مه
22

هفت جا نفس خود را حقیر دیدم

نخست: هنگامیکه به پستی تن می داد تا بلندی یابد

دوم : آنگاه که در برابر از پاافتادگان ، میپرید

سوم : آنگاه که میان آسانی و دشوار مختار شد و آسان را برگزید

چهارم: آنکه گناهی مرتکب شد و با یادآوری اینکه دیگران نیز همچون او دست به گناه میزنند ، خود را دلداری داد

پنجم: آنگاه که از ناچاری ، تحمیل شده‌ای را پذیرفت و شکیبایی‌اش را ناشی از توانایی دانست

ششم: آنگاه که زشتی چهره‌ای را نکوهش کرد ، حال آن که یکی از نقاب‌های خودش بود

هفتم: آنگاه که آوای ثنا سرداد و آن را فضیلت پنداشت

جبران خلیل جبران





مه
21

امید

روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم.  شغلم را دوستانم را، مذهبم را زندگی ام را !
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت کنم.  به خدا گفتم : آیا می توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
و جواب او مرا شگفت زده کرد.
او گفت : آیادرخت سرخس و بامبو را می بینی؟
پاسخ دادم : بلی.
فرمود : هنگامی که درخت بامبو و سرخس راآفریدم، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم. به آنها نور و غذای کافی دادم. دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نکردم. در دومین سال سرخسها بیشتر رشد کردند و زیبایی خیره کننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود . من بامبوها را رها نکردم. در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند. اما من باز از آنها قطع امید نکردم. در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد. در مقایسه با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت ۶ ماه ارتفاع آن به بیش از ۱۰۰ فوت رسید. ۵ سال طول کشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه کافی قوی شوند. ریشه هایی که بامبو را قوی می ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می کردن د.
خداوند در ادامه فرمود: آیا می دانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با سختیها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم می ساختی . من در تمامی این مدت تو را رها نکردم همانگونه که بامبو ها را رها نکردم .
هرگز خودت را با دیگران مقایسه نکن و بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل کمک می کنند. زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می کنی و قد می کشی!
از او پرسیدم : من چقدر قد می کشم.
در پاسخ از من پرسید : بامبو چقدر رشد می کند؟
جواب دادم : هر چقدر که بتواند .
گفت : تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی ، هر اندازه که بتوانی .





مه
20

به درونت بنگر

در افسانه های کهن هندوستان آمده است که در روزگاران دور ، آدمیان همه خلق و خو و سرشتی خدای گونه داشتند ولی از امکانات و توانایی های خود خوب استفاده نکردند و کار به جایی رسید که برهما ، خدای خدایان ، تصمیم گرفت قدرت خدایی را از آنان بازگیرد و آن را در جایی پنهان کند که دست کسی به آن نرسد .
بدین منظور او در جستجوی مکانی بر آمد که مخفی گاه مطمئن و دور از دسترس آدمیان باشد . زمانی که برهما با دیگر خدایان مشورت نمود آنها چنین پیشنهاد کردند : بهتر است قدرت بیکران انسانها را در اعماق خاک پنهان کنیم . برهما گفت : آنجا جای مناسبی نیست ! زیرا که آنها ژرفای خاک را خواهند کاوید و دوباره به آن دست می یابند . پس خدایان گفتند : نیروی یزدانی آدمیان را به اعماق اقیانوسها منتقل کنیم تا از دسترس آنها دور باشد . این بار برهما گفت : آنجا نیز مناسب نیست ! زیرا انسان به عمق دریاها و اقیانوسها رخنه می کند و گمشده خود را می یابد و آن را به روی آب می آورد .
ما نمی دانیم این نیروی عظیم را کجا باید پنهان کنیم ! به نظر می رسد که در آب و خاک جایی پیدا نمیشود که آدمی نتواند به آن دست یابد . در این هنگام ، برهما گفت : کاری که با نیروی یزدانی آدمی می کنیم این است که ما نیروی آدمیان را در اعماق وجود خود او پنهان می کنیم ! آنجا بهترین محل ، برای پنهان کردن این گنج گرانبهاست و یگانه جایی که است که آدمی هرگز به فکر جستجو و یافتن آن برنمی آید !
در ادامه افسانه هندی چنین آمده است : از آن به بعد آدمی سراسر جهان را پیموده ، همه جا رو جستجو کرده ، بلندیها رو در نوردیده ، به اعماق دریاها فرو رفته است ، به دورترین نقاط خاک نفوذ کرده تا چیزی به دست آورد که در ژرفای وجود خود او پنهان شده است !

جمله گفتند آمدیم این جایگاه                                     تا بود سیمرغ ، ما را پادشاه
مدتی شد تا درین ره آمدیم                                        از هزاران سی به درگه آمدیم
چون نگه کردند آن “سی مرغ” زود                           بی شک این سی مرغ آن سیمرغ بود

“عطار نیشابوری”





مه
19

نیم تحصیل کرده

هنوز نمی دانم منظور از فردی تحصیل کرده ، چگونه شخصی است ؟ !

اما یقین دارم این امر به سالهایی که فرد رسما محصل بوده است ، بستگی نداره !

اگر ما مهارتهای بقاء ، حسن ارزش و شان انسانی ، شایستگی قدردانی از زندگی و توانایی بخشیدن و دریافت عشق و دانش و چگونه استفاده کردن از عمر خود را فرا نگیریم و مصمم نشویم که هنگام ترک دنیا ، آن را جای بهتری از آنچه بود ، بسازیم ؛ فردی نیم تحصیل کرده خواهیم بود .

“لئو بوسکالیا”





مه
18

حکمت (به مناسبت روز خیام)

روزی کسی به خیام خردمند ، که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت :
شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من ، چه زمانی درگذشت ؟!
خیام پرسید : این پرسش برای چیست ؟
آن جوان گفت : من تاریخ درگذشت همه خویشانم را بدست آورده ام و می خواهم روز وفات آنها بروم گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات دهم و…
خیام خندید و گفت : آدم بدبختی هستی ! خداوند تو را فرستاده تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری تا نمیرند !
تو به دنبال مردگانت هستی ؟!…

بعد پشتش را به او کرد و گفت :
مرا با مرده پرستان کاری نیست و از او دور شد .





مه
17

انسان کامل عاشق نمیشود

یک انسان صاحب کمال هیچ گاه گرفتار عشق نمی شود، بلکه از طریق عشق به رهایی و بلوغ وآزادگی نایل می شود.

در واقع، انسان زمانی بالغ می شود که به جای این که محتاج عشق باشدوآن راگدایی کند، خود شروع به عشق ورزیدن کند.
وقتی کسی از چیزی تهی و بی بهره است، از دیگری می خواهد آن رابه او بدهد. گرفتاری، تنهایی و دلتنگی، تنها از آن انسان های نابالغ است که پایشان در دام عشق گیر می کند و اسیروگرفتار می شوند و انسانی که قادر به مهرورزی و عشق ورزیدن باشد هرگز احساس تنهایی نخواهدکرد. دو نوع دوستی وجوددارد، یکی سرشار، آزادورها، که نیازمند بخشیدن است، و دیگری تهی و در زنجیر، که نیازمند گرفتن عشق دیگری است. در نوع اول، عشق و دوستی چنین فردی از روی احتیاج نیست بلکه نیاز به بخشیدن و تقسیم کردن محبت، عشق و شور زندگی دارد که در درون او لبریز است. این نوع دوستی همان معنای واقعی عشق است. در واقع کسی که به چنین درجه ای از ، دوستی می رسد، انتظار و توقع ندارد که کسی محبت او را جبران کند. همچنین نیاز به هیچ تشکر و قدردانی هم ندارد که این اوج بی نیازی و کمال است. در دوستی نوع دوم، از جایی که فرد خالی و تهی از عشق و دوست داشتن است، همیشه نیازمند است کسی به او چیزی ببخشد وهمیشه در حال گدایی کردن عشق و محبت است. بنابراین چنین شخصی همیشه احساس تنهایی خواهد کرد و هرگز به آرامش واقعی نخواهد رسید.
عشق تنها موهبتی در دنیاست که هر چقدر بیشترببخشی،بیشتر به دست می آوری و روزی آن قدر سرشار از ترانه و شور زندگی می شوی که نمی دانی با این همه عشق چکار کنی . دیگر این همه شوروعشق و شیدایی ، زیبایی و آرامش در قلبت جا نمی شود. بنابراین شروع می کنی به بخشیدن. دیگر به کسی نیازی نداری که تو را از تنهایی نجات بدهد ، این قدر لبریزی که تو به دیگران نیاز داری تا عشقت را با آن ها تقسیم کنی . برای تو دیگر فرقی نمی کند هر جا بتوانی ، بدون قید وشرط ، عشق می ورزی و آن زمان که عشق ، موسیقی درونت را بیدار و مترنم ساخت ، علاوه بر این که نیاز نداری کسی به تو عشق بورزد ، حتی نیاز به هیچ قدردانی و سپاس و تشکری هم نداری و این تویی که سپاسگزار هستی . چرا که دوستی ،عشق ، هدیه و پیشکش تو را پذیرفته اند و این بزرگ ترین لذت زندگی توست. تو نمی بخشی تا چیزی را به دست آوری ، از آن جهت می بخشی که بسیار سرشارو لبریزی ، مانند چشمه که باید جاری شود ، و هر چه بیشتر ببخشی،چشمه های تازه و گواراتری در تو جاری می شود. حالا تو دیگر زبان عشق، زبان هستی، خورشید، درختان و همه هستی را می فهمی و می دانی راه وصل، گرفتن دست دیگری است. دستانی که دست تو رادر دستان خدا بگذارند. حالا تو به وعده گاه جانان رسیدی و همواره در عبادتی . تو عاشقی…..





مه
16

نبوغ انسان

یک برگ توت در اثر تماس با نبوغ انسان به ابریشم تبدیل می شود.

یک مشت خاک در اثر تماس با نبوغ انسان به قصری تبدیل می شود.

یک درخت سرو در اثر تماس با نبوغ انسان دگرگون می شود و شکل معبدی می گیرد.

یک رشته پشم گوسفند در اثر تماس با ابتکار انسان به صورت لباسی فاخر در می آید.

اگردربرگ ، خاک ، چوب و پشم این امکان هست که ارزش خود را از طریق انسان صدبرابر بلکه هزار برابر کند ،

آیا من نمی توانم با این بدن خاکی که نام حمل می کند ، چنان کنم …… !

“آگ ماندینو”





مه
15

دوباره فکر کن

تنها با چشم دل است که می توان به درستی دید
زیرا همیشه آن چیز که اصل است
با چشم نادیدنی است

——————

لازم نبود انسانی دگر شوم
کافی بود پی ببرم که باید همان که هستم باشم
..و ..همان گونه بمانم
و بگذارم دیگران هم همان گونه که هستند باشند .

——————

همه ی ما دلمون می خواد
که احساسی خوب در مورد خودمون داشته باشیم
و گاهی اوقات نداریم
گاهی حال و هوای ما در مورد خودمان به تاثیری که دیگران روی
ما می گذارند بستگی دارد
اونا یی که در دایره آخر هستند سعی می کنند
اعتماد به نفس ما رو از بین ببرن

——————

نمی توانی کسی رو مجبور کنی که دوستت داشته باشد
گاهی حضور در کنار افراد نا مناسب باعث می شود
حتی در مقایسه با تنهایی خودت بیشتر احساس تنهایی کنی
در چنین وضعیتی تلاش برای ایجاد تغییر و تحول
ممکن است باعث شود راهت را گم کنی
یا شاید باعث شود وجودت که تو را ((تو )) می کند از دست بدهی

——————

در مواجه با افراد از خودت بپرس
این فرد چه حسی در من ایجاد می کند ..
در کنار او می توانم خودم باشم؟
بااو می توانم رو راست باشم؟
میتوانم به او هر چه می خواهم بگویم؟
در کنار او احساس راحتی می کنم؟
وقتی او وارد اتاق می شود چه حسی به من دست می دهد؟
و وقتی می رود چه حالی می شوم ؟
وقتی با او هستم احساسات واقعی ام را پنهان می کنم یا با او رو راستم؟
آیا او باعث می شود احساس حقارت کنم یا این که به خودم ببالم؟





مه
14

دنیای کار نکردن

بتازگی از دختر یکی از دوستام پرسیدم که وقتی بزرگ شدی می‫خوای چیکاره بشی؟
نگاهم کرد وگفت که می‫خواد رئیس جمهور بشه.
دوباره پرسیدم که اگه رئیس جمهور بشی اولین کاری که دوست داری انجام بدی چیه؟
جواب داد:به مردم گرسنه و بی‫خانمان کمک می‫کنه.
بهش گفتم: نمی‫تونی منتظر بمونی که وقتی رئیس جمهور شدی این کار رو انجام بدی، می‫تونی از فردا بیای خونه‫ی من و چمنها رو بزنی، درختها رو وجین کنی و پارکینگ رو جارو کنی.
اونوقت من به تو ۵٠ دلارمی‫دم و تو رو می‫برم جایی که فقیرها هستن و تو می‫تونی این پول رو بدی بهشون تا برای غذا و خونه‫ی جدید خرج کنن.
مستقیم توی چشمام نگاه کرد و گفت: چرا همون بچه‫های فقیر رو نمی‫بری خونه‫ت تا این کارها رو انجام بدن و همون پول رو به خودشون بدی؟
نگاهی بهش کردم و گفتم به دنیای سیاست خوش اومدی …..





مه
13

اگر کسی رو دوست داری

ببینیم نظر افراد متفاوت در مورد دوست داشتن چیه!!!

شکسپیر میگه؛ اگر کسی را دوست داری رهایش کن اگر سوی تو برگشت از آن توست و اگر برنگشت از اول برای تو نبوده.

اما ویکتور هوگو میگه؛ کسی رو که دوستش داری هر چند وقت یه بار بهش یادآوری کن که او را دوست داری.

در عوض دانشجوی زیست‌شناسی معتقده که؛ اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن. او تکامل خواهد یافت.

دانشجوی آمار معتقده که؛ اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن. اگر دوستت داشته باشد، احتمال برگشتنش زیاد است و اگر نه احتمال ایجاد یک رابطه مجدد غیر ممکن است.

طبق نظر دانشجوی فیزیک؛ اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن. اگر برگشت، به خاطر قانون جاذبه است و اگر نه یا اصطکاک بیشتر از انرژی بوده و یا زاویه برخورد میان دو شیء با زاویه صحیح هماهنگ نبوده است.

دانشجوی حسابداری چرتکه به دست میگه؛ اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن. اگر برگشت، رسید انبار صادر کن و اگر نه، برایش اعلامیه بدهکار بفرست.

دانشجوی ریاضی هم بنا بر استدلال خودش میگه؛ اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن. اگر برگشت، طبق قانون ٢=١+١ عمل کرده و اگر نه در عدد صفر ضربش کن.

دانشجوی کامپیوتر هم میگه؛ اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن. اگر بر گشت، از دستور Copy / Paste استفاده کن و اگر نه بهتر است که به کل Delete اش کنی.

اما یک دانشجوی خوش‌بین معتقده که؛ اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن. نگران نباش بر می‌گردد.

دانشجوی عجول در جواب این سوال با عجله میگه؛ اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن. اگر در مدت زمانی معین برنگشت فراموشش کن.

دانشجوی شکاک به نگاه غریب میگه؛ اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن. اگر برگشت، از او بپرس “چرا”؟

در مقابل دانشجوی عجول، دانشجوی صبور معتقده که؛ اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن. اگر برنگشت، منتظرش بمان تا برگردد.

و در آخر دانشجوی رشته صنایع میگه: اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن. اگر برگشت، باز هم به حال خود رهایش کن این کار را مرتب تکرار کن.





مه
12

فروتنی فریاپت

اردوان (سومین پادشاه اشکانی و فرزند تیرداد یکم) پادشاه ایران از بستر بیماری برخواسته بود با تنی چند از نزدیکان ، کاخ فرمانروایی را ترک گفت و در میان مردم قدمی می زد . به درمانگاه شهر که رسیدند اردوان گفت به دیدار پزشک خویش برویم و از او بخاطر آن همه زحمتی که کشیده قدردانی کنیم . چون وارد درمانگاه شد کودکی را دید که پایش زخمی شده و پزشک پایش را معالجه می نماید . مادر کودک که هنوز پادشاه را نشناخته بود با ناله به پزشک می گفت خدا پای فرزند پادشاه را اینچنین نماید تا دیگر این بلا را بر سر مردم نیاورد .

پادشاه رو به زن کرده و گفت مگر فرزند پادشاه این بلا را بر سر کودکت آورده و مادر گفت آری کودکم در میانه کوچه بود که فرزند پادشاه فریاپت با اسب خویش چنین بلایی را بر سر کودکم آورد . پادشاه گفت مگر فرزند پادشاه را می شناسی ؟ و زن گفت خیر ، همسایگان او را به من معرفی کردند ..

پادشاه دستور داد فریاپت را بیاورند پزشک به زن اشاره نمود که این کسی که اینجاست همان پادشاه ایران است .. زن فکر می کرد به خاطر حرفی که زده او را به جرم گستاخی با تیغ شمشیر به دو نیم می کنند . پسر پادشاه ایران را آوردند و پدر به او گفت چرا اینگونه کردی و فرزند گفت متوجه نشدم و کودک را اصلا ندیدم . پدر گفت از این زن و کودکش عذرخواهی کن …… فرزند پادشاه رو به مادر کودک نموده عذر خواست پادشاه ایران کیسه ایی زر به مادر داده و گفت فرزندم را ببخش چون در مرام پادشاهان ایران ، زورگویی و اذیت خلق خویش نیست .

زن با دیدن این همه فروتنی پادشاه و فریاپت به گریه افتاد و می گفت مرا به خاطر گستاخی ببخشید . و پادشاه ایران اردوان در حالی که از درمانگاه بیرون می آمد می گفت : فرزند من باید نمونه نیک رفتاری باشد نمونه . . .

اندیشمند یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید : پوزش خواستن از پس اشتباه ، زیباست حتی اگر از یک کودک باشد .





مه
11

زندگی شیرین تر

کلمه ها و اندیشه ها دارای امواجی نیرومند هستند که به زندگی مان شکل می دهند. ما می توانیم با استفاده از کلمه ها و اصطلاح های مثبت ، انرژی مثبت را بین همه پخش کنیم.برای مثال ما می تونیم از جایگزین های زیر در صحبت هایمون استفاده کنیم :

به جای پدرم درآمد؛ بگوییم : خیلی راحت نبود
به جای خسته نباشید؛ بگوییم : خدا قوت
به جای دستت درد نکنه ؛ بگوییم : ممنون از محبتت، سلامت باشی
به جای ببخشید مزاحمتون شدم؛ بگوییم : از این که وقت خود را در اختیار من گذاشتید متشکرم
به جای گرفتارم؛ بگوییم : ‌در فرصت مناسب با شما خواهم بود
به جای دروغ نگو؛ بگوییم : راست می گی؟ راستی؟
به جای خدا بد نده؛ بگوییم : خدا سلامتی بده
به جای قابل نداره؛ بگوییم : هدیه برای شما
به جای شکست خورده؛ بگوییم : با تجربه
به جای فقیر هستم؛‌بگوییم : ثروت کمی دارم
به جای بد نیستم؛ بگوییم :‌ خوب هستم
به جای بدرد من نمی خورد؛ بگوییم : مناسب من نیست
به جای مشکل دارم؛ بگوییم : مسئله دارم
به جای جانم به لبم رسید؛ بگوییم : چندان هم راحت نبود
به جای فراموش نکنی؛ بگوییم : یادت باشه
به جای من مریض و غمگین نیستم؛‌ بگوییم :‌ من سالم و با نشاط هستم
به جای غم آخرت باشد؛ بگوییم : شما را در شادی ها ببینم
به جای جملاتی از جمله چقدر چاق شدی؟، چقدر لاغر شدی؟، چقدر خسته به نظر می‌آیی؟، چرا موهات را این قدر کوتاه کردی؟، چرا ریشت را بلند کردی؟، چراتوهمی؟، چرا رنگت پریده؟، چرا تلفن نکردی؟، چرا حال مرا نپرسیدی؟
بگوییم: سلام به روی ماهت، چقدر خوشحال شدم تو را دیدم، همیشه در قلب من هستی و….





مه
10

ده فرمان

در روزگاران قدیم انسانها بسیار به هم ظلم کردند و سیاهی و تباهی به نهایت خود رسید .
تا اینکه کتیبه ای از سوی پروردگارشان بر آنان نازل شد !

ده فرمان :
۱- هیچ انسانی ، انسان دیگر را نکُشد .
۲- هیچ انسانی ، به انسان دیگر تجاوز نکند .
۳- هیچ انسانی ، به انسان دیگر دروغ نگوید .
۴- هیچ انسانی ، به انسان دیگر تهمت نزند .
۵- هیچ انسانی ، از انسان دیگر غیبت نکند .
۶- هیچ انسانی ، مال انسان دیگر را نخورد .
۷- هیچ انسانی ، به انسان دیگر زور نگوید .
۸- هیچ انسانی ، بر انسان دیگر برتری نجوید .
۹- هیچ انسانی ، در کار انسان دیگر تجسس نکند .
۱۰- هیچ انسانی ، انسان دیگر را نپرستد !

پس از آن
سالیان سختی بر شیطان و همدستانش گذشت ،
تا اینکه روزی شیطان ، چاره ای اندیشید .
او گفت : ای دوستان ، کلمه ای یافته ام که بسیار از او بیزارم
اما
به زودی با افزودن تنها همین یک کلمه به ده فرمان ، همه چیز را به سود خودمان ، تغییر خواهم داد
و ده فرمان چنین شد :

۱- هیچ انسانی ، انسان مؤمن دیگر را نکُشد .
۲- هیچ انسانی ، به انسان مؤمن دیگر تجاوز نکند .
۳- هیچ انسانی ، به انسان مؤمن دیگر دروغ نگوید .
۴- هیچ انسانی ، به انسان مؤمن دیگر تهمت نزند .
۵- هیچ انسانی ، از انسان مؤمن دیگر غیبت نکند .
۶- هیچ انسانی ، مال انسان مؤمن دیگر را نخورد .
۷- هیچ انسانی ، به انسان مؤمن دیگر زور نگوید .
۸- هیچ انسانی ، بر انسان مؤمن دیگر برتری نجوید .
۹- هیچ انسانی ، در کار انسان مؤمن دیگر تجسس نکند .
۱۰- هیچ انسانی ، انسان دیگر را نپرستد ! مگر اینکه بسیار مؤمن باشد !

و اینک ای دوستان
به سوی انسانها بروید و به وسوسه بپردازید
و کاری کنید که هیچ کس ، هیچ کس را مؤمن نپندارد ، جز آنان که از دنیا رفته اند !





مه
09

کنار خانه ی ما

پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد. باران گرفت. مادرم گفت : چه بارانی می آید. پدرم گفت : بهار است. و ما نمی دانستیم باران و بهار نام دیگر آن پیامبر است.

پیامبری از کنار خانه ما رد شد. لباسهای ما خاکی بود . او خاک روی لباسهایمان را به اشارتی تکانید. لباس ما از جنس ابریشم و نور شد و ما قلبهامان را از زیر لباسمان دیدیم.

پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد. آسمان حیاط ما پر از عادت و دود بود. پیامبر کنارشان زد. خورشید را نشانمان داد و تکه ای از آن را توی دستهایمان گذاشت.

پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد و ناگهان هزار گنجشک عاشق از سرانگشتهای درخت کوچک باغچه روییدند و هزار آوازی را که در گلویشان جا مانده بود به ما بخشیدند و ما به یاد آوردیم که با درخت و پرنده نسبت داریم.

پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد. ما هزار درِ بسته داشتیم و هزار قفل بی کلید. پیامبر کلیدی برایمان آورد . اما نام او را که بردیم قفل ها بی رخصت کلید باز شدند.

من به خدا گفتم : امروز پیامبری از کنار خانه ما رد شد.

امروز انگار اینجا بهشت است.

خدا گفت : کاش می دانستی هر روز پیامبری از کنار خانه تان می گذرد و کاش می دانستی بهشت همان قلب توست.





مه
08

بز وجود خود را قربانی کنید !

روزگاری مرید ومرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.آن ها آن شب را مهمان او شدند. واو نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند.

روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکرآن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند،تا این که به مرشد خود قضیه را گفت.مرشد فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد:”اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!”.
مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت وبرگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت واز آن جا دور شد….

سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بجه هایش چه آمد.
روزی از روزها مرید ومرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود.سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند.صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشم فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن ها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند. پس از استرا حت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آن ها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:

سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم. یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.ابتدا بسیار سخت بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند.فرزند بزرگ ترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد ودیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم.
مرید که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود….

نتیجه:
هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشدمان است،و باید برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر آن را فدا کنیم.





مه
07

نجار پیر

نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد . یک روز او با صاحب کار خود موضوع را درمیان گذاشت . پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند .
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد .
سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد . نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود . پذیرفتن ساخت این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود . برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد .
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد . صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد .
زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری! نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد .
در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار می برد و تمام مهارتی که در کار داشت برای ساخت آن بکار می برد . یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد .
این داستان ماست . ما زندگیمان را میسازیم . هر روز میگذرد . گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم . اگر چنین تصوری داشته باشید ، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم . فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم ، ممکن نیست .
شما نجار زندگی خود هستید و روزها ، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود . یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود . مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید.





مه
06

خوش خیال کاغذی

دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطره‌ات طلاست
یک کم از طلای خود حراج می‌کنی؟
عاشقم
با من ازدواج می‌کنی؟
اشک گفت:
ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی!
تو چقدر ساده‌ای
خوش خیال کاغذی!
توی ازدواج ما
تو مچاله می‌شوی
چرک می‌شوی و تکه‌ای زباله می‌شوی
پس برو و بی‌خیال باش
عاشقی کجاست!
تو فقط
دستمال باش!
دستمال کاغذی، دلش شکست
گوشه‌ای کنار جعبه‌اش نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید
خونِ درد
آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکه‌ای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او
با تمام دستمال‌های کاغذی
فرق داشت
چون که در میان قلب خود
دانه‌های اشک کاشت.





مه
05

اندرز سقراط حکیم

روزی سقراط ، حکیم معروف یونانی، مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثراست. علت ناراحتیش را پرسید .
پاسخ داد : “در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم.سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذ شت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.”
سقراط گفت : “چرا رنجیدی؟”
مرد با تعجب گفت : “خب معلوم است، چنین رفتاری ناراحت کننده است.”
سقراط پرسید : “اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد وبیماری به خود می پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟”
مرد گفت : “مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم.آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.”
سقراط پرسید : “به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟”
مرد جواب داد : “احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.”
سقراط گفت : “همه ی این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی،آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود؟ و آیا کسی که رفتارش نادرست است،روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد،هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟ بیماری فکر و روان نامش “غفلت” است و باید به جای دلخوری و رنجش ،نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است،دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.
پس از دست هیچکس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی می کند، در آن لحظه بیمار است.





مه
04

تفاوت عشق و دوست داشتن

عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی
دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال

عشق بیشتر از غریزه آب می‌خورد و هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است
دوست داشتن از روح طلوع می‌کند و تا هرجا که روح ارتفاع دارد همگام با آن اوج می‌گیرد

عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست، و گذر فصل‌ها و عبور سال‌ها بر آن اثر می‌گذارد
دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی می‌کند

عشق طوفانی و متلاطم است
دوست داشتن آرام و استوار و پر وقار وسرشار از نجابت

عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی “فهمیدن و اندیشیدن “نیست
دوست داشتن، دراوج، از سر حد عقل فراتر می‌رود و فهمیدن و اندیشیدن را از زمین می‌کند و باخود به قله‌ی بلند اشراق می‌برد

عشق زیبایی‌های دلخواه را در معشوق می‌آفریند
دوست داشتن زیبایی‌های دلخواه را در دوست می‌بیند و می‌یابد

عشق یک فریب بزرگ و قوی است
دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بی انتها و مطلق

عشق در دریا غرق شدن است
دوست داشتن در دریا شنا کردن

عشق بینایی را می‌گیرد
دوست داشتن بینایی می‌دهد

عشق خشن است و شدید و ناپایدار
دوست داشتن لطیف است و نرم و پایدار

عشق همواره با شک آلوده است
دوست داشتن سرا پا یقین است و شک ناپذیر

از عشق هرچه بیشتر نوشیم سیراب تر می‌شویم
از دوست داشتن هرچه بیشتر، تشنه تر

عشق نیرویی است در عاشق،که او را به معشوق می‌کشاند
دوست داشتن جاذبه ای در دوست، که دوست را به دوست می‌برد

عشق تملک معشوق است
دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست

عشق معشوق را مجهول و گمنام می‌خواهد تا در انحصار او بماند
دوست داشتن دوست را محبوب و عزیز می‌خواهد و می‌خواهد که همه‌ی دلها آنچه را او از دوست در خود دارد، داشته باشند

در عشق رقیب منفور است،
در دوست داشتن است که: ”هواداران کویش را چو جان خویشتن دارند”

عشق معشوق را طعمه‌ی خویش می‌بیند و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرباید و اگر ربود با هر دو دشمنی می‌ورزد و معشوق نیز منفور می‌گردد
دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است یک ابدیت بی مرز است، که از جنس این عالم نیست

دکتر علی شریعتی





مه
03

سامورایی

پنجاه نفرعلیرغم خطر مرگ برای کنترل در راکتورفوکوشیما باقی مانده اند.مردم ژاپن به آنها سامورایی می گویند.
این گروه کوچک مهندسین و تکنسین ها بصورت قهرمانان ملی ژاپن درآمده اند.به آنها “کامی کازی” و سامورایی گفته می شود.
آنها در معرض تشعشعات بسیار قوی رادیو اکتیو هستند و بدون شک بسیاری از پیامد آن جان خواهند سپرد.
جایشان را هر پانزده دقیقه عوض می کنند که از تشعشع نسوزند. پنجاه نفر داوطلبانه برای کنترل راکتور در مرکز مانده اند. بیست نفر دیگر علیرغم خطر مرگ به آنها پیوسته اند تا راکتور را از کار بیندازند.امروز در ژاپن همه می دانند که اگر از بروز فاجعه ای عظیم جلوگیری شده، بخاطر فداکاری مردانی بوده که هویتشان اعلام نشده است.

میدانیم در میان آنها مردی ۵۹ ساله است که تنها هجده ماه به بازنشستگیش مانده است. دختر او پیامی تکان دهنده در سایتی که به قربانیان زمین لرزه اختصاص یافته، منتشر کرده است.

حالا دیگه وقتی پرسیدن دلیل پیشرفت یک کشور چیه نگید هوش و ذکاوت، فرهنگ قدیمی و… بگید تعهد و از خودگذشتگی، بگید فرهنگ بالا، فرهنگی که توش سامورایی ها افسانه نیست بلکه واقعیته ….

من خودم بعید بدونم که بتونم مثل اونها بزرگ باشم، ولی امیدوارم بتونم برای اونها احترام لازم رو قائل بشم





مه
02

در مخزن زندگیتان کوسه ای بیندازید

خود را مجبور را به پیشرفت کنید …
در گذشته های نه چندان دور آدمهایی که دنبال آب باریکه بودند یا یه شغل مطمئن دولتی داشند ،خیلی آدمهای منطقی و موفقی محسوب می شدند.

آسته برو آسته بیا که گربه شاخت نزنه را به عنوان یک روش زندگی خیلی از خانواده ها به فرزندانشان یاد می دادند ….
اما گذشته ها گذشته … این روزها برای موفقیت باید جسور بود …باید خطر کرد …باید مسولیت همه ی چیز را بر عهده گرفت …
این روزها شما شخصا خودتان باید خودتان را مجبور به پیشرفت کنید …در همه چی ! در سطح زندگی شخصی ، در سطح زندگی اجتماعی ، در زندگی حرفه ای و …و…
نوشته ی زیر از جمله نوشته های بسیار زیبایی که به کسانی که تصمیم دارند فرصت کوتاه حیات را “زندگی” کنند پیام شفافی می دهد …
شما هم از همین دسته اید ؟؟

ژاپنی ها عاشق ماهی تازه هستند. اما آب های اطراف ژاپن سال هاست که ماهی تازه ندارد. بنابر این برای غذا رساندن به جمعیت ژاپن قایق های ماهی گیری، بزرگتر شدند و مسافت های دورتری را پیمودند. ماهیگیران هر چه مسافت طولانی تری را طی می کردند به همان میزان آوردن ماهی تازه بیشتر طول می کشید.
اگر بازگشت بیش از چند روز طول می کشید ماهی ها، دیگر تازه نبودند و ژاپنی ها مزه این ماهی را دوست نداشتند.
برای حل این مسئله،شرکت های ماهیگیری فریزرهایی در قایق هایشان تعبیه کردند. آن ها ماهی ها را می گرفتند آن ها را روی دریا منجمد می کردند. فریزرها این امکان را برای قایق ها و ماهی گیران ایجاد کردند که دورتر بروند و مدت زمان طولانی تری را روی آب بمانند.

اما ژاپنی ها مزه ماهی تازه و منجمد را متوجه می شدند و مزه ماهی یخ زده را دوست نداشتند. بنابر این شرکت های ماهیگیری مخزن هایی را در قایق ها کار گذاشتند و ماهی را در مخازن آب نگهداری می کردند. ماهی ها پس از کمی تقلا آرام می شدند و حرکت نمی کردند. آنها خسته و بی رمق ، اما زنده بودند.
متاسفانه ژاپنی ها مزه ماهی تازه را نسبت به ماهی بی حال و تنبل ترجیح می دادند. زیرا ماهی ها روزها حرکت نکرده و مزه ماهی تازه را از دست داده بودند.
باز ژاپنی ها مزه ماهی تازه را نسبت به ماهی بی حال و تنبل ترجیح می دادند. پس شرکت های ماهیگیری به گونه ای باید این مسئله را حل می کردند.

آنها چطور می توانستند ماهی تازه بگیرند؟

اگر شما مشاور صنایع ماهیگیری بودید ، چه پیشنهادی می دادید؟

برای نگه داشتن ماهی تازه شرکت های ماهیگیری ژاپن هنوز هم از مخازن نگهداری ماهی در قایق ها استفاده می کنند اما حالا آن ها یک کوسه کوچک به داخل هر مخزن می اندازند.کوسه جندتایی ماهی می خورد اما بیشتر ماهی ها با وضعیتی بسیار سر زنده به مقصد می رسند. زیرا ماهی ها تلاش کردند….

شما هم می توانید ..

– به جای دوری جستن از مشکلات به میان آن ها شیرجه بزنید .
– از بازی لذت ببرید.
– اگر مشکلات و تلاش هایتان بیش از حد بزرگ و بیشمار هستند تسلیم نشوید ، ضعف شما را خسته می کند به جای آن مشکل را تشخیص دهید .
– عزم بیشتر و دانش بیشتر داشته و کمک بیشتری دریافت کنید.
– اگر به اهدافتان دست یافتید ، اهداف بزرگتری را برای خود تعیین کنید .
– زمانی که نیازهای خود و خانواده تان را برطرف کردید برای حل اهداف گروه ، جامعه و حتی نوع بشر اقدام کنید .
– پس از کسب موفقیت آرام نگیرید ، شما مهارتهایی را دارید که می توانید با آن تغییرات و تفاوتهایی را در دنیا ایجاد کنید .
– در مخزن زندگیتان کوسه ای بیندازید و ببینید که واقعاً چقدر می توانید دورتر بروید شنا کنید.





مه
01

فرشته فراموش کرد

فرشته تصمیمش را گرفته بود. پیش خدا رفت و گفت:

خدایا، می خواهم زمین را از نزدیک ببینم. اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه. دلم بی تاب تجربه ای زمینی است.

خداوند درخواست فرشته را پذیرفت.

فرشته گفت: تا بازگردم بال هایم را اینجا می سپارم؛ این بال ها در زمین چندان به کار من نمی آید.

خداوند بالهای فرشته را بر روی پشته ای از بال های دیگر گذاشت و گفت: بال هایت را به امانت نگاه می دارم، اما بترس که زمین اسیرت نکند، زیرا که خاک زمینم دامنگیر است.

فرشته گفت: بازمی گردم، حتما بازمی گردم. این قولی است که فرشته ای به خداوند می دهد.

فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته ی بی بال تعجب کرد. او هر که را می دید، به یاد می آورد. زیرا او را قبلا در بهشت دیده بود. اما نمی فهمید چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بالهایشان به بهشت بر نمی گردند.

روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد. و روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از آن گذشته ی دور و زیبا به یاد نمی آورد؛ نه بالش را و نه قولش را.

فرشته فراموش کرد. فرشته در زمین ماند.

فرشته هرگز به بهشت برنگشت.





آوریل
30

و این آغاز انسان بود

از بهشت که بیرون آمد، دارایی اش فقط یک سیب بود. سیبی که به وسوسه آن را چیده بود و مکافات این وسوسه هبوط بود.

فرشته ها گفتند: تو بی بهشت می میری. زمین جای تو نیست. زمین همه ظلم است و فساد.

انسان گفت: اما من به خودم ظلم کرده ام. زمین تاوان ظلم من است. اگر خدا چنین می خواهد، پس زمین از بهشت بهتر است.

خدا گفت: برو و بدان جاده ای که تو را دوباره به بهشت می رساند از زمین می گذرد؛ زمینی آکنده از شر و خیر، آکنده از حق و باطل، از خطا و از صواب؛ و اگر خیر و حق و صواب پیروز شد، تو باز خواهی گشت، وگرنه…

و فرشته ها همه گریستند. اما انسان نرفت. انسان نمی توانست برود. انسان بر درگاه بهشت وامانده بود. می ترسید و مردد بود.

و آن وقت خدا چیزی به انسان داد. چیزی که هستی را مبهوت کرد و کائنات را به غبطه واداشت.

انسان دستهایش را گشود و خدا به او اختیار داد.

خدا گفت: حال انتخاب کن. زیرا که تو برای انتخاب کردن آفریده شدی. برو و بهترین را برگزین که بهشت، پاداش به گزیدن توست.

عقل و دل و هزاران پیامبر نیز با تو خواهند آمد، تا تو بهترین را برگزینی. و آنگاه انسان زمین را انتخاب کرد. رنج و صبوری را. و این آغاز انسان بود.





آوریل
29

وقتی خدا زن را آفرید ، او تا دیر وقت روز ششم کار می کرد !

به نام خدای ناز و نوازش

وقتی خدا زن را آفرید …… او تا دیر وقت روز ششم کار می کرد.
یکی از فرشتگان نزد خدا آمد و عرض کرد چرا این همه زمان صرف این مخلوق می کنید؟
خدا فرمود: آیا از تمام خصوصیاتی که برای شکل دادنش می خواهیم در او بکار ببرم اطلاع دارید؟

او باید قابل شست و شو باشد اما نه از جنس پلاستیک…با بیش از دویست قسمت متحرک با قابلیت جایگزینی! …… او آنها را برای تولید غذا بکار می برد…او باید قادر باشدچند کودک را همزمان در بغل بگیرد……آغوشش را برای التیام بخشیدن به هر چیزی از یک زانو زخمی گرفته تا یک قلب شکسته بگشاید …… او باید تمام این کار ها را با دو دست خود انجام بدهد !

فرشته تحت تاثیر قرار گرفت…..

– فقط با دو دستش؟……..این غیر ممکن است…….. !

آیا این یک مدل استاندارد است؟ این همه کار برای یک روز…….. تا فردا صبر کن و آن وقت او را کامل کن !

خداوند فرمود : این کار را نخواهم کرد و خیلی زود این موجود که محبوب دلم است کامل خواهم کرد..

وقتی که نا خوش است از خودش مراقبت می کند ……. او می تواند هجده ساعت در روز کار کند !

فرشته نزدیک تر آمد و زن را لمس کرد……

– اما خدا او را بسیار لطیف آفریدی …….

– بله او لطیف است اما او را قوی ساخته ام ……. نمی توانی تصور کنی که او چه سختی هایی را می تواند تحمل کند و بر آنان فائق شود .

– آیا می تواند فکر کند ؟

– نه تنها می تواند فکر کند بلکه می تواند استدلال کند.

فرشته گونه های زن را لمس کرد …….

– خدایا به نظر میرسد این مو جود چکه می کند ! ……. شما مسئولیت بسیاری بر دوش او گذاشته ای …….

خداوند گفته فرشته را اصلاح کرد …….”او چکه نمی کند ……. این اشک است”

– اشک به چه کار می آید؟

– اشک وسیله ی او برای بیان غم ها و تردید هایش …… عشقش ……. تنهایی اش ……. تحمل رنج ها و غرورش است .

فرشته از این گفته هم باز تحت تاثیر قرار گرفت و گفت :

“خدایا تو واقعا نابغه ای” ……. “تو فکر همه چیز را کرده ای” ……. “زن واقعا موجود شگفت انگیزی است” !

– آری او واقعا شگفت انگیز است ……. زن توانایی هایی دارد که مرد را شگفت زده می کند ……. او مشکلات را پشت سر می گذارد و مسئولیت های سنگین را بر دوش می کشد ……. او شادی و عشق را با هم دارد ……. او آواز می خواند وقتی احساسی شبیه گریه کردن دارد ……. گریه می کند وقتی خوشحال است و می خندد وقتی که ترسیده است ……. برای آنچه اعتقاد دارد مبارزه می کند ……. وقتی راه حل بهتری بیابد برای جواب دادن از کلمه نه استفاده میکند ……. او خودش را وقف پیشرفت خانواده اش می کند ……. او دوست پریشان حالش را نزد پزشک می برد ……. عشق او مطلق و بدون قید و شرط است .

وقتی فرزندانش موفق می شوند گریه می کند و از این که دوستانش روزگار خوشی دارند خوشحال می شود …….. او از شنیدن خبر تولد و عروسی شاد می شود ……. وقتی دوستان و نزدیکان او فوت میکنند ……. دلش می شکند ……. ولی او برای فائق آمدن بر زندگی نیرو میگیرد …….

او می داند که یک بوسه و یک آغوش می تواند یک دل شکسته را التیام بخشد ……. او فقط یک اشکال دارد ……

فراموش می کند که چه ارزشی دارد !

این مطلب را برای تو دوستم به نگارش درآوردم که اگر مونثی بدانی تا چه حد خارق العاده ای و برای تو دوستم اگر مذکری ، که نیاز به یادآوری داری …… !





آوریل
28

شکست سکوت !

به نام خداوند جاودانگی ها و دانایی ها و به نام خداوند دوست که هر چه داریم از اوست

تو این یک هفته ، یه چیزی مثل کتری داغ ، ته دلم قل قل می زد !
نمی دونم چرا این صندلی دیگه تاب سنگینی بغضمو نداشت !
نمی دونم چرا همه رقمه جلوش خلع سلاح بودم !
لنگ خیابونا بودم تا ساعت دوازده شب !
کوچه ها گشاد شده بودن !
چراغا تا روی گونه هام پایین اومده بودن !
شب گرم و شرجی و گر گرفته مشهد ، زیر پوستم ریشه می کرد……
این برزخی که درش گرفتار بودم ، دل آدمو نمک پاش می کرد !
اما چه صدای گرمی داشت…… تمام وجودم زیر التهاب صداش رگ به رگ میشد !
برکت نگاه معنویش حتی توی زندگی و کار و بارم هم جریان گرفته بود !
هروقت خواستم برم سمتش ، مثل موج منو پس می زد !
تا ساحل وجود روشنش چقدر دیگه باید شنا کنم ….. ؟
تا یک هفته پیغام نداد…….. زنگ تلفنم شده بود صدای مرگم !
هرکی زنگ می زد عین برزخیا می پریدم بالا ! پایین ! و وقتی می دیدم خودش نیست ، ذوب میشدم تو تنهاییم ………
آخرش خودش بهم پیغام داد !
دیگه تحمل نداشتم……. !
قد یک عمر گریه کردم ، اونقدر که دیگه به نفس تنگی افتادم !

امروز ساعت ۱۸:۴۴ پنچشنبه هشتم اردیبهشت ماه ۱۳۹۰ در کمال ناباوری ! ساعت دوباره به تلاطم افتاد و همه چیز رنگ و بوی خودش رو گرفت !

به نام خداوندی که از روح خود در انسان ها دمید و انسان را با کرامت و مهربانی خودش آمیخت و هیچوقت نخواست و نخواهد خواست که ناراحتی انسان را ببیند.





آوریل
20

این نامردیه . . . !

خدا !

تاحالا کسی اینقدر رُک مثل من بهت گفته : که خیلی نامردی !

آره خیلی نامردی … !

هر اتفاقی که برام افتاد چه بد چه خوب گفتم خدایا شکرت …

این همه بلا به سرم آوردی آخ نگفتم …

چرا باید همچین کاری میکردی که ازم سرد بشه !!! ؟

درست باید میزاشتی تو اوج دوست داشتنم ازم سرد بشه ! ؟

می دونم که هیچ کار تو بی حکمت نیست اما این چه حکمتیه که :

با اون آشنا بشم ُ بعد اینجوری تموم بشه ! ؟

با من آشنا بشه ُ بعد اینجوری تموم بشه ! ؟

خب از اولش آشنا نکن !

حالا میدونی چرا گفتم که نامردی ! ؟

واسه اینکه دل من عادت داره که داغون باشه اما دل اون چی ! ؟

نباید منو ُ جلو پاش میزاشتی که حالا وقت رفتن دلش اینجوری بشکنه !!!

نباید اونو ُ جلو پام میزاشتی که حالا وقت رفتنش دلم اینجوری بشکنه !!!

نباید ! نباید ! نباید !


امروز ساعت ۱۰:۰۵:۵۶ صبح روز چهارشنبه برابر با ۳۱ فروردین ماه ، ” قلب من” با یک جمله ناگهان از کار ایستاد !

برای چند لحظه احساس سقوط از بلندی بهم دست داد !

طنابی که با آن در حال صعود بودم ، ناگهان پاره شد !

تا به خودم اومدم ، دیدم چیزی ازم باقی نمونده !

تمام انگیزه ها ، آرزوها و حتی نیازها …….


شاید دیگه نتونم نوشتن این وب لاگ رو ادامه بدم !

نهایتا یک مطلب در موردش بنویسم و بس .





آوریل
20

ســیــل عــشــق

عاشق شد و عشق قطره قطره پشت دلش جمع شد؛
و یک روز رسید که قلبش ترک برداشت و عشق از شکافِ دلش بیرون ریخت.
سیلی از عشق راه افتاد و جهان را عشق بُرد.
فردای آن روز خدا دوباره جهانی تازه خلق کرد.
مردم اما نمی‌دانند جهان چرا این همه تازه است.
زیرا نمی‌دانند که هر روز کسی عاشق می‌شود و هر روز سیلی از عشق راه می‌افتد
و هر روز جهان را عشق می‌بَرَد و خدا هر روز جهانی تازه خلق می‌کند!





آوریل
20

رنگ عشق

در و دیوار دنیا رنگی است.
رنگ عشق.
خدا جهان را رنگ کرده است.
رنگ عشق.
و این رنگ همیشه تازه است و هرگز خشک نخواهد شد.
از هر طرف که بگذری، لباست به گوشه‌ای خواهد گرفت و رنگی خواهی شد.
اما کاش چندان هم محتاط نباشی؛
شاد باش و بی‌پروا بگذر،
که خدا کسی را دوست‌تر دارد که لباسش رنگی‌تر است …..





آوریل
20

سیل عشق ، رنگ عشق

زمین عاشق شد و آتشفشان کرد و هزار هزار سنگ آتشین به هوا رفت.
خدا یکی از آن هزار هزار سنگ آتشین را به من داد تا در سینه‌ام بگذارم و قلبم باشد.
حالا هر وقت که روحم یخ می‌کند، سنگ آتشینم سرد می‌شود !
و تنها سنگش باقی می‌ماند و هر وقت که عاشقم، سنگ آتشینم گُر می‌گیرد و تنها آتش‌اش می‌ماند !
مرا ببخش که روزی سنگم و روزی آتش.
مرا ببخش که در سینه‌ام سنگی آتشین است.





آوریل
20

سرنوشت

به راستی چقدرسخت است خندان نگه داشتن لب ها
درزمان گریستن قلب ها

وتظاهربه خوشحالی دراوج غمگینی
وچه دشواروطاقت فرساست گذراندن روزهایی تنهایی وبی یاوری
درحالی که تظاهرمی کنی هیچ چیز برایت اهمیت
ندارد

اما چه شیرین است درخاموشی وتنهایی
به حال خود گریستن وبازهم نفرین به تو ای
سرنوشت!