لایه ای از حزن
شاید دیگر زندگی برایت معنایی ندارد و مثل گذشته ها زندگیت شیرین نیست.
مثل آن روزهایی که ساعت ها به تماشای ابرها می نشستی و به دنبال شکل های متفاوت بودی،
یا به جستجوی سیاره ها و سفینه ها در شب به آسمان خیره می شدی،
و یا ساعت ها نظاره گر پرنده ها و حیوانات بودی بی آنکه خستگی بر تو غلبه کند.
شاید در آن دوران کمتر بی حوصله می شدیم و لذت بیشتری از زندگی می بردیم.
هرچه بزرگتر می شویم نسبت به اطرافمان بی توجه تر می شویم،
و کمتر چیزی پیدا می شود تا توجه مان را به خود جلب کند.
ولی برای بازیافتن شور زندگی،
لازم نیست کودک باشیم و به دوران کودکی بازگردیم،
به آنچه نیاز داریم زنده نگه داشتن آن در وجودمان است.
همان احساسی که ساعت ها لبخند را بر لبانمان جاری می ساخت و به زندگیمان هیجان می بخشید.
این احساس، در وجود همه ما هست،
اما شاید لایه ای از حزن آن را فرا گرفته است!
هیچ دیدگاه
دیدگاهتان را بفرستیددیدگاهی داده نشده است.