۹ انجام ‌داده‌اند، کسانی که رمان می‌خوانند، میان انسانها بیشترین قدرت همدلی با دیگران را دارند و قابلیتی دارند با عنوان «تئوری ذهن» که در کنار آنچه خود به آن اعتقاد دارند، می‌توانند عقاید، نظر و علائق دیگری را مدنظر قراردهند و درباره آن قضاوت ‌کنند. آنها می‌توانند بدون اینکه عقاید دیگران را رد کنند یا از عقیده‌ خودشان دست ‌بردارند، از شنیدن عقاید دیگران لذت‌ ببرند. تعجبی هم ندارد که کتاب‌خوانها، آدمهای بهتری باشند. کتاب ‌خواندن، تجربه‌ کردن زندگی دیگران با چشم غیرواقعی است؛ یاد گرفتن این نکته که چطور بدون اینکه خودت در ماجرایی دخیل باشی، بتوانی دنیا را در چارچوب دیگری ببینی. کتاب‌ خوانها به روح هزاران آدم و خرد جمعی همه این آدمها دسترسی دارند. آنها چیزهایی دیده‌اند که غیر کتاب‌ خوانها امکان ندارد از آن سر در بیاورند و مرگ انسانهایی را تجربه‌ کرده‌اند، که شما هرگز آنها را نمی‌شناسید. آنها یاد گرفته‌اند که زن‌ بودن چیست و مرد بودن یعنی چه. فهمیده‌اند که تماشای رنج دیگران یعنی چه. کتاب‌ خوانها بسیار از سنشان عاقل‌ترند. تحقیق دیگری در سال ۲۰۱۰ ثابت‌ کرده که هر چه ‌قدر بیشتر برای کودکان کتاب بخوانیم، «تئوری ذهن» در آنها قویتر می‌شود و در نهایت باعث‌ می‌شود این بچه‌ها واقعاً عاقل‌تر شوند، با محیط‌شان بیشتر انطباق پیدا کنند و قدرت درکشان بالاتر برود. تجربه‌های قهرمانهای داستانها تبدیل به تجربه‌های خود خواننده‌ها می‌شود. هر درد و رنجی که شخصیت داستان می‌کشد، تبدیل به باری می‌شود که خواننده باید تحمل‌کند. خواننده‌های کتابها هزاران‌ بار زندگی‌ می‌کنند و از هرکدام از این تجربه‌ها، چیزی یاد می‌گیرند. اگر دنبال کسی هستید که شما را تکمیل‌ کند و فضای خالی قلبتان را پر کند، می‌توانید این کتاب ‌خوانها را در کافی ‌شاپها، پارکها، متروها و… پیدا کنید. چند دقیقه که صحبت‌ کنید، آنها را به‌ جا خواهید آورد. کتاب‌ خوانها با شما حرف‌ نمی‌زنند، با شما رابطه برقرار می‌کنند. آنها در نامه‌ها یا پیامهایشان انگار برایتان شعر می‌نویسند. صرفاً به سوالاتتان جواب‌ نمی‌دهند یا بیانیه صادر نمی‌کنند، بلکه با عمیق‌ترین فکرها و تئوریها پاسخ شما را می‌دهند. آنها شما را با دانش بالای کلمات و ایده‌ها‌یشان مسحور خواهند کرد. تحقیقات دیگری در دانشگاه برکلی نشان ‌داده، کتاب‌ خواندن برای کودکان باعث می‌شود آنها کلماتی را یاد بگیرند که هرگز در مدرسه به آنها یاد نمی‌دهند. به خودتان لطف‌ کنید و با کسی قرار بگذارید که می‌داند چطور از زبانش استفاده‌ کند. آنها فقط شما را نمی‌فهمند، درکتان‌ می‌کنند. آدمها فقط باید عاشق کسی شوند که بتواند روحشان را ببیند. این آدم باید کسی باشد که به روح شما نفوذ می‌کند و به بخشهایی از روح شما دسترسی پیدا می‌کند که هیچکس دیگر قبلاً کشف‌ اش نکرده‌ است. بهترین کاری که خواندن داستانها با آدمها می‌کند، این است که کامل‌ نبودن شخصیتها باعث می‌شود ذهن شما سعی ‌کند از ذهن دیگران سر در بیاورد. اینجور آدمها توانایی همدلی پیدا می‌کنند. ممکن است همیشه با شما موافق نباشند، اما سعی‌ می‌کنند ماجراها را از زاویه‌ دید شما ببینند. آنها نه ‌‌تنها باهوشند، که عاقل هم هستند. باهوش ‌بودن همیشه هم خوشآیند نیست، اما عاقل ‌بودن آدمها را تحریک‌ می‌کند. همیشه مقاومت در برابر آدمهایی که می‌شود چیزی ازشان یاد گرفت، کمی سخت است. عاشق یک آدم کتاب‌ خوان شدن نه‌ تنها کیفیت گفتگو را بالا می‌برد، بلکه باعث می‌شود سطح گفتگو بالا برود. برپایه‌ تحقیقات، کتاب‌ خوانها به دلیل دایره‌ وسیع واژگانشان و مهارتهای حافظه، آدمهای باهوش‌تری هستند. ذهن آنها در قیاس با آدمی معمولی که کتاب نمی‌خواند، توانایی درک بالاتری دارد و راحت‌تر و به‌ شکل موثرتری می‌توانند با دیگران ارتباط برقرار کنند. قرار و مدار گذاشتن با آدم اهل کتاب، به قرار گذاشتن با هزاران‌ نفر می‌ماند. انگار که تجربه‌ای را که او با خواندن زندگی همه‌ این آدمها بدست ‌آورده، در اختیار شما قراردهد، انگار با یک کاشف قرار گذاشته ‌باشید.





ژوئن
12

تله موشی برای همه حیوانات…

روزی یک موش از شکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست؟ مرد مزرعه‌دار تازه از شهر آمده و بسته‌ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود. موش لبهایش را لیسید و با خود گفت: «کاش یک غذای حسابی باشه»، اما همین که بسته را باز کردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد. صاحب مزرعه یک تله‌موش خریده بود. موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه حیوانات مزرعه بدهد. او به هر کسی که می‌رسید، می‌گفت: «در مزرعه یک تله‌موش آوردن، صاحب مزرعه یک تله‌موش خریده». مرغ با شنیدن این خبر بالهایش را تکان داد و گفت: «آقای موش برایت متأسفم. از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی، به‌هرحال من کاری به تله‌موش ندارم، تله‌موش هم ربطی به من نداره». میش وقتی خبر تله‌موش را شنید، صدای بلند سر داد و گفت: «آقای موش من فقط می‌توانم دعایت کنم که در تله نیفتی، چون خودت خوب می‌دانی تله‌موش به من ربطی ندارد، مطمئن باش که دعای من پشت‌وپناه تو خواهد بود». موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر، سری تکان داد و گفت: «من که تا حالا ندیده‌ام یک گاو در تله‌موش بیفته!» این را گفت و زیر لب خنده‌ای کرد و دوباره مشغول چریدن شد. سرانجام موش ناامید از همه‌جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله‌موش بیفتد چه اتفاقی برایش می‌افتد. در نیمه‌های همان شب صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید. زن مزرعه‌دار بلافاصله بلند شد و به‌سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود، ببیند. او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله‌موش تقلا می‌کرد، موش نبود بلکه مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود. همین‌که زن به تله‌موش نزدیک شد، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز حال او بهتر شد. اما روزی که به خانه بازگشت هنوز تب داشت. زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود، گفت: «برای تقویت بیمار و قطع شدن تب اون هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست». مرد مزرعه‌دار که زنش را خیلی دوست داشت، فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید، اما هرچه صبر کردند تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آنها رفت‌وآمد می‌کردند تا جویای سلامتی وی شوند، برای همین مرد مزرعه‌دار مجبور شد، میش را هم قربانی کند تا با گوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد. روزها ‌گذشت و حال زن مزرعه‌دار هرروز بدتر می‌شد. تا اینکه یک روز صبح، درحالی‌که از درد به خودش می‌پیچید، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاکسپاری او شرکت کردند. بنابراین، مرد مزرعه‌دار چاره‌ای نداشت جز اینکه از خیر گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند. حالا موش به تنهائی در مزرعه می‌گردید و به حیوانات زبان بسته‌ای فکر می‌کرد که کاری به کار تله‌موش نداشتند…





اکتبر
07

دقایقی تامل…

با هر تولدی، انسانی پا به این کره خاکی می‌گذارد و فعل “بودن” صرف می‌شود. اما بودن داریم تا بودن! “چگونه‌ بودن”‌ و “چگونه ‌‌زندگی‌ کردن” آدمها با هم فرق‌ دارد. به هیچ عنوان شخص معنوی نیستم و سعی در معنوی بودن هم ندارم، ولی بشدت در جستجوی معناگرایی هستم که نگاهی کاربردی داشته باشم به فلسفه و جامعه شناسی، از اینرو کاملا منطقم، فازی است و همیشه این سوالات در ذهنم رژه می روند:

۱- چه کاری انجام می دهم؟

۲- کاری که انجام می دهم، به چه کسانی کمک می کند؟

۳- در نتیجه کارم، چه تغییری در زندگی آنها ایجاد می کند؟

ماموریت و رسالت زندگی، چیزی که دغدغه انسانهای باهوش و معناگراست. به آنچه می خواهم، انجام دهم و آنچه می توانم، انجام دهم، تمایز وجود دارد. دغدغه دیگرم، ادغام کامل زندگی رویایی با زندگی بیداری است. با حس کردن مرزهای خود بطور شهودی و پرهیز از پنهان شدن در پشت یک مانع فکری، سعی نموده ام که با احترام به حقوق انسانی، در درج پستهایم در این کانال تلگرامی، کاتالیزوری برای محقق شدن؛ پذیرفتن خویشتن، دوست داشتن خویشتن و احترام به خویشتن باشم.

امروزه زندگی پیچیده است و چنان به سرعت تغییر می‌کند که هر چیزی پیش از آنکه استقرار پیدا کند، کنار گذاشته می‌شود. در دنیای امروز؛ سن، رشته تحصیلی، یا عدم دسترسی به منابع آموزشی، هیچکدام بهانه قابل قبولی برای یاد نگرفتن نیست و همه‌ چیز بر‌می گردد به کمی همت، انگیزه و تلاش برای قلقلک دادن مرزهای توانائیهای خودمان. عقاید و سنن در برخورد با هم سائیده و فرسوده می‌گردد؛ و آنقدر اختلاف دیده می‌شود که موجب شک در همه آنها می‌شود.

یادگیری، بزرگترین قابلیت انسان؛ برای زندگی بهتر است  و هر کدام از ما عضوی موثر و الهام بخش، برای خلق اتفاقات بزرگ هستیم و انگیزه داشتن، هیچ هزینه‌ای برایمان ندارد؛ اما می‌تواند همه چیز را برای ما فراهم کند.

Failures are a part of life. If you don`t fail, you`ll never learn. If you don`t learn, you`ll never change

زندگی ما بطور اتفاقی بهتر نمی‌شود، بلکه این تغییر است که می‌تواند آن را بهتر سازد. اتفاقی وجود ندارد، هر چه هست، انرژی شماست که در چرخه است؛ به شکل اتفاقات. آگاهی از مسیر اشتباه و تشویق به تصمیمی عمیق، برای متحول شدن و با حفظ نگرش مثبت و مدیریت بیداری در راستای انسانی زیسستن.

هرچند زاویه دیدم با خیلی ها متفاوت است؛ ولی آنچه مهم است، آنست که؛ انسانیت هنوز نفسش بند نیامده است…

محمود طاهری





آگوست
10

به‌ بهانهٔ‌ نو شدن مجدد سالهای عمرم…

باید که به خویش نهیب زنم که زندگی، مسابقه‌ دو سرعت نیست!
کمی آرام بگیر؛ به موسیقی زندگی گوش بسپار؛ پیش از آنکه آوای آن به پایان برسد…

شاید زادروزها بهانه ای باشند، تا ما آدمها بیشتر به کیفیت بودنمان فکر کنیم؛ اینکه با گذر این زادروزها که شاخصه‌ای برای میزان حضورمان روی کره خاکی ست، چه کرده‌ایم؟!
به‌ دنیایی که ‌در آن بودیم ‌و هستیم، چیزی اضافه کرده‌ایم؟
یا اصلاً چقدر به معنای واقعی کلمه، این تعداد سال عمر را زندگی کرده‌ایم؟!

در باورِ من، زاد روزها تلنگرند.
با هر تولدی، انسانی پا به این کره خاکی می‌گذارد و فعل “بودن” صرف می‌شود.
اما بودن داریم تا بودن!
“چگونه‌ بودن”‌ و “چگونه ‌‌زندگی‌ کردن” آدمها با هم فرق‌ دارد.

یکی اصلاً بود و نبودش یکی‌ ست!
نه چیزی به زمین و زمینیان اضافه‌ می‌کند، نه کم.
دیگری، بودنش مضر است و آسیب رسان؛ اما یکی هم هست که بودنش وزن دارد، دایره ای اطرافش هست که مرکزش اوست و‌ همهٔ آدمهایی ‌که در آن دایره هستند، متأثر از آن‌ اند و هر چه وزن‌دارتر باشد، شعاع این دایره بیشتر است.

آدمهای دستهٔ آخر، حضورشان‌ رنگ‌ می‌دهد به دنیا، ارزشمندش می‌کند و زیبا!
اینها آدمهایی‌اند که: عرض بودنشان از طول‌ سالهای عمرشان بیشتر‌ است!
من معتقدم آدمهای دسته آخر، لحظه‌ها را بیشتر از زمان واقعی‌شان زندگی می‌کنند و امروز پر رنگترین دغدغهٔ ذهنی من این‌ است: براستی، من جزء کدام دسته از این آدمها هستم؟!





جولای
19

انعطاف پذیری عصبی

تصور کن، مغز مانند بدن قابلیت تغییر داشت. هر روز مغزمان را به باشگاه می بردیم، با وزنه ای عضلات خلاقیت و تمرکز را بزرگ می کردیم. استرس را آب می کردیم و عضلات رهایی و آرامش را قویتر می کردیم. حقیقت اینست که ما بدون آگاهی، هر روز مشغول همین کار هستیم. هر روز با شکل بودنمان، تغییراتی در سازماندهی و حتی ساختار فیزیکی مغزمان، ایجاد می کنیم. این اصطلاح نوروپلاستیسیتی (انعطاف پذیری عصبی) نام دارد. دانشمندان تا سالها پیش تصور می کردند مغز بعداز کودکی، ثابت و پایدار شده و دیگر تغییر نمی کند. مثل خمیری که در فر سخت و غیرقابل انعطاف کی شود. اما امروز می دانیم که مغز، ظرفیتی بینهابت دارد و تا آخرین نفس، توان تغییر و یادگیری و سازگاری دارد. چگونه؟
ما با هر فکر یا احساسی که تکرار می کنیم، یک مسیر عصبی را تقویت می کنیم. درست مثل اینکه دمبلی به دست گرفتیم و عضلات آن قسمت از مغز را بزرگتر می کنیم. تکرار یک فکر یا عمل برای بارها و بارها، قدرت آن را زیاد می کند. بنابراین، آنچه که اغلب انجام می دهیم، در آن قویتر می شویم و آنچه که انجام نمی دهیم، آرام، آرام، محو می شود. کسی که هر روز صبح، درماندگی را تکرار و تمرین می کند: “من نمی تونم”، “از پسش برنمیام”، احتمالا پس از مدتی، یک درمانده تمام عیار خواهد بود. چرا که عضلات درماندگی، قوی و نیرومند شده اند و عضلات کفایت و کارآمدی ضعیف و ضعیف تر. آیا آگاه هستیم، هر روز چه چیزی را تمرین و تکرار می کنیم؟
بخشش؟ شفقت با خود؟ صبوری؟ همدلی؟ یا ترس؟ نگرانی؟ ناتوانی؟
برای آگاه شدن از اینکه هر روز چه چیزی را تمرین می کنی، اول به این سوال برگرد: در موقعیتهایی که احساس ناخوشایندی دارید، فکر غالب سرت چیست؟ رفتار غالبت چیست؟
احتمالا این چیزیست که بیشتر تمرین می کنید.





فوریه
16

آدم حسابی!

هنگامیکه بخواهیم از کسی تعریف ‌کنیم و او را از دیگران ‌متمایز بشماریم، می گوئیم: او آدم حسابی است.

اما براستی “آدم حسابی” کیست؟

۱- آدم حسابی، حرف حسابی می‌زند. اهل مغلطه نیست، اهل پرحرفی و هرزگویی نیست؛ اهل سخنان درهم ریخته و بی هدف هم نیست. برای همین شنوندگانش او را آسان می‌فهمند؛ سخنانش برخاسته از دانش است، نه شهوت کلام یا خودنمایی.

۲- آدم حسابی…اهل تخریب دیگران و تهمت زدن به کسی نیست. او برای‌ حذف‌ رقیب توطئه‌چینی‌ یا زیرآب زنی نمی‌کند.

۳- آدم حسابی، قانونگرا ست. هل دور زدن قانون نیست؛ رشوه نمی دهد و رشوه قبول نمی‌کند؛ اهل پارتی بازی و رابطه سالاری نیست.

۴- آدم حسابی از اقرار به خطاهایش ابایی ندارد وهرگاه متوجه اشتباه‌ شود، در صدد جبران آن یا برگشت از راه‌ رفته برمی‌آید.

۵- آدم حسابی به اقتضای جلسه و محفلی که در آن نشسته است، سخن نمی‌گوید؛ سخن او همواره برخاسته از باورهایش است.

۶- آدم حسابی با برخی‌ افراد و افکار نمی‌تواند کار کند ‌و قبولشان ندارد؛ او خود را مجبور به این کار نمی‌کند.

۷- آدم حسابی در مسائل‌ کوچک صرف وقت نمی‌کند و دربارهٔ مسائل مهم بی‌اعتناء نیست.

۸- آدم حسابی با بالادستی‌هایش تعارف ندارد. اگر اشتباهی از ایشان ببیند می‌گوید و اگر اقناع نشود از همکاری و همراهی با ایشان کناره می‌گیرد.

۹- آدم حسابی، در هر پست و مقامی که مشغول باشد، تمام تلاشش در راستای اجرای‌ مأموریتهای محول، به بهترین شکل است. او برای خوشایند رئیسانش، یا به طمع پست و مقامی بهتر، تصمیم نمی گیرد و کار نمی کند.

۱۰- آدم حسابی اهل باج ‌دادن ‌و معامله‌ کردن در وظایف‌ و اختیاراتش نیست. او از دید همکارانش آدم‌ِ سختی به‌نظرمی‌رسد.

۱۱- آدم ‌حسابی ‌به ‌کسانیکه‌ از او تعریف‌ و ‌تمجید می‌کنند با احتیاط نگاه می کند و به کسانی که او را نقد می کنند،
خوب گوش می کند و در صدد تلافی برنمی آید.

۱۲- آدم‌ حسابی‌ در مقابل کاری‌ که ‌برای ‌دیگران می‌کند، انتظاری از ایشان‌ندارد و در زمانی که کارش به آنها بیفتد، به ایشان یادآوری نمی کند که چه کارهایی برایشان کرده است.

١۳- آدم حسابی در قید و بند دریافت تبریک و تسلیت از دیگران یا برگزاری مراسم بزرگداشت و تکریمش نیست؛ او کیش شخصیت ندارد.

۱۴- آدم حسابی وامدار فرد یا گروهی نمی شود؛ او تلاش‌ می‌کند کاستی‌هایش‌ را با عزت ‌نفس پر کند؛ اما آزادگیش را در گرو نیازهایش نگذارد.

۱۵- آدم حسابی بر اساس باورهای راستینش در گروهی وارد می شود؛ او اهل یافتن همفکرانش است، نه همفکر شدن برای رسیدن به امیالش.

۱۶- آدم حسابی، دارای یک سلسله ارزشهای اخلاقی است که آنها را با اندیشه و پژوهش خود یافته است، نه توصیه و تلقین دیگران.

۱۷- آدم حسابی اهل مدرک گرایی نیست. او نداشتن‌ عنوان دکتر و مهندس ‌را کسر شان نمی‌داند و به دنبال خرید مدرک یا عنوان تقلبی نیست. او یادگیری را یاد گرفته است و اگر مدرکی هم دارد، اساسش دانایی و توانایی بوده است.

١٨- آدم حسابی با گفتارش ‌دیگران را خود خواسته به ‌احترام وا می‌دارد. او آدم ‌خشکی نیست؛ انضباط‌ وچارچوب اخلاقی و شخصیتی مشخصی دارد، اما دیگران از معاشرت با او زده نمی شوند.

۱۹- آدم حسابی به کاری که می کند اعتقاد دارد و کاری نمی کند که به آن باور نداشته باشد.

۲۰- آدم حسابی با واژه “مصلحت” رفتار و گفتارش را توجیه نمی‌کند. مصلحت برایش مانند سوزنی است که او به ‌ندرت به‌ جان خود فرو می‌کند.

باید اقرار کرد که: “آدم حسابی بودن” کار دشواریست! و به ‌ویژه در اوضاع کنونی جامعه ما، “آدم حسابی ماندن” دشوارتر…





دسامبر
03

انسان بودن

– کسی که درباره‌ پول و دستمزدش زیاد اصرار نمی کند و خیال می کند دیگران انصاف دارند، احمق نیست، مناعت طبع دارد.
– کسی که به موقع می‌آید و برای با کلاس بودن، عده‌ای را منتظر نمی‌گذارد، احمق نیست، منظم و محترم است.

– کسی که برای حل مشکلات دیگران به آنها پول قرض می‌دهد یا ضامن وام آنها می‌شود و به دروغ نمی‌گوید که ندارم و گرفتارم، احمق نیست، کریم و جوانمرد است.

– کسی که از معایب و کاستیهای دیگران، در می‌گذرد و بدیها را نادیده می‌گیرد، احمق نیست، شریف است.

– کسی که در مقابل بی ادبی و بی شخصیتی دیگران با تواضع و محترمانه صحبت می‌کند و مانند آنها توهین و بد دهنی نمی‌کند، احمق نیست، مودب و باشخصیت است.

– کسی که به حرفهای پشت سرش زده می‌شود اهمیت نمی‌دهد، بی‌خبر نیست، صبور و با گذشت است.

“انسان بودن هزینه سنگینی دارد.”





سپتامبر
10

S.O.S

ایرباس ۳۸۰ در حال عبور از اقیانوس اطلس است.
این هواپیما به طور مداوم با سرعت ۸۰۰ کیلومتر در ساعت پرواز می کند؛ ناگهان یک جت جنگی با نهایت سرعت ظاهر می شود.
سرعت خلبان جنگنده جت کاهش می یابد. به کنار ایرباس می رسد و با بیسیم از خلبان هواپیمای مسافربری سوال می کند:
“با ایرباس، پرواز خیلی خسته کننده است، اینطور نیست؟ حالا یه نگاه به من بنداز”
بعد، خلبان جت بصورت عمودی هواپیمای ​​خود را بالا می برد، با سرعت به ارتفاع گیج کننده ای می رسد و سپس تقریباً تا سطح دریا در شیرجه ای نفس گیر فرود می آید.
او دوباره کنار ایرباس می چرخد ​​و می پرسد:
“خوب ، چطور بود؟”
خلبان ایرباس پاسخ می دهد:
“بسیار چشمگیر و عالی بود لذت بردم !!! اما حالا تو نگاه کن !”
خلبان جت باتمام دقت، ایرباس مسافربری را تماشا می کند، اما تا یک ربع ساعت هیچ اتفاقی نمی افتد. ایرباس به مسیر مستقیم با همان سرعت ادامه می دهد. پس از ۱۵ دقیقه خلبان ایرباس به خلبان جت می گوید:
“خوب، چطور بود؟”
خلبان جت که گیج شده بود می پرسد:
“مگه چه  کار کردی؟ تو که کاری نکردی؟!”
خلبان ایرباس می خندد و می گوید:
“من از جایم بلند شدم، قدری نرمش کردم، برای استفاده از سرویس به عقب هواپیما رفتم، سپس یک فنجان قهوه و یک شیرینی شکلاتی خوردم !!!”
وقتی جوان هستید، سرعت و آدرنالین، عالی به نظر می رسد. اما با افزایش سن و عاقلتر شدن، می آموزیم که راحتی و آرامش مهمتر است. این را S.O.S می نامند: Slower, Older ,Smarter “کندتر، پیرتر، اما باهوشتر”
قابل توجه خودم و شما دوست عزیزم که هم سن و سال من هستید، اکنون وقت آن رسیده که سرعت خود را کم کرده و از بقیه مسیر سفر لذت ببریم، چرا که مقصد، جایی در انتهای جاده نیست، گاهی مقصد می تواند:
تماشای طلوع آفتاب،
دیدن لبخند یک کودک،
شنیدن صدای دلنشین یک دوست،
سلام به یک عابر،
ایجاد امنیت برای یک پرنده و یا گوش دادن به یک موسیقی باشد.
زندگی را سخت نگیریم.




جولای
04

تئوری سوسک در توسعه شخصی

در رستورانی، یک “سوسک” ناگهان از جایی پر می زند و بر روی یک خانم می نشیند.

آن خانم از روی ترس شروع به فریاد می کند.

وحشت زده بلند می شود و سعی ‌می کند با پریدن و تکان دادن دست هایش، “سوسک” را از خود دور کند.

واکنش او مُسری بوده و افراد دیگری هم که سر همان میز بودند وحشت زده می شوند.

بالاخره آن خانم موفق می شود، سوسک را از خود دور کند.

“سوسک” پر میزند و روی خانم دیگری نزدیکی او می نشیند.

این بار نوبت او و افراد نزدیکش می شود که همان حرکت ها را تکرار کنند!

“پیشخدمت” به سمت آنها می‌دود تا کمک کند.

در اثر واکنش های خانم دوم، این بار “سوسک” پر م یزند و روی “پیشخدمت” می نشیند.

پیشخدمت محکم می ایستد و به رفتار سوسک بر روی لباسش نگاه می کند.

در زمانی مطمئن “سوسک” را با انگشتانش می گیرد و به خارج رستوران پرت می کند…

در حالیکه قهوه‌ام را مزه مزه می کردم، شاهد این جریانات بودم و ذهنم درگیر این موضوع شد.

آیا “سوسک” باعث این رفتارِ “هیستریک” شده بود؟

اگر اینطور بود، چرا “پیشخدمت” دچار این رفتار نشد؟

چرا او تقریباً به شکل ایده آلی این مسئله را حل کرد، بدون اینکه آشفتگی ایجاد کند؟

این “سوسک” نبود که باعث این ناآرامی و ناراحتی خانمها شده بود، بلکه عدم توانایی افراد در برخورد با “سوسک” موجب ناراحتیشان شده بود.

من فهمیدم این فریاد پدرم، همسرم یا مدیرم بر سر من نیست که موجب ناراحتی من می شود، بلکه ناتوانی من در برخورد با این مسائل است که من را ناراحت می کند.

این ترافیک بزرگراه نیست که من را ناراحت می کند، این ناتوانی من دربرخورد با این پدیده ‌است که موجب ناراحتیم می شود.

من فهمیدم در زندگی نباید “واکنش” نشان داد، بلکه باید “پاسخ” داد!

آن خانمها به اتفاق رخ داده “واکنش” نشان دادند، در حالیکه “پیشخدمت”، “پاسخ” داد.

“واکنش” ها همیشه غریزی هستند در حالیکه “پاسخ” ها همراه با تفکرند!

«این مفهوم مهمی در فهم زندگیست،…»

آدمی که خوشحال است، به این خاطر نیست که همه چیز در زندگیش درست است؛ او به این خاطر خوشحال است که: “دیدگاهش” و پاسخش نسبت به مسائل درست است.





مه
26

هنر به پایان رساندن

انسانها به سه گروه تقسیم می‌شوند. گروه اول، رویاپردازان و سخنگویان، که پروژه هایشان را با هیاهو و شور و شوقی وصف ناپذیر آغاز می‌کنند؛ اما این انفجار انرژی و شور و هیجان به سرعت فروکش می‌کند، زیرا در دنیای واقعی، برای پایان دادن به هر پروژه، تلاشی سخت و بی وقفه لازم است. این افراد موجوداتی احساساتی هستند که اغلب در لحظه‌ حال زندگی می‌کنند و به راحتی با ورود چیزهای جدید، علاقه‌ی خود را از دست می‌دهند. پروژه های ناتمام بسیاری در زندگیشان وجود دارد و حتی برخی از آنان به اندیشیدن و پروردن افکار پوچشان عادت دارند.

گروه بعد، افرادی هستند که هر کاری را انجام می‌دهند به نتیجه می‌رسانند، یا به این دلیل که آنها مجبورند یا به این خاطر که توانایی انجامش را دارند، اما هنگام رسیدن به خط پایان، انرژی و قدرتی کمتر از لحظه‌ شروع دارند و از آنجا که مجبور به اتمام راه هستند، اغلب شتابزده و بی برنامه پروژه را به انتها می‌رسانند و معمولا احساس نارضایتی می‌کنند، در واقع هر پروژه را بدون درک دقیق از چگونگی پایان آن شروع می‌کند و هنگام پیشرفت و مواجهه با رخدادهای غیرقابل انتظار برنامه‌ای خاص ندارند.

گروه سوم، شامل افرادی می‌شود که قوانین اولیه قدرت و استراتژی را درک می‌کنند. پایان در هر زمینه‌ای مانند یک پروژه، یک مبارزه‌ انتخاباتی یا یک گفتگو، اهمیت فوق العاده ای برای مردم دارد. این اتفاق در ذهن ثبت می‌شود. یک جنگ می‌تواند با هیاهوی بسیار شروع شود و پیروزیهای بسیاری را به ارمغان بیاورد؛ اما اینکه چگونه به پایان می‌رسد، در یادها می‌ماند و کسی به شروع پرهیاهو اهمیتی نمی‌دهد و تنها شاید این هیاهو برای لحظه‌ای ذهنشان را درگیر کند.

افراد گروه سوم از اهمیت به پایان رساندن آگاه هستند. آنها با تفکر منطقی، طرحی روشن ارائه می‌کنند. آنها نه تنها برای پایان دادن به پروژه‌ خود در آینده برنامه ریزی می‌کنند، بلکه به تمام نتایج و عواقب اجرای آن برنامه هم می‌اندیشند. این افراد کسانی هستند که هنر به پایان رساندن را می‌دانند.

رابرت گرین





مارس
23

تفاوتهای تفکر قطعی با تفکر رشدگرا

پنج تفاوت اصلی فکر قعطی و فکر رشدگرا را در این مطلب با هم می‌خوانیم. این تفاوتها برگرفته از نظرهای روانشناسانۀ دکتر کارول دوک، استاد روانشناسی دانشگاه استنفورد و نویسندۀ کتاب طرز فکر ، است.
طرز فکر درست، چطور می‌تواند رفتارها و نتایج کار ما را نشان بدهد؟

اگر تفکر قطعی داشته باشید:
۱- گمان می‌کنید که داشتن استعداد بدون تلاش و به‌تنهایی باعث موفقیت می‌شود.
۲- وقتی استعدادی یا امکانی را از کودکی نداشته‌اید، دیگر کاری نمی‌شود کرد. اصطلاحاً همینی که هست.
۳- از مسئله‌ها و مشکلات فرار می‌کنید.
۴- در برابر انقادها مقاومت می‌کنید.
۵- مدام دنبال انجام کارهایی باشیم که باعث جلب تأیید دیگران می‌شود.

اما در مقابل، اگر تفکر رشدگرا داشته باشید:
۱- اعتقاد دارید که پایه‌ترین قابلیت‌هایتان مانند: استعداد و هوش، از طریق تلاش، پشتکار و تجربه، رشدپذیرند.
۲- به توانمندی‌ها و هوشی که از بدو تولد داشته‌اید، به دید نقطۀ شروع نگاه می‌کنید.
۳- اهل درگیری با مسائل و مشکلات هستید.
۴- از انتقادهای سازنده استقبال می‌کنید.
۵- به کار سخت، تمایل و ولع دارید.
۶- موانع سر راهتان را تبدیل به فرصت می‌کنید.
۷- پیشرفت را یک روند می‌دانید؛ روندی که به نگرش صحیح و تلاش زیاد در گذر زمان نیاز دارد.
۸- این باور را دارید که هر زمان دلتان خواست، می‌توانید طرز فکرتان را تغییر دهید و نتایج آن هم ‌می‌تواند زندگی‌تان را تغییر دهد.
برای آنچه در اینجا گفتیم، نمونه‌های زیادی می‌شود نام برد. مثلاً یک دانش‌آموز مشکل‌دار که او را «کم‌تلاش‌ترین و خپل‌ترین بچۀ کلاس» می‌نامیدند. او بعد از اینکه با این دو تفکر آشنا شد، با چشمانی اشک‌بار سرش را بالا آورد و گفت: «یعنی من نباید این‌قدر خنگ باشم؟!» و از آن زمان متحوّل شد. جیمی تا دیروقت بیدار می‌ماند و کارهایش را انجام می‌داد، زود کارهایش را تحویل می‌داد و مشتاقانه به‌ دنبال بازخورد بود. او حالا اعتقاد دارد که تلاش زیاد آدم را ضعیف و آسیب‌پذیر نمی‌کند؛ بلکه آدم را باهوش‌تر می‌کند.
اگر طرز فکر قطعی داشته باشید، خیلی اذیت می‌شوید؛ اما اگر طرز فکر رشدگرا داشته باشید، عشق به یادگیری و انعطاف‌پذیری در شما موج می‌زند و رضایتمندی به‌مراتب بیشتری خواهید داشت.
حالا می‌توانید انتخاب کنید که می‌خواهید تفکر قطعی داشته باشید یا تفکر رشدگرا. می‌توانید انتخاب کنید که کمال‌گرا باشید و اکثر اوقات در جا بزنید یا اهل پیشرفت باشید.

نتیجه‌گیری: شاید بتوان تفکر رشدگرا را یکی از اشکال تفکر انتقادی یا تفکر نقاد دانست.





سپتامبر
26

دروغ سفید…!

دروغ سفید نگوئید تا پیشرفت کنید!

دروغهای سفید دروغهایی است که برای آسیب به دیگران گفته نمی شوند:

۱- در جاده با سرعت ۵۰ کیلومتر در ساعت رانندگی می کند اما در جمع دوستان می گوید که کمتر از ۱۲۰ کیلومتر در ساعت نمی رود!

۲- روزی یک صفحه کتاب می خواند اما در حضور دیگران می گوید، اگر کمتر از ده صفحه در روز بخوانم، نمی خوابم!

پاول اکمن می گوید:

«من دروغهای سیاه را بخشودنی می دانم اما دروغ سفید نابخشودنی است. این دروغ انسانها را به پرتگاه نابودی می برد».

ما با دروغ سفید دیگران را فریب نمی دهیم بلکه «خود» را «فریب» می دهیم. به اندازه ای که تصویر بیرونی ما با واقعیت درونی ما تفاوت دارد، دچار تعارض و اضطراب و تنش می شویم و به همان اندازه وادار می شویم در مواجهه با دیگران نقاب بر چهره بزنیم و به همان اندازه از تحقق برنامه های توسعه توانائیهای فردی خویش، جا می مانیم…





آگوست
30

ازدواج

ازدواج یعنی بهم پیوستن و در هم شدن دو چیز یا دو نفر برای انجام کاری که به تنهایی ممکن نیست، همانگونه که چرخ دنده های مختلف در ساعت، امکان بکار افتادن آن را فراهم می کند و این دو از جهاتی باید متفاوت باشند و الا یکسانی آنها، دیگر قابلیت پیوستن و درهم شدن نخواهد داشت و از جهاتی هماهنگی لازم و کافی باید داشته باشند و الا حتی در صورتی که قابلیت بهم پیوستن داشته باشند، اما ناهماهنگی در حرکت، باعث خردی آنها خواهد شد و زندگی مجموعه ای از سخت افزارهای مختلف است که مهمترین آنها دختر و پسری است که از دو خانواده با سیستم زندگی متفاوت در کنار هم قرار می گیرند و در صورت نبود نرم افزارهای لازم، از جمله نرم افزار سیستم عاملی که کارکرد سخت افزار آن دو را بعهده گرفته و در شرایط نرمال و یا بحرانی کنترل کند، تبدیل به دو ماشین و یا دو رباتی با نرم افزارهای کنترلی متفاوتی شده که جز مزاحمت برای یکدیگر و نیز برخوردهای متعدد تا از هم پاشیدگی هر دو، نتیجه ای حاصل نمی شود. در این زندگی، ضمن نیاز به آن نرم افزار اصلی مدیریت سخت افزار زندگی، نیاز به نرم افزارهای خاصی برای هر یک بوده که افکار، احساسات و رفتارهای هر یک را کنترل و مدیریت کند. این نرم افزار، نشانگر میزان بلوغ فردی هر یک از آن دو است. وقتی که شخص👈بتواند درک کند که هیچ چیز و یا انسانی، خوب و یا بد مطلق نیست، بلکه این دو ویژگی یک طیف وسیعی را شکل می دهند که به نحوه نگرش ما به زندگی و ارزشهای آن بستگی دارد👈و بتواند بفهمد که ما به دنیا نیامده ایم که برای تصاحب آنچه روزی از دست خواهیم داد، بجنگیم و زندگی را میدان رقابت و حتی حق و باطل نداند که بخواهد خود را بر دیگری فائق کرده و نظرات خود را بر او تحمیل نماید👈و بتواند در برابر اتفاقات و پیشامدهای مختلف، تصمیمات عاقلانه و صبورانه بگیرد👈و بتواند در مواجهه با افراد مختلف، چه دوست و مهربان و چه نامهربان و حتی زشت خو، رفتار کنترل شده داشته باشد و از تصمیمهای بی منطق و عجولانه و یا پرخاشگری پرهیز کند👈و بتواند درک کند که به تعداد انسانها، سبکهای مختلف فکری و رفتاری در برخورد با موضوعات حتی یکسان وجود دارد و این تفاوتها، خود می تواند به رشد او کمک کند👈و بتواند در برخورد با آنها، مشترکات مثبت آنها را یافته و از آن منظر با آنها تعامل کند👈و بتواند چنان کنترلی بر خود داشته باشد که رفتار دیگری باعث تحریک او و تصمیم بی منطق نشود👈و بتواند بدون هیچ کینه ای از گذشته کسی، او را ببخشد و ذهن خود را از آفتی که می تواند به یک خصومت دراز و خطرناک تبدیل شود پاک کرده و با آرامش به زیبایی زندگی خود بیفزاید👈و بتواند علیرغم ذهن درگیرانه ای که از دیگری دارد، در صورت نیاز او به کمک، بدلیل خصلت انسان دوستانه درونی خود که از طینت پاک او سرچشمه می گیرد به کمک او بعنوان یک انسانی که عامل بروز مهرورزی او شده است، بشتابد👈و بتواند ضمن شناخت احساسات، باورها و خواسته های خود، رفتارها و گفتارهای خود را در بستری از عقلانیت رشد یافته ساماندهی کند👈و بتواند اخلاق را زیربنای ارزشهای خود قرار دهد، چه در حوزه فردی و چه در حوزه رفتارها و تعاملات اجتماعی👈و بتواند بین ارزشها و اهداف خود جایگاه درست آنها را تشخیص و هرگز ارزشهای خود را فدای اهداف خود نکند👈و بتواند بین احساسهای عشقی خود که معمولا زمانبند و مقطعی است و تصمیماتی که قرار است یک عمر زندگی را در برگیرد، تفکیک قائل شده و منطق منطبق بر عقلانیت را سرلوحه تصمیمات خود قرار دهد👈و بتواند بی هیچ منت و یا چشمداشتی به هر کسی مهر بورزد و نیز بدون توجه به اختلافاتی که با دیگری دارد، از مهری که ذاتی شخصیت اوست، به او دریغ نورزد👈و بتواند ایثارگرانه، بر مادر و پدر خود، علیرغم هر اختلاف با آنها، از هیچ مهر و کمکی دریغ نکند و در نهایت: بتواند به مدد ترازوی اندیشگی خود بدون حب و بغضهای بیرونی و نیز به یاری تجربه تخصصی مشاوران دلسوز، هر یک از موارد فوق را در وجود خود، سنجش، پایش و در صورت هرگونه نقصان، مجدانه به جبران بپردازد و در صورت نمره مثبت از آنها، به ازدواجی فکر کند که طرف مقابلش نیز در آنها، نمره مثبت گرفته باشد.





مه
08

زلزله…

زلزله تقریبا ده ثانیه احساس شد. اما میلیونها نفر به خیابان ریختند.

نیمه برهنه،

با دست خالی،

بدون سوئیچ ماشین،

سند خانه،

دسته چک و حتی مدارک شناسایی…

میلیونها نفر همه آن چیزهایی که یک عمر برای داشتن شان جنگیدند، عرق ریختند یا خون دیگران را در شیشه کردند را بدون لحظه ای درنگ رها کردند و فقط جان ناقابل را برداشتند و به خیابان زدند…

میلیونها زن طلاهای عزیزشان، چکمه هایی که روزها پاساژها را برای خریدن شان وجب کرده بودند، یخچالی که دوستش داشتند، دکوری که ده بار برای چه جور چیدنش با همسرشان جوری بحث کرده بودند انگار مهمترین اتفاق زندگی است، غذایی که برای پختنش از صبح زحمت کشیده بودند… را از یاد بردند و گریختند.

میلیونها نفر حتی یادشان رفت کی هستند؟ تا دقایقی پدر و مادر و همسر و فرزند و معشوقه از یادشان رفت! همه آن چیزهایی که یک روز با اطمینان می گفتند امکان نداره یه ثانیه از یادم بره!

هیچکس به فکر این نبود که فلان لباس مارک، فلان کفش گران قیمتش را با خودش بردارد. یا حتی مدرک تحصیلی و حکم انتصاب به عنوان مدیر فلان جای مهم که برایش زیرآب صدها نفر را زده بود، بدون وضو رفته بود صف اول نماز جماعت اداره، حاجی فلانی سفارشش کرده بود…

میلیونها نفر فقط فرار کردند، از ترس فرو ریختن سقفی که برای خریدنش، برای اجاره کردنش، برای پرداخت قسط هایش روزها و شبها زحمت کشیده بودند…. از ترس سقفی که بخشی از عمر و سلامتی شان را برای داشتنش حراج کرده بودند.

آن چند دقیقه محشر بود. میزان شجاعت آدمها، میزان عشق و وفاداری شان به خانواده، میزان ادعاهایشان حداقل به خودشان و اطرافیان شان ثابت شد.

تلخ بود اما آن چند ثانیه را دوست دارم. برای اینکه هزاران بار در ذهنم با آن مواجه شده ام، اینکه تا دقیقه دیگر هیچکدام مان ممکن است نباشیم. اینکه مرگ به اندازه زندگی واقعیت دارد.

درس عبرتی بود برای ما که عبرت نمی گیریم. مایی که بعد از آرام شدن نسبی اوضاع دوباره همان موجودی شدیم که بودیم!





اکتبر
23

کسی را …

کسی را نگه دار که بداند ده ثانیه مانده به انفجار، کدام سیم را قطع کند که قصه نمیرد و از دست نرود!

کسی را انتخاب کن که اسلحه اش قبل از شلیک قفل می کند و خنجرش از شدت بی تجربگی بریدن بلد نباشد!

از همانهایی که ذوق چای عصرِ کنارِ پنجره را داشته باشد، حتی حوصله بی‌حوصلگی هایت و دلشوره های وقت و بی وقتت را.

از همان هایی که اگر نق زدی، خط زدی، تلخ شدی… مدارا کند و باز هم دوستت داشته باشد.

آدم باید تا وقتی که جانی مانده برای عزیزم گفتن و جانم شنیدن، کسی را پیدا کند که بلد باشد کجا و چه وقت دوستت دارم گفتنش بغل هم داشته باشد که زندگی با دوستت دارم های بغل دار بیشتر می چسبد.

اگر چنین کسی را پیدا کردید رها نکنیدش، که داشتنش ته گل است، حتی اگر پوچ باشد…





آوریل
23

فرآیند تبدیل شدن…

زندگی فرآیند تبدیل شدن است.

فرآیند فراتر رفتن از محدودیت های ذهن آدمی و شگفتی زندگی از همین زمان آغاز می‌شود.

زمانی که کشف کنید برای چه هدف و کاری ساخته شده اید، آنگاه اهدافتان، رفتارتان را جهت می‌دهند.

از خود نپرسید: جهان به چیزی نیاز دارد؟

بلکه سوال کنید: چه چیزی شما را سرزنده تر می‌کند؟

چرا که جهان به انسانهای سرزنده نیاز دارد.

از خود بپرسید: آن انسانی که می خواهم باشم، باید چه کارهایی انجام دهد؟

و با شکیبایی و پشتکار پیش روید…





فوریه
16

شرع و فرع

شاه: شرع برای این موضوع چه حکمی دارد؟
قاضی شارح: شاه را چه خوش آید، شرعیات آنقدر فرعیات دارد که هر آنچه ما گوئیم عوام قبول کنند.

 

سریال سربداران





دسامبر
29

جدائی جنسی

در زبان فارسی جدایی جنسی وجود ندارد.
مثلا “او” شامل زن و مرد می شود، برخلاف زبانهای لاتین و عربی.
اگر جایی تاکید بر جنسیت باشد، در زبان فارسی، اولویت با زنهاست، بر خلاف زبانهای لاتین و اروپایی.
ما می گوئیم: زن و شوهر بجای husband and wife
ما می گوئیم: خواهر و برادر ، بجای brother and sister.
ما می گوئیم: زن و مرد، بجای men and women.
حتی می گوئیم: زن و شوهر.
یعنی مرد در ارتباط با همسر هویت (شوهر) پیدا می کند.
ولی هویت (زن) دست نمی خورد، بجای اینکه بگوئیم: man and wife
ما نمی گوئیم: mankind ، می گوئیم: بشریت.
ما هرگز در تاریخ و ادبیاتمان به جنسیت اهمیت نداده ایم.
اگر جایی لازم شده است، زنان را در اولویت قرار داده ایم.
حتی در زبان فارسی، (زن) یک واژه و مفهوم مستقل است نه مثل wo/man. زائده ای کنار مرد.
ما، ملتی نبودیم که هستیم.
برابری هرگز برای ما، مفهوم و ارزش غربی و وارداتی نبوده و نیست….

We supposed to be symbol of equality





سپتامبر
22

خود را مشاهده کنید…

هنگامی که در رستوران یا هتل هستید و شکر یا شیر چای خود را بیشتر از مقداری که در خانه مصرف می کردید مصرف می کنید، بیانگر این است که شما زمینه فساد را دارید.

وقتی که در رستوران یا اماکن عمومی هستید و مقدار زیادی دستمال کاغذی، صابون یا عطر استفاده می کنید، در حالی که در منزل خودتان این گونه نیستید، بدین معنا است که اگر شرایط اختلاس برای شما فراهم شود اختلاس می کنید.

اگر در جشن ها و بوفه های مفتوح زیاد می خورید در حالی که می دانید شخص دیگری آن را حساب می کند، بدین معناست که اگر فرصت خوردن مال دیگران را پیدا کنید، این کار را خواهید انجام داد.

اگر معمولا هنگامی که در صف ‌هستید و حقوق در صف بودن را راعایت نمی کنید، پس شما زمینه این را دارید که برای رسیدن به هدف خود از کتف دیگران هم بالا بروید.

اگر بر این باور هستید که هر چه را در خیابان پیدا کردید حق شما است در حالی که مال دیگران بوده است، پس قابلیت دزدی در شما وجود دارد.

هنگامی که به قوانین راهنمایی و رانندگی توجهی ندارید و به آن اعتنایی نمی کنید، بیانگر این است که شما زمینه تجاوز و سرکشی را دارید حتی اگر قرار باشد اشخاص بی گناهی هم در این بین صدمه ببینند.

هنگامی که این پیام را خواندید و از خود سوال کردید که این مسایل ضروری نیستند، یعنی این که تو مصلحت خود را بر مصلحت جمع ترجیح می دهید.

مبارزه با فساد را از خود مان شروع کنیم.





سپتامبر
19

فرصت ها…

قدیما ماشین‌ها ریپ میزدن.
ریپ زدن هم بخاطر این بود که بنزین به موقع مشتعل نمی‌شد.
اگر دیرتر یا زودتر از زمان مقرر جرقه شمع زده می شد، اونوقت یا خام‌سوزی داشتیم یا یک زبونه آتیش از اگزوز.
برای همین باید دلکوی ماشین‌ها رو اونقدر می‌چرخوندیم تا در نقطه مورد نظر جرقه بزنه.
به اینکار می‌گفتن: آوانس یا ریتارد.
یه بلدی خاصی می خواست تا ماشینی که از تنظیم خارج شده رو دوباره تنظیم کرد.
آدما هم یه زمان‌هایی سر وقتشون اون جرقه‌ای که باید بخورن رو نمی‌خورن، یا زودتر از معمول واکنش میدن و موجب انفجار میشن یا اونقدر تاخیر و تعلل دارن که انرژی لازم رو از دست میدن.
هر چیزی سر وقت خودش ارزشمنده.
از زمان خودش که بگذره دیگه ارزش نداره.
مثل میوه‌ای که فقط سر زمان مشخص خوردنی می‌شه.
فرصت‌ها همون جرقه‌ها هستن که سر وقت باید ازشون بهره‌برداری کرد و گرنه مثل برق از دستشون میدیم.
عجله و تعلل عوامل اصلی از دست دادن این فرصت‌‌ها هستند.
اما یادمون باشه برای ما آدما، کسی دیگه‌ای وجود نداره تا بخواد ماها رو آوانس و ریتارد کنه.
هر گلی زدیم سر خودمون زدیم.





سپتامبر
09

دیکته…

خیلی وقتها به امتحان دیکته فکر می کنم،
اولین امتحانی که در کودکی با آن روبرو شدم.
چه امتحان سخت و بی انصافانه ای بود.
امتحانی که در آن، نادانسته های کودکی بی دفاع، مورد قضاوت بی رحمانه دانسته های معلم قرار می گرفت.
امتحانی که در آن با غلط هایم قضاوت می شدم نه با درست هایم.
اگر دهها صفحه هم درست می نوشتم، معلم به سادگی از کنار آنها می گذشت اما به محض دیدن اولین غلط دور آن را با خودکار قرمز جوری خط می کشید که درست هایم رنگ می باخت.
جوری که در برگه امتحانم آنچه خود نمایی می کرد غلط هایم بود.
دیگر برای خودم هم عادی شده بود که آنچه مهم است داشته ها و توانایی هایم نیست بلکه نداشته ها و ضعف هایم است.
آن روزها نمی دانستم که گرچه نوشتن را می آموزم اما … بعدها وقتی به خواهر کوچکترم دیکته می گفتم همان گونه قضاوت کردم که با من شد و حتی بدتر….
آنقدر سخت دیکته می گفتم و آنقدر ادامه می دادم تا دور غلط های خواهرم خط بکشم.
نمی دانم قضاوتهای غلط با ما چه کرد که امروز از کنار صفحه صفحه مهربانی دیگران می گذریم اما با دیدن کوچکترین خطا چنان دورش خط می کشیم که ثابت کنیم تو همانی که نمی دانی، که نمی توانی.
کاش آن روزها معلمم، چیز مهمتری از نوشتن به من می آموخت.
این روز ها خیلی سعی می کنم دور غلطهای دیگران خط نکشم.
این روز ها خیلی سعی می کنم که وقتی به دیگران می اندیشم خوبیهاشان را ورق ورق مرور کنم.
کاش بچه هایمان مثل ما قضاوت نشوند.





سپتامبر
08

منتظر…

فردی بود که چای را آن قدر کم رنگ می‌‌نوشید که به سختی می‌‌توانستیم بفهمیم که آب جوش نیست!
چربی‌ و نمک هم اصلا نمی‌‌خورد!
ورزش می‌‌کرد و وقتی از ا‌و علت این کار‌هایش را می‌‌پرسیدیم، می‌‌گفت که:
این‌ها برای سلامتی‌ بد است و سکته می‌‌آورد.
ا‌و در چهل و پنج سالگی در اثر سکته قلبی درگذشت!
چندی پیش یک زندانی در آمریکا از زندان گریخت. به ایستگاه راه آهن می رود و سوار یک واگن باری می شود. در واگن به صورت خودکار بسته می شود و قطار به راه می افتد. او متوجه می شود که سوار فریزر قطار شده است. روی تکه کاغذی می نویسد که:
این مجازات رفتار های بد من است که باید منجمد شوم.
وقتی قطار به ایستگاه می رسد، مامورین با جسد او روبرو می شوند. در حالی که فریزر قطار خاموش بوده است…
منتظر هرچه باشیم، همان برایمان پیش می‌‌آید.
منتظر شادی باشیم، شادی پیش می‌‌آید.
منتظر غم باشیم، غم پیش می‌‌آید.
هرگز پول را برای بیماری و مشکلات پس انداز نکنیم، چون رخ می‌‌دهد.
پول را برای عروسی، برای خرید خانه، اتومبیل، مسافرت و نظایر آن پس انداز کنیم.
وقتی می‌‌گوئیم: این پول برای خرید اتومبیل است، دیگر به تصادف فکر نکن…
ژاپنی‌ها ضرب‌المثل جالبی دارند و می‌گویند:
اگر فریاد بزنی به صدایت گوش می‌دهند ! و اگر آرام بگویی به حرفت گوش می‌دهند ! قدرت کلماتت را بالا ببر نه صدایت را ! این “باران” است که باعث رشد گل ها می شود نه “رعد و برق” !
در خانه ای که آدم ها یکدیگر را دوست ندارند، بچه ها نمی توانند بـــــزرگ شوند ! شاید قد بکشند، اما بال و پر نخواهند گرفت !
زندگی کوتاه است …
زمان به سرعت می گذرد …
نه تکراری …
نه برگشتی …
پس از هر لحظه ای که می آید، لذت ببرید ….





آگوست
28

چهل و شش سال….

صبح ها مسیر ثابتی دارم و اگر عجله نداشته باشم آنقدر در ایستگاه منتظر می مانم تا تاکسی مورد علاقه ام برسد.
در واقع راننده این تاکسی را دوست دارم.

راننده پیر و درشت هیکلی با دست های قوی و آفتاب سوخته و چشم های مشکی رنگ است که تابستان و زمستان سر شیشه ماشین را باز می گذارد و با آنکه چهار سال است بیشتر صبح ها سوار ماشینش می شوم فقط سه چهار بار صدای بم و خش دارش را شنیده ام.

ماشینش نه ضبط دارد، نه رادیو و شاید همین سکوت، حضورش را این چنین لذت بخش می کند. ما هر روز از مسیر ثابتی می رویم، فقط چهارشنبه آخر هر ماه راننده مسیر همیشگی مان را عوض می کند.

یکی از چهارشنبه های آخر ماه به او گفتم: از این طرف راهمون دور می شه ها..
گفت: می دونم.
دیگر هیچ کدام حرفی نزدیم و او باز هر روز از مسیر همیشگی می رفت و چهارشنبه های آخرماه مسیر دورتر را انتخاب می کرد.

چهارشنبه آخر ماه پیش وقتی از مسیر دورتر می رفت، سر یک کوچه ترمز کرد، نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت، بعد گفت: ببخشید آلان بر می گردم و از ماشین پیاده شد.

دوباره کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد، یک کوچه را تا نیمه رفت و برگشت بعد سوار شد و رفتیم.
به دست هایش نگاه کردم، فرمان را آنقدر محکم گرفته بود که ترسیدم از جا کنده شود، اما لرزش دست هایش پیدا بود.

پرسیدم: حالتون خوبه؟
گفت: نه

نگاهش کردم و بعد برایم تعریف کرد.
چهل و شش سال پیش عاشق دختر جوانی می شود. چهارشنبه آخر یک ماه دختر جوان به او می گوید خانواده اش اجازه نمی دهند با او ازدواج کند. راننده از دختر جوان می خواهد لااقل ماهی یک بار او را از دور ببیند. دختر جوان قول می دهد تا آخر عمر چهارشنبه آخر هر ماه سر این کوچه بیاید. چهل و شش سال دختر جوان چهارشنبه آخر هر ماه سر کوچه آمده، راننده او را از دور دیده و رفته است.

از راننده پرسیدم: دختر جوان ازدواج کرد؟
نمی دانست.

پرسیدم: آدرسش رو دارین؟
نداشت.

در این چهل و شش سال با او حتی یک کلمه هم حرف نزده بود، فقط چهارشنبه های آخر هر ماه دختر جوان را دیده بود و رفته بود.

راننده گفت: چهل و شش سال چهارشنبه آخر هر ماه اومد ولی دو ماهه نمیاد !
به راننده گفتم: شاید یک مشکلی پیش اومده
راننده گفت: خدا نکنه.
بعد گفت: اگر ماه دیگر نیاد می میرم….





جولای
30

نفرین و درود…

جنگ که تمام شود ازدواج می‌کنیم.

در مزرعه‌ ما گل‌هایی خواهد روئید به زیبایی تو در رحم تو دختری خواهد بود شبیه تو …

که عاشق پدرش خواهد بود …

 

از: نامه‌ پیدا شده در جیب سربازی در جنگ جهانی دوم.

نفرین به جنگ، درود به صلح و دوستى.





ژوئن
25

پشت سر…

ﺳﺮﻋﺖ ﺁﻫﻮ ۹۰ ﮐﯿﻠﻮﻣﺘﺮ ﺩﺭ ﺳﺎﻋﺖ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ سرعت شیر ۵۷ کیلومتر در ساعت ﺍﺳﺖ. ﭘﺲ ﭼﻄﻮﺭ ﺁﻫﻮ ﻃﻌﻤﻪ شیر می‌شود ؟

 

ﺗﺮﺱ ﺁﻫﻮ ﺍﺯ ﺷﮑﺎﺭ ﺷﺪﻥ ﺑﺎﻋﺚ می شود ﮐﻪ ﺍﻭ ﺑﺮﺍﯼ سنجیدن فاصله خود با شیر مدام به “پشت ﺳﺮ” ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ همین سرعتش بسیار کم می‌شود!  تا جایی که شیر می تواند به او برسد؛ یعنی ﺍﮔﺮ ﺁﻫﻮ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﻨﺪ ﻃﻌﻤه ﺷﯿﺮ ﻧﻤﯽ شود!  ﺍﮔﺮ ﺁﻫﻮ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؛ ﻫﻤﺎﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ شیر به نیرویش ایمان دارد؛ ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﻃﻌﻤﻪ ﺷﯿﺮ نخواهد شد.

 

 ﺍﯾﻦ ﻗﺼﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ایمان نداشته باشیم و در طول زندگی ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻧﮕﺎﻩ کنیم و به مرور خاطرات ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﯾﻢ؛ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﺎﻥ ﻋﻘﺐ می مانیم ﻭ ﻫﻢ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﻫﯿﻢ.





ژوئن
12

ما به اشتباه اینگونه می‌اندیشیم

درسم تمام شود راحت شوم

غذایم را بپزم راحت شوم

اتاقم را تمیز کنم راحت شوم

بالاخره رسیدم، راحت شدم

اوه چه پروژه‌ای، تمام شود راحت شوم

تمام شود که چه شود؟

مادامی که زنده هستیم و زندگی می کنیم هیچ فعالیتی تمام شدنی نیست بلکه آغاز فعالیتی دیگر است پس چه بهتر که در حین انجام دادن هر کاری لذت بردن را فراموش نکنیم نه مانند یک ربات فقط به انجام دادن بپردازیم، به تمام شدن و فارغ شدن…

لذت باعث قدرتمند شدن می شود و به طرز باور نکردنی باعث بالا رفتن اعتماد به نفس می‌گردد.

توانایی لذت بردن، یک مهارت و یکی از اهداف مهم زندگی است.