زنان ایران
ما همان دخترانی هستیم که به بر پشتی موهای پشت لبمان بالیدیم و مهر ” نجابت ” و ” عفت ” خوردیم.
همان دخترانی که برای ابروهای نامرتب و اصلاح نشده مان ” محبوب ” و ” معصوم ” شناخته شدیم و انضباط بیست گرفتیم…
ما دختران جوجه اردک زشتیم، که تا شب عروسی برای زیبا شدن صبر کردیم…
ما همان دخترانی هستیم که همیشه برای “مردانه حرف زدن” ، “مردانه راه رفتن” و ” مردانه کار کردنمان” آفرین گرفتیم و با این همه مردانگی از آتش جهنم گریختیم…
آتش…یادش بخیر!
چه شبها که از ترس آویزان شدن از یک تار موی شعله ور در جهنم، خواب بر کودکیهایمان حرام شد!
چه روزهایی که از ترس ماشین های کمیته، نفس زن بودن در گلویمان حبس شد و کوچه های بلوغ را تند تند دویدیم…
ما نسل ترسیم، زاده ی ترسیم، هم خواب ترسیم !
ترس… تعریف تمام آنچه بود که از زن بودنمان می دانستیم و آتش… پاسخ تمام سوالهایی که جراُت نکردیم بپرسیم !
چقدر آرزو داشتیم پسر باشیم تا ما هم با دوچرخه به مدرسه برویم، تا ما هم کلاه سرمان کنیم، تا حق داشته باشیم بخندیم، تا حق داشته باشیم بخندیم با صدای بلند، بدویم و بازی کنیم بی آنکه مانتوی بلندمان در دست و پایمان بپیچد و زمین بخوریم، تا حق داشته باشیم کفش سفید بپوشیم لباس های رنگی به تن کنیم تا حق داشته باشیم کودکی کنیم…
ما بزرگ شدیم… خیلی زود بزرگ شدیم… زود تر از آنکه وقتش باشد… سرهای زنانگیمان در قوز پشتمان پنهان…
ترس، گناه، آتش، ابلیس…
چقدر زن بودن پرمعنا بود برایمان !
هر چه زنانگی ما زشت تر، مردانگی مردها جذاب تر…
زن معنای نبایدها و ناممکن ها و ناهنجارها و مرد معنای بایدها و ممکن ها و هنجارها !
ما دختران زنانگی های ممنوعه ایم…
ما وزن حجاب را خوب می فهمیم…
ما کف زدن های دو انگشتی را خوب یادمان هست و جشن تکلفهایی که همیشه روی دوشمان سنگینی می کرد…
اسطوره زندگی ما اوشین سانسور شده زحمتکش بود و هانیکویی که با چتری های روی پیشانی اش، همیشه از پدرش کوجیرو می ترسید !
ما بزرگ شدیم، جنگ تمام شد…
پدر هایی که زنده ماندند به جنگ با زندگی رفتند و مادرها از پدرها هم مرد تر شدند…
کم کم گوگوش و هایده از ویدِیوهای ممنوعه بیرون آمدند و ما هنوز منتظر بودیم صاعقه ای بزند و خشکشان کند !
اما خیلی زود فهمیدیم صاعقه، زنانگی ما رو خشک کرده !
وقتی روی تخت عروسی نشستیم در حالی که هنوز گمان می کردیم فقط باید غذاهای خوشمزه بپزیم و خانه تمیز کنیم و از کودکانی که “خدا !” در شکممان بار می زند نگهداری کنیم…
وقتی از شوهرمان وحشت کردیم و خجالت کشیدیم از تمام آنچه به زن بودنمان معنا می داد…
وقتی تمام آن ترسها، نبایدها و ناهنجاریها را با خود به رختخواب بردیم صاعقه خشکمان کرد!!!
ما زنهایی بودیم مرد و مردهایی که زن …
به ما فقط آموختند که چگونه شکم مردانمان را سیر کنیم، کسی نگفت چشمانشان هم گرسنه است و شهوتشان تشنه…
ما باختیم …
روزهای عشق بازیمان را باختیم…
طراوت جوانیمان را باختیم…
ما نسل زنان خسته ایم…
خسته از تکلیف هایی که بر دوشمان سنگینی می کند…
خسته از محارمی که هرگز محرم رازهای دلمان نشدند…
خسته از نامحرمانی که بارها بخاطرشان از پدرها و برادرهایمان کتک خوردیم…
خسته از ترس هایی که با ما زاده شدند، در ما ریشه دواندند، در باورهایمان جوانه زدند و آنقدر شاخ و برگ گرفتند که سایه شان تمام زنانگی مان را پوشاند !
ما خسته ایم و با تمام خستگیمان حالا در آستانه سی سالگی و چهل به دنبال شعله خاموش زنانگی هایی می گردیم…
شعله ای که کم آوردیمشان…
و حال، دماغ عمل می کنیم…
ایمپلنت می کاریم…
پروتز می کنم…
کلاس رقص می رویم تا با داف های توی خیابان و خواننده های ماهواره ای رقابت کنیم، تا شوهرمان را نگیرند، از ما با سلاح زنانگی…
سلاح زنانگی هایی که کم آوردیمشان و هنوز گیجیم که چطور هم آشپز خوبی باشیم،
هم خانه دار خوبی،
هم مادر نمونه،
هم کمک خرج زندگی برای چرخ زندگی ای که مردمان به تنهایی نمی تواند بچرخاند،
هم به جامعه خدمت کنیم،
هم فرزند تربیت کنیم،
هم زیبا و خوش اندام و شاداب باشیم تا مردانمان را سیراب کیم از زنانگی مان و ما هنوز لبخند می زنیم…
نجیب می مانیم…
به مردمان وفا می کنیم…
مادر می شویم برای فرزندمان مادری می کنیم…
خانه مان را گرم و پر مهر می کنیم،
و برای زناشوییمان سنگ تمام می گذاریم…
درس می خوانیم، کار می کنیم، به جامعه خدمت می کنیم…
خرجی می آوریم…
صبوری می کنیم…
برای سختی ها سینه سپر می کنیم…
ظلم ها و تبعیض ها را طاقت می آوریم…
در راهروهای دادگاه دنبال حق های نداشته مان می دویم !
و با این همه فقط…
گاهی در تنهاییمان اشک می ریزیم…
گاهی پای سجاده مان به خدا شکایت می کنیم…
گاهی گوشه ای می خزیم و بغض هایمان را می تکانیم…
گاهی می خندیم به عکس های ۶ سالگی مان با مقنعه چانه دار توی مهد کودک !
گاهی افسوس می خوریم برای زنانگی هایی که سنگسار شدند…
و هنوز زن می مانیم و به زن بودنمان می بالیم…
” زنان ایران خسته تاریخند”
هما وثوق
آگوست 2015 در 13:15
دوست عزیز ، عقده های خود را به تمام زنان ایران تعمیم ندهید لطفا…
سپتامبر 2015 در 15:44
عقده ای در کار نیست !
اگر به پائین مطلب نگاهی بیندازید متوجه خواهید شد که دلنوشته بانویی پارسی بنام “هما وثوق” می باشد که در اینترنت هم منتشر شده است.
اینجا قصد نیست که به آئینی یا مسلکی یا دینی یا تفکری و …. توهین شود.
عقاید هرکسی برای خودش قابل احترام می باشد هرچند مورد قبول من و شما نباشد.
یادمان باشد که هرکسی چوب عقاید خود را می خورد و بس…