ژوئن
04

اگه شما اطلاعات حساس مشترک با کسی دارید که به اعتبار و آبرو مربوط میشه ، همیشه باید در وضعیتی باشید که بتونید از اتفاقات قابل اجتناب جلوگیری کنید !!!

بلافاصله بعد از اینکه زن پیتر از زیر دوش حمام بیرون اومد پیتر وارد حمام شد
همون موقع زنگ در خونه به صدا در اومد
زن پیتر یه حوله دور خودش پیچید و رفت تا در رو باز کنه…
همسایه شون -رابرت- پشت در ایستاده بود
تا رابرت زن پیتر رو دید گفت: همین الان ۱۰۰۰ دلار بهت میدم اگه اون حوله رو بندازی زمین!
بعد از چند لحظه ، زن پیتر حوله رو میندازه و رابرت چند ثانیه تماشا می کنه و ۱۰۰۰ دلار به زن پیتر میده و میره…!
زن دوباره حوله رو دور خودش پیچید و برگشت
پیتر پرسید: کی بود زنگ زد؟ زن جواب داد: رابرت همسایه مون بود…
پیتر گفت: خوبه… چیزی در مورد ۱۰۰۰ دلاری که به من بدهکار بود گفت؟!!





مه
27

ماست مالی کردن !

قضیه ماستمالی کردن از حوادثی است که درعصر بنیانگذار سلسلۀ پهلوی اتفاق افتادts
و شادروان محمد مسعود این حادثه را در یکی از شماره های روزنامۀ مرد امروز به این صورت نقل کرده است:
«هنگام عروسی محمدرضا شاه پهلوی و فوزیه چون مقرر بود میهمانان مصری و همراهان عروس به وسیلۀ راه آهن جنوب تهران وارد شوند از طرف دربار و شهربانی دستور اکید صادر شده بود که دیوارهای تمام دهات طول راه و خانه های دهقانی مجاور خط آهن را سفید کنند. در یکی از دهات چون گچ در دسترس نبود بخشدار دستور می دهد که با کشک و ماست که در آن ده فراوان بود دیوارها را موقتاً سفید نمایند، و به این منظور متجاوز از یکهزار و دویست ریال از کدخدای ده گرفتند و با خرید مقدار زیادی ماست کلیۀ دیوارها را ماستمالی کردند.»
king
به طوری که ملاحظه شد قدمت ریشۀ تاریخی این اصطلاح و مثل سائر از هفتاد سال نمی گذرد،
زیرا عروسی مزبور در سال ۱۳۱۷ شمسی برگذار گردید و مدتها موضوع اصلی شوخیهای محافل و مجالس بود
و در عصر حاضر نیز در موارد لازم و مقتضی بازار رایجی دارد. آری، ماستمالی کردن یعنی قضیه را به صورت ظاهر خاتمه دادن،
از آن موقع ورد زبان گردید و در موارد لازم و بالمناسبه مورد استفاده و استناد قرار می گیرد.





مه
27

راز پیشرفت غربی ها

پروفسور حسابی چند نظریه مهم در علم فیزیک داشتند که مهم ترین و آخرین آن ها نظریه بی نهایت بودن ذرات بود , در این ارتباط با چندین دانشمند اروپایی مکاتبه و ملاقات می کنند و همه آنها توصیه می کنند که بهتر است که بطور مستقیم با دفتر پروفسوراینشتن تماس بگیرد بنابراین ایشان نامه ای همراه با محاسبات مربوطه را برای دفتر ایشان در دانشگاه پرینستون می فرستند بعد از مدتی ایشان به این دانشگاه دعوت میشوند و وقت ملاقاتی با دستیار اینشتن برایشان مشخص میشود پس از ملاقات با پروفسور شتراووس به ایشان گفته می شود که برای شما وقت ملاقاتی با پروفسور اینشتن تعیین می شود که نظریه خود را بصورت حضوری با ایشان مطرح کنید. پروفسور حسابی این ملاقات را چنین توصیف می کنند: وقتی برای اولین باربا بزرگترین دانشمند فیزیک جهان آلبرت اینشتن روبه رو شدم ایشان را بی اندازه ساده , آرام و متواضع یافتم و البته فوق العاده مودب و صمیمی! زودتر از من در اتاق انتظار دفتر خودش , به انتظار من نشسته بود و وقتی من وارد شدم با استقبالی گرم مرا به دفتر کارش برد و بدون اینکه پشت میزش بنشیند کنار من روی مبل نشست , نظریه خود را در ارتباط با بی نهایت بودن ذرات برای ایشان توضیح دادم ، بعد از اینکه نگاهی به برگه های محاسباتی من انداختند ، گفتند که ما یکماه دیگر با هم ملاقات خواهیم کرد یکماه بعد وقتی دوباره به ملاقات اینشتن رفتم به من گفت : من به عنوان کسی که در فیزیک تجربه ای دارم می توانم به جرات بگویم نظریه شما در آینده ای نه چندان دور علم فیزیک را متحول خواهد کرد باورم نمی شد که چه شنیده ام , دیگر از خوشحالی نمی توانستم نفس بکشم , در ادامه اما توضیح دادند که البته نظریه شما هنوز متقارن نیست باید بیشتر روی آن کار کنید برای همین بهتر است به تحقیقات خود ادامه دهید من به دستیارم خواهم گفت همه امکانات لازم را در اختیار شما بگذارند, به این ترتیب با پی گیری دستیار و ارسال نامه ای با امضا اینشتن، بهترین آزمایشگاه نور آمریکا در دانشگاه شیکاگو، باامکانات لازم در اختیار من قرار دادند و در خوابگاه دانشگاه نیز یک اتاق بسیار مجهز مانند اتاق یک هتل در اختیار من گذاشتند , اولین روزی که کارم را در آزمایشگاه شروع کردم و مشغول جابجایی وسایل شخصی بر روی میزم و کشوهای آن بودم , متوجه شدم یک دسته چک سفید که تمام برگه های آن امضا شده بود در داخل یکی از کشوها جا مانده است , بسرعت آن را نزد رئیس آزمایشگاه بردم و مسئله را توضیح دادم , رئیس آزمایشگاه گفت این دسته چک جا نمانده متعلق به شما است که تمام نیازمندیهای تحقیقاتی خود را بدون تشریفات اداری تهیه کنید این امکان برای تمام پژوهشگران این آزمایشگاه فراهم شده است , گفتم اما با این روش امکان سواستفاده هم وجود دارد؟ او در پاسخ گفت درصد پیشرفت ما از این اعتماد در مقابل خطا های احتمالی همکاران خیلی ناچیز است بعد از مدتها تحقیق بالاخره نظریه ام آماده شد و درخواست جلسه دفاعیه را به دانشگاه پرینستون فرستادم و بالاخره روز دفاع مشخص شد , با تشویق حاضرین در جلسه , وارد سالن شدم و با کمال شگفتی دیدم اینشتن در مقابل من ایستاد و ابراز احترام کرد و به دنبال او سایر اساتید و دانشمندان هم برخواستند , من که کاملا مضطرب شده و دست وپای خود را گم کرده بودم با اشاره اینشتن و نشتستن در کنار ایشان کمی آرام تر شده، سپس به پای تخته رفتم شروع کردم به توضیح معادلات و محاسباتم و سعی کردم که با عجله نظراتم را بگویم که پروفسور اینشتن من را صدا کرده و گفتند که چرا اینهمه با عجله ؟ گفتم نمی خواهم وقت شما و اساتید را بگیرم ولی ایشان با محبت گفتند خیرالان شما پروفسور حسابی هستید و من و دیگران الان دانشجویان شما هستیم و وقت ما کاملا در اختیار شماست آن جلسه دفاعیه برای من یکی از شیرین ترین و آموزنده ترین لحظات زندگیم بود من در نزد بزرگترین دانشمند فیزیک جهان یعنی آلبرت اینشتن از نظریه خودم دفاع می کردم و و مردی با این برجستگی من را استاد خود خطاب کرد و من بزرگترین درس زندگیم را نیز آنجا آموختم که هر چه انسانی وجود ارزشمندتری دارد همان اندازه متواضع، مودب و فروتن نیز هست . بعد از کسب درجه دکترا اینشتن به من اجازه داد که در کنار او در دانشگاه پرینستون به تدریس و تحقیقاتم ادامه دهم.
hessabi





مه
25

آخرین عکس آلبرت اینشتین

سال ۱۹۵۵: آخرین عکس آلبرت اینشتین:
عکسی که در زیر می‌بینید، آخرین عکسی است که از اینشتین گرفته شده است. این عکس در مارس سال ۱۹۵۵ گرفته شده است. احتمالا محل گرفته شدن عکس، نزدیک خانه اینشتین در پرینستون است. یک ماه بعد یعنی دقیقا در ۱۷ آوریل سال ۱۹۵۵، اینشتین ۷۶ ساله در نتیجه خونریزی داخلی ناشی از پاره شدن آنوریسم آئورت، درگذشت.
last
ثانیه‌هایی بعد از مرگ اینشتین، مغز او بدون اجازه خانواده اش برداشته شد، به این امید که دانش آینده، بتواند علت هوشمندی اینشتین را کشف کند.





مه
14

استفاده از مداد

هنگامی ‌که ناسا برنامه فرستادن فضانوردان به فضا را آغاز کرد، با مشکل کوچکی روبرو شد. آنها دریافتند که خودکارهای موجود در فضای بدون ‌جاذبه کار نمی‌کنند. (جوهر خودکار به سمت پایین جریان نمی‌یابد و روی سطح کاغذ نمی‌ریزد.) برای حل این مشکل آنها شرکت مشاورین اندرسون را انتخاب‌کردند. تحقیقات بیش‌از یک دهه طول‌کشید، ۱۲میلیون دلار صرف شد و در نهایت آنها خودکاری طراحی کردند که در محیط بدون جاذبه می‌نوشت، زیر آب کار می‌کرد، روی هر سطحی حتی کریستال می‌نوشت و از دمای زیرصفر تا ۳۰۰ درجه‌ سانتیگراد کار می‌کرد.

روس‌ها راه‌حل ساده‌تری داشتند: آنها از مداد استفاده کردند!





مه
14

کمر درد

یه روز صبح یه مریض به دکتر جراح مراجعه میکنه و از کمر درد شدید شکایت میکنه..
دکتره بعد از معاینه ازش میپرسه «خب، بگو ببینم واسه چی کمر درد شدی؟»
مریض پاسخ میده: «محض اطلاعتون باید بگم که من برای یک کلوپ شبانه کار میکنم. امروز صبح زودتر به خونم رفتم و وقتی وارد آپارتمانم شدم، یه صداهایی از اتاق خواب شنیدم! وقتی وارد اتاق شدم، فهمیدم که یکی با همسرم بوده!! در بالکن هم باز بود. من سریع دویدم طرف بالکن، ولی کسی را اونجا ندیدم. وقتی پایین را نگاه کردم، یه مرد را دیدم که میدوید و در همان حال داشت لباس میپوشید. من یخچال را که روی بالکن بود گرفتم و پرتاب کردم به طرف اون!! دلیل کمر دردم هم همین بلند کردن یخچاله.»

مریض بعدی، به نظر میرسید که تصادف بدی با یک ماشین داشته. دکتر بهش میگه «مریض قبلیِ من بد حال به نظر میرسید، ولی مثل اینکه حال شما خیلی بدتره! بگو ببینم چه اتفاقی برات افتاده؟»
مریض پاسخ میده: «باید بدونید که من تا حالا بیکار بودم و امروز اولین روز کار جدیدم بود. ولی من فراموش کرده بودم که ساعت را کوک کنم و برای همین هم نزدیک بود دیر کنم. من سریع از خونه زدم بیرون و در همون حال هم داشتم لباسهام را میپوشیدم، شما باور نمیکنید؛ ولی یهو یه یخچال از بالا افتاد روی سر من!»

وقتی مریض سوم میاد به نظر میرسه که حالش از دو مریض قبلی وخیمتره. دکتره در حالی که شوکه شده بوده دوباره میپرسه «از کدوم جهنمی فرار کردی ……!!!!»
«خب، راستش توی یه یخچال بودم که یهو یه نفر اون را از طبقهء سوم پرتاب کرد پایین…»





مه
04

اگه توی شغلت از اطلاعات شغلی خودت کاملا آگاه نباشی، فرصتهای بزرگی رو از دست میدی!!!

یه روز یه کشیش به یه راهبه پیشنهاد می کنه که با ماشین برسوندش به مقصدش…
راهبه سوار میشه و راه میفتن…
چند دقیقه بعد راهبه پاهاش رو روی هم میندازه و کشیش زیر چشمی یه نگاهی به پای راهبه میندازه…
راهبه میگه: پدر روحانی ، روایت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بیار… !
کشیش قرمز میشه و به جاده خیره میشه…
چند دقیقه بعد بازم شیطون وارد عمل میشه و کشیش موقع عوض کردن دنده ، بازوش رو با پای راهبه تماس میده…!
راهبه باز میگه: پدر روحانی! روایت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بیار!!!
کشیش زیر لب یه فحش میده و بیخیال میشه و راهبه رو به مقصدش می رسونه…
بعد از اینکه کشیش به کلیسا بر می گرده سریع میدوه و از توی کتاب روایت مقدس ۱۲۹ رو پیدا می کنه و می بینه که نوشته: به پیش برو و عمل خود را پیگیری کن… کار خود را ادامه بده و بدان که به جلال و شادمانی که می خواهی میرسی !!!





آوریل
26

وصیت نامه ادوارد ادیش ، دوازدهمین مرد ثروتمند دنیا

قسمتی از وصیت نامه ادوارد ادیش ، یکی از بزرگترین تاجران امریکایی در سن ۷۶ سالگی …
من ادوارد ادیش هستم که برای شما می نویسم ، یکی از بزرگترین تاجران امریکایی با سرمایه ای هنگفت و حساب بانکی که گاهی خودم هم در شمردن صفرهای مقابل ارقامش گیج می شوم ! دارای شم اقتصادی بسیار بالا که گویا همواره به وجودم وحی می شود چه چیز را معامله کنم تا بیشترین سود از آن من شود ، البته تنها شانس و هوش نبود من تحصیلات دانشگاهی بالایی هم داشتم که شک ندارم سهم موثری در موفقیتهای من داشت .
یادم هست وقتی بیست ساله بودم خیال می کردم اگر روزی به یک چهلم سرمایه فعلیم برسم خوشبخترین و موفقترین مرد دنیا خواهم بود و عجیب است که حالا با داشتن سرمایه ای چهل برابر بیشتر از آنچه فکر می کردم باز از این حس زندگی بخش در وجودم خبری نیست .
من در سن ۲۲ سالگی برای اولین بار عاشق شدم . راستش آنوقتها من تنها یک دانشجوی ساده بودم که شغلی و در نتیجه حقوقی هم نداشتم . بعضی وقتها با تمام وجود هوس می کردم برای دختر موردعلاقه ام هدیه ای ارزشمند بگیرم تا عشقم را باور کند و کاش آن روزها کسی بود به من می گفت که راه ابراز عشق خرید کردن نیست که اگر بود محل ابراز عشق دلباخته ترین عاشق ها ، فروشگاهها می شد !!
کسی چیزی نگفت و من چون هرگز نتوانستم هدیه ای ارزشمند بگیرم هرگز هم نتوانستم علاقه ام را به آن دختر ابراز کنم و او هم برای همیشه ترکم کرد . روز رفتنش قسم خوردم دیگر تا روزی که ثروتی به دست نیاوردم هرگز به دنبال عشقی هم نباشم و بلند هم بر سر قلبم فریاد کشیدم : هیس ، از امروز دگر ساکت باش و عجیب که قلبم تا همین امروز هم ساکت مانده است …
و زندگی جدید من آغاز شد …
من با تمام جدیت شروع به اندوختن سرمایه کردم ، باید به خودم و تمام آدمها ثابت می کردم کسی هستم . شاید برای اثبات کسی بودن راههای دیگری هم بود که نمی دانم چرا آنوقتها به ذهن من نرسید …
دیگر حساب روزها و شبها از دستم رفته بود . روزها می گذشت ، جوانیم دور میشد و به جایش ثروت قدم به قدم به من نزدیکتر می شد ، راستش من تنها در پی ثروت نبودم ، دلم می خواست از ورای ثروت به آغوش شهرت هم دست یابم و اینگونه شد ، آنچنان اسم و رسمی پیدا کرده بودم که تمام آدمهای دوروبرم را وادار به احترام می کرد و من چه خوش خیال بودم ، خیال می کردم آنها دارند به من احترام می گذارند اما دریغ که احترام آنها به چیز دیگری بود .
آن روزها آنقدر سرم شلوغ بود که اصلا وقت نمی کردم در گوشه ای از زنده ماندنم کمی زندگی هم بکنم ! به هر جا می رسیدم باز راضی نمی شدم بیشتر می خواستم ، به هر پله که می رسیدم پله بالاتری هم بود و من بالاترش را می خواستم و اصلا فراموش کرده بودم اینجا که ایستادم همان بهشت آرزوهای دیروزم بود کمی در این بهشت بمانم ، لذتش را ببرم و بعد یله بعدی ، من فقظ شتاب رفتن داشتم حالا قرار بود کی و کجا به چه چیز برسم این را خودم هم نمی دانستم !
اوایل خیلی هم تنها نبودم ، آدمها ی زیادی بودند که دلشان می خواست به من نزدیکتر باشند ، خیلی هاشان برای آنچه که داشتم و یکی دو تا هم تنها برای خودم و افسوس و هزاران افسوس که من آن روزها آنقدر وقت نداشتم که این یکی دو نفر را از انبوه آدمهایی که احاطه ام کرده بودند پیدایشان کنم ، من هرگز پیدایشان نکردم و آنها هم برای همیشه گم شدند و درست ازروز گم شدن آنها تنهایی با تمام تلخیش بر سویم هجوم آورد . من روز به روز میان انبوه آدمها تنها و تنها تر میشدم و خنده دار و شاید گریه دارش اینجاست هیچ کس از تنهایی من خبر نداشت و شاید خیلیها هم زیر لب زمزمه می کردند : خدای من ، این دگر چه مرد خوشبختیست ! و کاش اینطور بود …
و باز روزها گذشت ، آسایش دوش به دوش زندگیم راه می رفت و هرگز نفهمیدم آرامش این وسط کجا مانده بود ؟
ایام جوانی خیال می کردم ثروت غول چراغ جادوست که اگر بیاید تمام آرزوها را براورده می کند و من با هزاران جان کردن آوردمش اما نمی دانم چرا آرزوها ی مرا براورده نکرد …
کاش در تمام این سالها تنها چند روز، تنها چند صبح بهاری پابرهنه روی شنها ی ساحل راه می رفتم تا غلفلک نرم آن شنهای خیس روحم را دعوت به آرامش می کرد .
کاش وقتهایی که برف می آمد من هم گوله ای از برف می ساختم و یواشکی کسی را نشانه می گرفتم و بعد از ترس پیدا کردنم تمام راه را بر روی برفها می دویدم .
کاش بعضی وقتها بی چتر زیر باران راه می رفتم ، سوت می زدم ، شعر می خواندم ،
کاش با احساساتم راحتر از اینها بودم ، وقتهایی که بغضم می گرفت یک دل سیر گریه می کردم و وقت شادیم قهقهه خنده هایم دنیا را می گرفت …
کاش من هم می توانستم عشقم را در نگاهم بگنجانم و به زبان چشمهایم عشق را می گفتم …
کاش چند روزی از عمرم را هم برای دل آدمها زندگی می کردم ، بیشتر گوش می کردم ، بهتر نگاهشان می کردم …
شاید باورتان نشود ، من هنوز هم نمی دانم چگونه می شود ابراز عشق کرد ، حتی نمی دانم عشق چیست ، چه حسیست تنها می دانم عشق نعمت باشکوهی بود که اگر درون قلبم بود من بهتر از اینها زندگی می کردم ، بهتر از اینها می مردم .
من تنها می دانم عشق حس عجیبیست که آدمها را بزرگتر می کند . درست است که می گویند با عشق قلب سریعتر می زند ، رنگ آدم بی هوا می پرد ، حس از دست و پای آدم می رود اما همانها می گویند عشق اعجاز زندگیست ، کاش من هم از این معجزه چیزی می فهمیدم …
کاش همین حالا یکی بیاید تمام ثروت مرا بردارد و به جایش آرام حتی شده به دروغ ! درون گوشم زمزمه کند دوستم دارد ، کاش یکی بیاید و در این تنهایی پر از مرگ مرا از تنهایی و تنهایی را از من نجات دهد ، بیاید و به من بگوید که روزی مرا دوست داشته است ، بگوید بعد از مرگ همواره به خاطرش خواهم ماند ، بگوید وقتی تو نباشی چیزی از این زندگی ، چیزی از این دنیا ، از این روزها کم می شود .
راستی من کجای دنیا بودم ؟
آهای آدمها ، کسی مرا یادش هست ؟؟؟
اگر هست تو را به خدا یکی بیاید و در این دقایق پر از تنهایی به من بگوید که مرا دوست داشته است …





آوریل
24

آخرین عکس وایلی پست و ویل راجرز

سال ۱۹۳۵: آخرین عکس وایلی پست و ویل راجرز:
«وایلی پست» اولین خلبانی بود که به تنهایی به دور دنیا سفر کرد، «ویل راجرز» کمدین هم دوست خاص و صمیمی او بود. این عکس که در آن «پست» روی بال هواپیما مشخص است، کمی قبل از آخرین پرواز آنها از فرودگاهی در آلاسکا گرفته شده است. هواپیمای آزمایشی «لاکهید» آنها، به خاطر مشکل موتور، هنگام برخاستن از زمین، دچار مشکل شد و سقوط کرد. فرودگاهی که در آن این حادثه اتفاق افتاد، به نام این دو، تغییر نام پیدا کرد.

rogerspost





آوریل
22

اگر گفتید فرق ما چیه ؟

>اگر گفتید فرق واحد پول ایران و انگلیس چیه؟
در انگلیس شما یک کیف اسکناس می برید و با اوون ماشین می خرید….اما در ایران شما یک ماشین اسکناس می برید و با آن یک
کیف می خرید.
> اگر گفتید فرق گردش در تهران و پاریس چیه؟
در پاریس هر وقت خواستید گردش کنید از ماشین پیاده می شید و در تهران هر وقت خواستید گردش کنید سوار ماشین می شید.
> اگر گفتید فرق یک تخم مرغ در تهران و در مسکو چیه؟
در مسکو اگر تخم مرغ را زیر مرغ بگذارند بعد از ۲۱ روز احتمالا یک جوجه از تخم بیرون می آید….اما در تهران ممکن است از تخم مرغ هر موجودی بیرون بیاید…مثلا یک شتر.
> اگر گفتید فرق محل کار ایرانی ها و امریکایی ها چیه؟
مردم امریکا در خانه استراحت می کنند…در اداره کار می کنند و در خیابان تفریح…اما مردم ایران در خانه تفریح می کنند…در اداره استراحت و در خیابان کار.
> اگر گفتید فرق یک نویسنده ایرانی با یک نویسنده آلمانی چیه؟
یک نویسنده آلمانی وقتی نوشته هایش چاپ شد معروف می شود و یک نویسنده ایرانی وقتی جلوی چاپ نوشته هایش گرفته شد معروف می شود..
> اگر گفتید فرق یک تاجر ایرانی با یک تاجر عرب چیه؟
تاجر عرب از وقتی شناخته شد موفق و خوشبخت می شه…. اما تاجر ایرانی از وقتی شناخته شد ناموفق و بد بخت می شه.
> اگر گفتید فرق پلیس راهنمایی و رانندگی ایران با جاهای دیگه دنیا چیه؟
در همه جای دنیا وقتی ترافیک ایجاد بشود سرو کله پلیس راهنمایی و رانندگی پیدا می شود…اما در ایران وقتی سرو کله پلیس پیدا می
شود ترافیک ایجاد می شود.
> اگر گفتید فرق یک آدم موفق در ایران با سایر نقاط جهان چیه؟
در همه جای دنیا وقتی کسی موفق شود همه به او نزدیک می شوند و با او شریک می شوند و به او کمک میکنند …اما در ایران وقتی کسی موفق شود همه از او فاصله می گیرند و رابطه شان را با او قطع می کنند و جلوی کارش را می گیرند.
> اگر گفتید فرق یک زندانی در ایران با یک زندانی در اروپا و امریکا چیه؟
در اروپا و امریکا وقتی کسی زندانی می شود اعتبارش را از دست می دهد…اما در ایران وقتی کسی زندانی می شود اعتبار به دست می آورد.
> اگر گفتید فرق سیستم اداری ایران با سیستم اداری کانادا چیه؟
سیستم اداری کانادا چون کار مردم را راه می اندازد و به آنها کمک می کند از مردم پول می گیرد….اما سیستم اداری ایران چون جلوی کار مردم را می گیرد از آنها پول می گیرد.
> اگر گفتید تفاوت دشمن در ایران و جاهای دیگر دنیا چیه؟
در همه جای دنیا وقتی آدم دشمن داشته باشد جلوی کارش گرفته می شود….در ایران وقتی آدم ها دشمن داشته باشند تازه انگیزه کار پیدا می کنند.





آوریل
22

روشنفکرى در ۵ دقیقه !

اگر جوات هستید، اگرآخرین مطلبی که مطالعه کرده اید تصمیم کبری بوده است، اگر قدرت تحلیل شما در حد پت و مت است ،اگر فرق اگزستانیالیسم و هویج را نمی دانید، نگران نباشید بسته های آموزشی ” روشنفکری در ۵ دقیقه ” به بازارآمد!
اولین اصل، یادگرفتن تعدادی لغت پرملاته! هرچی بیشتر بدونید بهتره اما اگر مغزتون زیاد کشش نداره همین چهارتا رو حفظ کنید: سیناپس ، پارادایم، نوستالژیک و دیالکتیک .معنی اش زیاد مهم نیست فقط کافیه هر چند جمله در میون مقداری از این کلمات به میزان دلخواه بکار ببرید البته موظب باشید دز آن را زیاد بالا نبرید که تابلو می شود!
ریش پرفسوری گرچه اپیدمی شده ولی هنوز هم جواب می ده! ریش پروفسوری می تونه یک کارگر افغانی رو به یک شهروند فرهیخته تبدیل کنه!
غر بزنید! غر زدن به وضع مملکت یکی از ارکان مهم و شاید مهمترین رکن روشنفکری باشه. به هر چیزی که فکرتون می رسه غر بزنید مهم نیست به چی فقط غر بزنید مثال:
اگر بارون نمیاد از بارونهای لندن تعریف کنید و بر پدر مملکت بی آب و علفمون لعنت بفرستید!
اگر بارون میاد از هوای صاف و آفتابی تگزاس تعریف کنید و بگید :” تف به این مملکت گل وشل”!
مدام از پیشرفت خارج تعریف کنید! طوری که انگار ۸۰ سال توی لس آنجلس زندگی کرده اید .مثلاً بگید اونجا نون بربری تو بسته بندی های استریل عرضه میشه!
کراوات خیلی مهمه حتی اگه می خواهید تا سبزی فروشی سرکوچه بروید کراوات بزنید. حتی اگر می خواهید با پیژامه بروید باز کراوات را بزنید! برای اینکه در ذهنتان ملکه شود می توانید شبها با کراوات بخوابید!
اگر در مهمانی خواستید دستشویی بروید و آنجا دستشویی فرنگی نداشتند به شدت از صاحبخانه گلایه کنید و خودتان را ناراحت نشان دهید. البته اگر دستشویی فرنگی داشتند هول نکنید! دستشویی فرنگی هم مثل دستشویی های خودمان همان دو مرحله را دارد:
۱ – شلوارمان را پایین می کشیم
۲- پی پی می کنیم .
مواظب باشید مراحل را جابجا انجام ندهید!
پیتزا دیگه دمده شده، سعی کنید اسم غذا هایی رو حفظ کنید که بقیه حتی نمی تونند تلفظش کنند.
مثال: فوندی بورگینیون، تاوزند آیلند و…البته اگر توی رستوران بودید قبل از به زبان آوردن این کلمات ابتدا دستتون رو داخل جیبتون کنید ویک چرخ بدهید اگر به چیزی برخورد نکرد احساس تشنگی کنید ویک لیوان آب سرد سفارش بدهید!
داشتن یک وبلاگ ضروریه . البته اگر هنوز فرق بین کیس و مانیتور رو نمی دونید بروید به پاراگراف بعدی!
قالب وبلاگ باید حتماً سیاه باشه. سیاه نمادی است از خفقان ژرفنای درونی و فریادی از فراسوی فراخنای تاریکی های ظلمانی! اسم وبلاگ هم باید یکی از این ها باشد: فریاد بی صدا، اسیر حجم خلوت بی کسی، غریب غروب غربت غارغار! برای مطالب توش هم میتونید یک کتاب از احمد شاملو بگذارید بغل دستتون و هر هفته یه صفحه ازش رو تایپ کنید بریزید تو حلق وبلاگ!
از زمان قدیم خیلی تعریف کنید. مخصوصاً بگید اون موقع همه چیز خیلی ارزون بوده مثلاً تویوتا کمری ۳ قرون بوده! البته سعی کنید به مغزتون یه مقدار بیشتر فشار بیاورید و مثال بهتری بزنید.
سعی کنید عینکی شوید. عینک سمبل مطالعه ی زیاده ! اگر حوصله مطالعه ندارید یک روش سریعتر هم وجود داره: ۲ دقیقه به جوشکاری با دقت نگاه کنید!
اگر کاندیدای مورد نظر شما رای آورد، دمکراسی را مثل عقد دخترعمو پسرعمو عهدی آسمانی بدانید.
اگر کاندیدای مورد نظر شما رای نیاورد بگویید: ملت شعورشون همینقدره! حقشونه بیسوادها!
ترانه های خارجی گوش بدهید. هرچی غیر مجاز تر باشه بهتره! اگر نانسی گوش میدید نشون میده که تمام مراحل روشنفکری رو با موفقیت پشت سر گذاشته اید!
وقتی در مورد ریس جمهور های خارجی صحبت می کنید بگویید: ” آقای بوش” یا ” پرزیدنت بوش”
یک سگ بخرید. اصولاً معاشرت با سگ جماعت تاثیر زیادی در ارتقای سطح روشنفکری داره!
اگر دختر هستید باید مانتوی شما تنگ باشد! تنگ تر از بقیه ! خیلی تنگ! اونقدر که موقع غذا خوردن مجبور شوید دکمه های جلوی آن را به صورت موج مکزیکی به ترتیب باز و بسته کنید تا لقمه پایین برود!
و بلا خره مانیفست روشنفکری …
کتاب های فروغ فرخزاد، صادق هدایت ، سروش و گوگوش کتب اربعه ی روشنفکران محسوب می شوند.
حالا خیلی به آخری گیر ندید بیشتر با سی دی حال می کنه!





آوریل
20

خردل

آورده اند که در کنفرانس تهران روزی چرچیل، روزولت و استالین بعد از میتینگ‌های پی در پی آن روز تاریخی! برای خوردن شام با هم نشسته بودند. در کنار میز یکی از سگ‌های چرچیل ساکت نشسته بود و به آنها نگاه میکرد، چرچیل خطاب به همرهانش گفت؛
چطوری میشه از این خردل تند به این سگ داد؟
روزولت گفت من بلدم و مقداری گوشت برید و خردل را داخل گوشت مالید و به طرف سگ رفت و گوشت را جلوی دهانش گرفته و شروع به نوچ نوچ کرد، سگ گوشت را بو کرد و شروع به خوردن کرد تا اینکه به خردل رسید، خردل دهان سگ را سوزاند و از خوردن صرف نظر کرد.
بعد نوبت به استالین رسید. استالین گفت هیچ کاری با زبون خوش پیش نمیره و مقداری از خردل را با انگشتهایش گرفته و به طرف سگ بیچاره رفته و با یک دستش گردن سگ را محکم گرفته و با دست دیگرش خردل را به زور به داخل دهان سگ چپاند، سگ با ضرب زور خودش را از دست استالین رهانید و خردل را تف کرد.
در این میان که چرچیل به هر دوی آنها میخندید بلند شد و گفت؛ دوستان هر دوتاتون سخت در اشتباهید! شما باید کاری بکنید که خودش مجبور بشه بخوره،
روزولت گفت چطوری؟
چرچیل گفت نگاه کنید!
و بعد بلند شد و با چهار انگشتش مقداری از خردل را به مقعد سگ مالید، سگ زوزه کشان در حالی‌ که به خودش میپیچید شروع به لیسیدن خردل کرد! چرچیل گفت دیدید چطوری میتوان زور را بدون زور زدن بمردمان احمال کرد!





آوریل
14

قیمت شام با شما ؟

مرد دیر وقت، خسته از کار به خانه برگشت. دم در پسر ۵ ساله اش را دید که در انتظار او بود :
سلام بابا !
یک سوال از شما بپرسم؟
بله حتما چه سوالی؟
بابا ! شما برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید؟
مرد با ناراحتی پاسخ داد این به تو ارتباطی ندارد! چرا چنین سوالی می کنی؟
فقط می خواهم بدانم !
اگر باید بدانی بسیار خوب می گویم : ۲۰ دلار
پسر کوچک در حالی که سرش پائین بود آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت :
می شود به من ۱۰ دلار قرض بدهید؟
مرد عصبانی شد و گفت اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری کاملا در اشتباهی. سریع به اطاقت برگرد و برو فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی.من هر روز سخت کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم . پسر کوچک آرام به اطاقش رفت و در را بست !
مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد : چطور به خود اجازه می دهد فقط برای گرفتن پول از من چنین سوالاتی کند؟
بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده شاید واقعا چیزی بوده که او برای خریدنش به ۱۰ دلار نیاز داشته است. به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد که پسرک از پدرش درخواست پول کند !
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد !
خوابی پسرم ؟
نه پدر، بیدارم !
من فکر کردم که شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این ۱۰ دلاری که خواسته بودی. پسر کوچولو خندید، و فریاد زد:
متشکرم بابا ! بعد دستش را زیر بالش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد !
مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته، دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت : با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره درخواست پول کردی؟
پسر کوچولو پاسخ داد: برای اینکه پولم کافی نبود، ولی من حالا ۲۰ دلار دارم .
آیا می توانم یک ساعت از کار شما بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم ! ! !





آوریل
13

ردای پدر علم جهان

دوست دارید یک نمونه دیگر از ارزشهای ایرانی که خود ما آن را نمی شناسیم را برایتان بگویم؟
لابد تا به حال شما هم دیده اید وقتی یک دانشجو در دانشگاههای خارج می خواهد مدرک دکترای خود را بگیرد، یک لباس بلند مشکی به تن او می کنند و یک کلاه چهارگوش که از یک گوشه آن یک منگوله آویزان است بر سر او می گذارند و بعد او لوح فارغ التحصیلی را می خواند. به ماها می گویند این لباس و کلاه چیست؟
می گوییم این لباس شیطونک است که اینها تنشان می کنند!
اما به اروپایی یا ژاپنی و یا حتی آمریکایی می گویی این لباس چیست که شما تن فارغ التحصیلانتان می کنید؟
می گویند ما به احترام «آوی سنت» (پور سینا)پدر علم جهان این لباس را به صورت نمادین می پوشیم.
آنها به احترام «آوی سنت» که همان «ابن سینا»ی ماست که لباس بلند رداگونه می پوشیده، این لباس را تن دانشمندان خود می کنند. آن کلاه هم نشانه همان دستار است (کمی فانتزی شده)و منگوله آن نمادی از گوشه دستار خراسانی که ما ایرانی ها در قدیم از گوشه دستار آویزان می کردیم و به دوش می انداختیم.
در اروپا و آمریکا علامت یک آدم برجسته و دانش آموخته را لباس و کلاه ابن سینا می گذارند، ولی ما خودمان نمی دانیم. باورتان می شود؟!

graduation





آوریل
13

رفتن به ماهیگیری

شنبه صبح زود از خواب بیدار شدم، آروم لباس پوشیدم و طوری که زنم از خواب بیدار نشه، جعبه ناهارم رو برداشتم، سگم رو صدا کردم و آروم رفتم توی گاراژ خونه، قایق ام رو بستم به پشت ماشینم و از خونه به قصد ماهیگیری رفتم بیرون…درهمین حین متوجه شدم که بیرون باد شدیدی میاد، بارونیه و رادیو رو هم که روشن کردم متوجه شدم تمام روز وضعیت هوا به همون بدی باقی خواهد موند…تصمیمم عوض شد. دوباره آروم برگشتم خونه، ماشین رو تو گاراژ پارک کردم، لباسم رو درآوردم و یواش رفتم تو رختخواب کنار زنم که هنوز خواب بود…. اون رو از پشت بغل کردم و آهسته تو گوشش گفتم: “هوا بیرون خیلی بده…” که همسر عزیزم، که الان بیست ساله با هم ازدواج کردیم، جواب داد: ” آره، ولی باورت میشه که این شوهر احمق من تو همچین هوائی رفته ماهیگیری؟!! …… من هنوز که هنوزه نمیدونم همسرم اون روز شوخی میکرد یا نه، ولی من دیگه هیچوقت نرفتم ماهیگیری…

Saturday morning I got up early, dressed quietly, made my lunch, grabbed the dog, slipped quietly into the garage to hook the boat up to the truck, and proceeded to back out into a torrential downpour.
The wind was blowing hard. I pulled back into the garage, turned on the radio, and discovered that the weather would be bad throughout the day.
I went back into the house, quietly undressed, and slipped back into bed. There I cuddled up to my wife’s back, now with a different anticipation, and whispered, “The weather out there is terrible.”
My loving wife of 20 years replied, “Can you believe my stupid husband is out fishing in that?”
I still don’t know if she was joking, but I’ve given up fishing.





آوریل
12

آدم ها با هم برابرند

آدم ها با هم برابرند ولی:
آدمها با هم برابرند ، اما پولدارها محترمترند .
همه آدمها با هم برابرند ، اما دخترها پرطرفدارترند .
همه آدمها با هم برابرند ، اما بچه ها واجبترند .
همه آدمها با هم برابرند ، اما خانمها مقدمترند .
همه آدمها با هم برابرند ، اما سیاهها بدبختترند و سفیدها برترند…
البته تبعیضی در کارنیست .
در کل همه آدمها با هم برابرند ،
اما بعضیها برابرترند ….!!!





آوریل
11

زود قضاوت نکنیم

زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.
مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.
ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. اینکار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنشی نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد : حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش دیگرش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست! زن جوان حسابی عصبانی شده بود.
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
خیلی شرمنده شد! از خودش بدش آمد … یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد! در صورتی که خودش آن موقع که فکر می‌کرد آن مرد دارد از بیسکوئیت‌هایش می‌خورد خیلی عصبانی شده بود ! و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت‌خواهی نبود.

همیشه به یاد داشته باشیم که چهار چیز است که نمی‌توان آن‌ها را دوباره بازگرداند :
۱٫ سنگ …….. پس از رها کردن!
۲٫ سخن ………… . پس از گفتن!
۳٫ موقعیت … پس از پایان یافتن!
۴٫ و زمان …….. پس از گذشتن!





آوریل
10

عشق و دیوانگی

در زمان های بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود فضیلت ها و تباهی ها همه جا شناور بودند.
آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.
روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه .
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت : بیایید یک بازی بکنیم مثلا قایم باشک .
همه از پیشنهاد او شاد شدند . دیوانگی فورا فریاد زد : من چشم می گذارم .
از آن جایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند که او چشم بگذارد و او به دنبال آنها بگردد .
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع به شمردن کرد :
یک دو سه ……
لطافت خود را به شاخ ما ه آویزان کرد
خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد
اصالت در میان ابرها پنهان شد
هوس به مرکز زمین رفت
طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد
دیوانگی مشغول شمردن بود :
هفتاد و نه هشتاد ……..
و همه پنهان شده بودند جز عشق که مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد
جای تعجب هم نیست
می دانیم که پنهان کردن عشق مشکل است
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش رسید : نود و پنج نود و شش ………
هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و در بین یک بوته رز پنهان شد
دیوانگی فریاد زد که : دارم می آیم
اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی تنبلیش آمده بود جایی پنهان شود
لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود
دروغ ته چاه
هوس در مرکز زمین
یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق
او از یافتن عشق ناامید شده بود
حسادت در گوشهایش زمزمه کرد که تو فقط عشق را باید پیدا کنی و ا و پشت بوته گل رز است
دیوانگی شاخه ی چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیادی آن را در بوته گل فرو کرد
دوباره دوباره تا با صدای ناله ای متوقف شد
عشق از پشت بوته بیرون آمد
با دست هایش صورت خود را پوشانده بود
و از میان انگشت هایش قطرات خون بیرون میزد
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند
او نمی توانست جایی را ببیند
او کور شده بود
دیوانگی گفت : من چه کردم ؟ من چه کردم ؟
چگونه می توانم تو را درمان کنم ؟
و عشق پاسخ داد : تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کاری کنی راهنمای من شو .
و از آن روز است که عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار او .





آوریل
09

یادم باشد : که عشق کیمیای زندگیست

یادم باشد : حرفی نزنم که به کسی بر بخورد ، نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد ، خطی ننویسم که آزار دهد کسی را
یادم باشد : که روز و روزگار خوش است و تنها دل ما دل نیست
یادم باشد : جواب کین را با کمتر از مهر جواب ندهم ، دو رنگی را با کمتر از صداقت ندهم
یادم باشد : باید در برابر فریادها سکوت کنم و برای سیاهی ها نور بپاشم
یادم باشد : از چشمه درسِِ خروش بگیرم و از آسمان درسِ پـاک زیستن
یادم باشد : سنگ خیلی تنهاست …
یادم باشد : باید با سنگ هم لطیف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند
یادم باشد : برای درس گرفتن و درس دادن به دنیا آمده ام …. نه برای تکرار اشتباهات گذشتگان
یادم باشد : زندگی را دوست دارم
یادم باشد : هر گاه ارزش زندگی یادم رفت در چشمان حیوان بی زبانی که به سوی قربانگاه می رود زل بزنم تا به مفهوم بودن پی ببرم
یادم باشد : می توان با گوش سپردن به آواز شبانه ی دوره گردی که از سازش عشق می بارد به اسرار عشق پی برد و زنده د
یادم باشد : معجزه قاصدکها را باور داشته باشم
یادم باشد : گره تنهایی و دلتنگی هر کس فقط به دست دل خودش باز می شود
یادم باشد : هیچگاه لرزیدن دلم را پنهان نکنم تا تنها نمانم
یادم باشد : هیچگاه از راستی نترسم و نترسانم
یادم باشد : پاکی کودکیم را از دست ندهم
یادم باشد : زمان بهترین استاد است
یادم باشد : قبل از هر کار با انگشت به پیشانیم بزنم تا بعدا با مشت برفرقم نکوبم
یادم باشد : با کسی انقدر صمیمی نشوم شاید روزی دشمنم شود
یادم باشد : با کسی دشمنی نکنم شاید روزی دوستم شود
یادم باشد : قلب کسی را نشکنم
یادم باشد : زندگی ارزش غصه خوردن ندارد
یادم باشد : پلهای پشت سرم را ویران نکنم
یادم باشد : امید کسی را از او نگیرم شاید تنها چیزیست که دارد
یادم باشد : که عشق کیمیای زندگیست ………





آوریل
08

دعوت به زندگی

شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی ،
اما حال که به آن دعوت شدی …..
تا میتوانی زیبا برقص ……

چارلی چاپلین





آوریل
07

من یک جهان سومی هستم

من یک جهان سومی هستم

بعضی سوختن ها جوری هستند که تو امروز میسوزی، اما فردا دردش را حس میکنی…داستان کیفیت زندگی و “رشد” آدمها در جاهایی که ” جهان سوم” نامیده میشوند، مثل همین جور سوزش هاست …از هر دوره که میگذری، میسوزی و در دوره بعد دردش را میفهمی…

شادی ها و دغدغه های کودکی ما : در همان گوشه دنیا که “جهان سوم ” نامیده میشود، شادی های کودکی ما درجه سه است ، ولی دغدغه های ما جدی و درجه یک… شادی کودکیمان این است که کلکسیون ” پوست آدامس” جمع کنیم…یا بگردیم و چرخ دوچرخه ای پیدا کنیم و با چوبی آن را برانیم… توپ پلاستیکی دو پوسته ای داشته باشیم و با آجر، دروازه درست کنیم و در کوچه های خاکی فوتبال بازی کنیم… اما دغدغه هایمان ترسناک تر بودند…اینکه نکند موشکی یا بمبی، فردا صبح را از تقویم زندگی ات خط بزند… اینکه نکند “دفاعی مقدس”، منجر به مرگ نامقدس تو بشود یا تو را یتیم کند…

از دیفتری میترسیدیم… از وبا…. از جنون گاوی… مدرسه، دغدغه ما بود…خودکار بین انگشتان دستمان که تلافی حرفهای دیروز صاحبخانه به معلممان بود… تکلیفهای حجیم عید … یا کتابهایی که پنجاه سال بود بابا در آنها آب و انار میداد…

شادی ها و دغدغه های نوجوانی ما: دوره ای که ذاتا بحرانی بود و بحران ” جهان سوم” بودن هم به آن اضافه شده… در آین دوره، شادی هایمان جنس ” ممنوعی” دارند… اینکه موقتی عاشق شوی…دوست داشتن را امتحان کنی… اینکه لبت را با لبی آشنا کنی… اما همه این شادی ها را در ذهنمان برگذار میکردیم…در خیالمان عاشق میشویم…همخوابه میشویم…میبوسیم… کلا زندگی یک نفره ای داریم با فکری دو نفره…. این میشد که یاد بگیریم “جهان سومی” شادی کنیم… به جای اینکه دست در دست دخترک بگذاریم،او را …با او قدم نزنیم و فقط دنبالش کنیم…یا اینکه نگوییم” دوستت دارم” و بگوییم ” امروز خانه خالی دارم”

در عوض دغدغه هایمان بازهم جدی هستند…اینکه از امروز که ۱۵ سال داری، باید مثل یک مرتاض روی کتابهای میخی مدرسه ات دراز بکشی و تا بیست و چهار سالگی همانجا بمانی… بترسی از این که قرار است چند صفحه پر از سوالات “چهار گزینه ای” ، آینده تو ، شغل تو ، همسر تو و لفب تو را تغیین کنند… تو فقط سه ساعت برای همه اینها فرصت داری…

شادی ها و دغدغه های جوانی ما: شادی ها کمرنگ تر میشوند و دغدغه ها پررنگ تر… شاید هم این باشد که شادی هایت هم، شکل دغدغه به خودشان میگیرند…مثلا شادی تو این است که روزی خانه و ماشین میخری … اما رسیدن به این شادی ها برایت دغدغه میشود….رسیدن به آنها برای تو هدف میشود…هدفی که حتما باید “جهان سومی” باشی که آنرا داشته باشی… و هیج جای دیگربرای کسی هدف نیستند…

معبارهای ” آدم خوب بودن” جهان سومی هم دغدغه تو میشود…اینکه سر پا مثانه را خالی کنی یا نشسته….. اینکه موهای کجای بدنت را میتراشی و کجا را نمیتراشی…و میترسی از اینکه نکند کسی قبل از خدا، تو را در این دنیا محاکمه کند….

بعضی از شادی هایت غیر انسانی میشوند…با پول شهوتت را میخری…با گردی سفید مست میشوی نه با شراب… با دود دغدغه هایت را کمرنگتر میکنی و غبار آلود….

اگر جهان سومی باشی، استاندارد و مقیاس های تمام اجزای زندگی تو، جهان سومی میشوند… اینکه در سال چند بار لبخند میزنی…در روز چند بار گریه میکنی…راهی که تو را به بهشت و جهنم میرساند… و حتی جنس خدای تو هم جهان سومیست….

در این دنیای عجیب، دیدن دست برهنه یک زن هم میتواند براحتی تو را خطاکار کند و قلبت را به تپش وادارد…در این دنیا “سلام ” به غریبه و بی دلیل، نشانه دیوانگیست…. لبخند بی جای زن هم دلیل (……) اوست….

در این جهان سوم ، کسی را نداری که به تو بگوید چقدر مسواک و خمیردندان، واکسن، ک.ا.ن.د.و.م، بوسیدن، خندیدن، رقصیدن خوب هستند…اینکه آینده خوب را خودت باید رقم بزنی و کسی قرار نیست برای این کار به تو کمک بکند…. اینکه همیشه جهان اول ، طاعون جهان سوم نیست…

گاهی فکر میکنی که به سرزمین جهان اولی ها مهاجرت کنی تا از جهان سومی بودن رها شوی…اما میفهمی که با مهاجرتت شادی ها، دغدغه ها، جهانبینی، خدا و معیارهایت هم با تو سفر میکنند… گاهی میمانی که این جهان سوم است که کیفیت تو را تعیین میکند یا اینکه “تو ” جهان سوم را درست میکنی؟

نام نویسنده حداقل برای من ناشناس است.اما حرفهاش خیلی آشنا

یک بار یک دانشجوی خارجی از استاد پرفسور محمود حسابی پرسید، “می گویند شما از جهان سوم آمده اید ،جهان سوم چگونه جایی است؟ ” استاد جواب دادند ” جهان سوم جایی است که اگر بخواهی کشورت را آباد کنی، خانه ات خراب خواهد شد و اگر بخواهی خانه ات آباد شود باید در تخریب کشورت بکوشی “.
a1215246882_30290538_9081





آوریل
06

بهترین لحظات زندگی Some of the Best Moments in Life

To fall in love
عاشق شدن

To laugh until it hurts your stomach
آنقدر بخندید که دلتون درد بگیره

To find mails by the thousands when you return from a vacation
بعد از اینکه از مسافرت برگشتید ببینید هزار تا ایمیل داری

To go for a vacation to some pretty place
به یه جای خوشگل برید برای مسافرت

To listen to your favorite song in the radio
به آهنگ مورد علاقتون از رادیو گوش بدید

To go to bed and to listen while it rains outside
به رختخواب برید و به صدای بارش بارون گوش بدید

To leave the! shower and find that the towel is warm
از حموم که اومدید بیرون ببینید حو لتون گرمه !

To clear your last exam
آخرین امتحانتون رو پاس کنید

To receive a call from someone, you don’t see a lot, but you want to
یه کسی که معمولا” زیاد نمیبینینش ولی دلتون می خواد ببینید بهتون تلفن کنه

To find money in a pant that you haven’t used since last year
توی یه شلواری که تو سال گذشته ازش استفاده نمی کردید پول پیدا کنید

To laugh at yourself looking at mirror, making faces
برای خودتون توآینه شکل در بیارید و بهش بخندید

Calls at midnight that last for hours
تلفن نیمه شب داشته باشید که ساعتها هم طول بکشه

To laugh without a reason
بدون دلیل بخندید

To accidentally hear somebody say something good about you
بطور تصادفی بشنوید که یه نفر داره از شما تعریف می کنه

To wake up and realize it is still possible to sleep for a couple of hours

از خواب پاشید و ببینید که چند ساعت دیگه هم می تونید بخوابید

To hear a song that makes you remember a special person
آهنگی رو گوش کنید که شخص خاصی رو به یاد شما می یاره

To be part of a team
عضو یک تیم باشید

To watch the sunset from the hill top
از بالای تپه به غروب خورشید نگاه کنید

To make new friends
دوستای جدید پیدا کنید

To feel butterflies! in the stomach every time that you see that person

وقتی “اونو” میبینید دلتون هری بریزه پایین !

To pass time with your best friends
لحظات خوبی رو با دوستانتون سپری کنید

To see people that you like, feeling happy
کسانی رو که دوستشون دارید رو خوشحال ببینید

To use a sweater of the person that you like and find that it still
smells of their perfume
پلیورش رو بپوشید و ببینید هنوزم بوی عطرش رو میده

See an old friend again and to feel that the things have not changed
یه دوست قدیمی رو دوباره ببینید و ببینید که فرقی نکرده

To take an evening walk along the beach
عصر که شد کنار ساحل قدم بزنید

To have somebody tell you that he/she loves you
یکی رو داشته باشید که بدونید دوستتون داره

To laugh …….laugh. …….and laugh …… remembering stupid
things done with stupid friends
یادتون بیاد که دوستای احمقتون چه کارهای احمقانه ای کردند و بخندید و
بخندید و ……. بازم بخندید

These are the best moments of life
اینها بهترین لحظه‌های زندگی هستند

Let us learn to cherish them
قدرشون رو بدونیم

“Life is not a problem to be solved, but a gift to be enjoyed”
زندگی یک مشکل نیست که حلش کرد بلکه یه هدیه است که باید ازش لذت برد





آوریل
05

یک تفسیر زیبا از زندگی

پروفسور مقابل کلاس فلسفه خود ایستاد و چند شیء رو روی میز گذاشت. وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ سس مایونز رو برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.بعد از شاگردان خود پرسید که آیا این ظرف پر است؟ و همه موافقت کردند. سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپهای گلف قرار گرفتند؛ و سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند. بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگر پرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: ‘بله’. بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد. ‘در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!’ همه دانشجویان خندیدند. در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: ‘ حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که :
این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند: خدا، خانواده تان، فرزندانتان، سلامتیتان، دوستانتان و مهمترین علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود. سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان، خانه تان و ماشنتان. ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایل خیلی ساده.’
پروفسور ادامه داد: ‘اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان رو روی چیزهای ساده و پیش پاافتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین. همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین. اول مواظب توپهای گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند.’
یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: ‘پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟’ پروفسور لبخند زد و گفت: ‘ خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست،
همیشه در اون جایی برای دو فنجان قهوه ، برای صرف با یک دوست هست.





آوریل
04

شاید که عمل کنیم

تفاوت کشورهای ثروتمند و فقیر، تفاوت قدمت آنها نیست
برای مثال کشور مصر بیش از ۳۰۰۰ سال تاریخ مکتوب دارد و فقیر است!
اما کشورهای جدیدی مانند کانادا، نیوزیلند، استرالیا که ۱۵۰ سال پیش وضعیت قابل توجهی نداشتند، اکنون کشورهایی توسعه‌یافته و ثروتمند هستند.
تفاوت کشورهای فقیر و ثروتمند در میزان منابع طبیعی قابل استحصال آنها هم نیست.
ژاپن کشوری است که سرزمین بسیار محدودی دارد که ۸۰ درصد آن کوه‌هایی است که مناسب کشاورزی و دامداری نیست اما دومین اقتصاد قدرتمند جهان پس از آمریکا را دارد. این کشور مانند یک کارخانه پهناور و شناوری می‌باشد که مواد خام را از همه جهان وارد کرده و به صورت محصولات پیشرفته صادر می‌کند.
مثال بعدی سویس است.
کشوری که اصلاً کاکائو در آن به عمل نمی‌آید اما بهترین شکلات‌های جهان را تولید و صادر می‌کند. در سرزمین کوچک و سرد سویس که تنها در چهار ماه سال می‌توان کشاورزی و دامداری انجام داد، بهترین لبنیات (پنیر) دنیا تولید می‌شود.
سویس کشوری است که به امنیت، نظم و سختکوشی مشهور است و به همین خاطر به گاوصندوق دنیا مشهور شده‌است (بانک‌های سویس).
افراد تحصیل‌کرده‌ای که از کشورهای ثروتمند با همتایان خود در کشورهای فقیر برخورد دارند برای ما مشخص می‌کنند که سطح هوش و فهم نیز تفاوت قابل توجهی در این میان ندارد.
نژاد و رنگ پوست نیز مهم نیستند. زیرا مهاجرانی که در کشور خود برچسب تنبلی می‌گیرند، در کشورهای اروپایی به نیروهای مولد تبدیل می‌شوند.
پس تفاوت در چیست؟
تفاوت در رفتارهای است که در طول سال‌ها فرهنگ و دانش نام گرفته است.
وقتی که رفتارهای مردم کشورهای پیشرفته و ثروتمند را تحلیل می‌کنیم، متوجه می‌شویم که اکثریت غالب آنها از اصول زیر در زندگی خود پیروی می‌کنند:

۱٫ اخلاق به عنوان اصل پایه
۲٫ وحدت
۳٫ مسئولیت پذیری
۴٫ احترام به قانون و مقررات
۵٫ احترام به حقوق شهروندان دیگر
۶٫ عشق به کار
۷٫ تحمل سختی‌ها به منظور سرمایه‌گذاری روی آینده
۸٫ میل به ارائه کارهای برتر و فوق‌العاده
۹٫ نظم‌پذیری

اما در کشورهای فقیر تنها عده قلیلی از مردم از این اصول پیروی می‌کنند.
ما ایرانیان فقیر هستیم نه به این خاطر که منابع طبیعی نداریم یا اینکه طبیعت نسبت به ما بیرحم بوده‌است.
ما فقیر هستیم برای اینکه رفتارمان چنین سبب شده‌است.
ما برای آموختن و رعایت اصول فوق که (توسط کشورهای پیشرفته شناسایی شده است) فاقد اهتمام لازم هستیم.

اگر شما این نامه را برای دیگران نفرستید:

اتفاقی برای شما نمی‌افتد،
گربه شما نمی‌میرد،
از محل کارتان اخراج نمی‌شوید،
هفت سال بدبختی بر سرتان آوار نمی‌شود
و مریض هم نخواهید شد.
اما اگر میهن خود را دوست دارید،

این پیغام را به گردش بیاندازید تا شاید تعداد بیشتری از هموطنانمان مانند شما آن را بفهمند، تغییر کرده و عمل کنند





آوریل
03

همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه !

یه روز مسوول فروش ، منشی دفتر ، و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند…
یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه…
جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم…
منشی می پره جلو و میگه: اول من ، اول من!
من می خوام که توی باهاماس باشم ، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم !
پوووف! منشی ناپدید میشه ….
! بعد مسوول فروش می پره جلو و میگه: حالا من ، حالا من
من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم ، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای نوشیدنی ! داشته باشم و تمام عمرم حال کنم …
پوووف! مسوول فروش هم ناپدید میشه…
بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه…
مدیر میگه: من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن !!!





آوریل
03

راه بهشت

مردی با اسب و سگش در جاده ای را همی رفتند. هنگام عبوراز کنار درخت عظیمی، صاعقه ای فرود آمد و آنها را کشت. اما
مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت ها طول می کشد تا مرده ها به
شرایط جدید خودشان پی ببرند…!
پیاده روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام
مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طل باز می شد و در وسط آن چشمه ای بود که آب زللی از آن جاری بود.
رهگذررو به مرد دروازه بان کرد و گفت: “روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟”
دروازه بان: “روز به خیر، اینجا بهشت است.”
– “چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه ایم.”
دروازه بان به چشمه اشاره کرد و گفت: “می توانید وارد شوید و هر چقدر دلتان می خواهد بنوشید.”
– اسب و سگم هم تشنه اند.
نگهبان:” واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.”
مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. ازنگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس
از اینکه مدت درازی از تپه بال رفتند،به مزرعه ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه ای قدیمی بود که به یک جاده
خاکی با درختانی در دو طرفش ابز می شد. مردی در زیر سایه درخت ها دراز کشیده بود وصورتش را با کلهی پوشانده بود،
احتمال خوابیده بود.
مسافر گفت: ” روز بخیر!”
مرد با سرش جواب داد.
– ما خیلی تشنه ایم . من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ ها چشمه ای است. هرقدر که می خواهیدبنوشید.
مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید ،می توانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط می خواهم بدانم نام اینجا چیست؟
– بهشت!
– بهشت؟!! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
– آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند:” باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلعات غلط باعث سردرگمی زیادی
می شود! ”
– کامل برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می کنند!!! چون تمام آنهایی که حاضرندبهترین دوستانشان را ترک کنند،
همانجا می مانند…
بخشی از کتاب “شیطان و دوشزه پریم ” اثر پائولو کوئیلو





آوریل
02

شرط استخدام

یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت. پرسش این بود:
شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس می‌گذرید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند، یک پیرزن که در حال مرگ است. یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است. یک خانم یا آقا که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید. شما می‌توانید تنها یکی از این سه نفر را سوار کنید.. کدام را انتخاب خواهید کرد؟ دلیل خود را شرح دهید. پیش از اینکه ادامه حکایت را بخوانید شما نیز کمی فکر کنید!
قاعدتاً این آزمون نمی‌تواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خودش را دارد:
پیرزن در حال مرگ است، شما باید ابتدا او را نجات دهید. هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد..
شما باید پزشک را سوار کنید، زیرا قبلاً جان شما را نجات داده است و این فرصتی است که می توانید جبران کنید. اما شاید هم بتوانید بعداً جبران کنید.
شما باید شخص مورد علاقه تان را سوار کنید، زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید.
از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند، شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد. او نوشته بود: سوئیچ ماشین را به پزشک می‌دهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم منتظر اتوبوس می‌مانیم.

شرح حکایت
همه می پذیرند که پاسخ فوق بهترین پاسخ است، اما هیچکس در ابتدا به این پاسخ فکر نمی کند. چرا؟ زیرا ما هرگز نمی‌خواهیم داشته‌ها و مزیت‌های خود را (ماشین) از دست بدهیم. اگر قادر باشیم خودخواهی‌ها، محدودیت‌ها و مزیت‌های خود را از خود دور کرده یا ببخشیم گاهی اوقات می‌توانیم چیزهای بهتری به دست بیاوریم تحلیل فوق را می‌توانیم در یک چارچوب علمی‌تر نیز شرح دهیم: در انواع رویکردهای تفکر، یکی از انواع تفکر خلاق، تفکر جانبی است که در مقابل تفکر عمودی یا سنتی قرار می‌گیرد.
در تفکر سنتی، فرد عمدتاً از منطق، در چارچوب مفروضات و محدودیت‌های محیطی خود، استفاده می‌کند و قادر نمی‌گردد از زوایای دیگر محیط و اوضاع اطراف خود را تحلیل کند.
تفکر جانبی سعی می‌کند به افراد یاد دهد که در تفکر و حل مسائل، سنت‌شکنی کرده، مفروضات و محدودیت ها را کنار گذاشته، و از زوایای دیگری و با ابزاری به غیر از منطق عددی و حسابی به مسائل نگاه کنند. در تحلیل فوق اشاره شد اگر قادر باشیم مزیت‌های خود را ببخشیم می توانیم چیزهای بهتری به دست بیاوریم. شاید خیلی از پاسخ دهندگان به این پرسش، قلباً رضایت داشته باشند که ماشین خود را ببخشند تا همسر رویاهای خود را به دست آورند.
بنابراین چه چیزی باعث می‌شود نتوانند آن پاسخ خاص را ارائه کنند، دلیل آن این است که به صورت جانبی تفکر نمی‌کنند. یعنی محدودیت ها و مفروضات معمول را کنار نمی گذارند.





آوریل
01

درسی از ادیسون

ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد…
این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.
در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است!
آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود…
پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند!!!
پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد.
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست؟!! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟!! حیرت آور است!!!
من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!!
پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی؟!!!!!!
چطور میتوانی؟! من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟!
پدر گفت: پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد…!
در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فکر می کنیم! الآن موقع این کار نیست! به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت!!!
توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع کرد…





مارس
31

رفتن ، حتی اگر اندکی

پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی ، می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته می خزید. دشوار و کند…و دورها همیشه دور بود ..
سنگ پشت تقدیرش را دوست نمی داشت  و آن را چون اجباری بر دوش می کشید . پرنده ای در آسمان پر زد،سبک ؛ و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت : این عدل نیست، این عدل نیست.کاش پشتم را این همه سنگین نمی کردی، من هیچگاه نمی رسم ، هیچگاه…و در لاک سنگی خود خزید به نیت نا امیدی..
خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد.زمین را نشانش داد. کره ای کوچک بود . و گفت : نگاه کن ، ابتدا و انتها ندارد ، هیچکس نمی رسد.چون رسیدنی در کار نیست، فقط رفتن است. حتی اگر اندکی . و هر بار که می روی رسیده ای و باور کن آنچه بر دوش توست تنها لاکی سنگی نیست ، تو پاره ای از هستی را بر دوش می کشی. پاره ای از مرا .
خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت . دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راه ها چندان دور؛ سنگ پشت به راه افتاد و گفت: رفتن؛ حتی اگر اندکی. و پاره ای از او را بر دوش کشید.





مارس
30

قاشق های دسته بلند زندگی

یک مردِ روحانی، روزی با خداوند مکالمه ای داشت: “خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟”
خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛ مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛ و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد!
افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند. به نظر قحطی زده می آمدند. آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند. اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت: “تو جهنم را دیدی!”
آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت!
افرادِ دور میز، مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، می گفتند و می خندیدند. مرد روحانی گفت: “نمی فهمم!”
خداوند جواب داد: “ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد! می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار تنها به خودشان فکر می کنند!”