برای ماندگارها تلاش کنیم
فردی که متوجه مردن خود شده بود خدا را دید که نزدیک می آید با یک چمدان در دست !
خوب فرزندم، زمان رفتن فرا رسیده !
مرد با تعجب گفت : قربان به همین زودی !
کلی نقشه داشتم که ناتمام مونده !
متأسفم وقت وقت رفتنه.
در آن چمدان چه دارید ؟
هرآنچه به تو تعلق دارد !
منظور متعلقات و لوازم من ، لباسهام ، پولم ؟
آنهائیکه می گی متعلق به زمین هستند و نه تو !
خاطرات من هستند ؟
خیر. آنها هیچگاه از آن تو نبوده و به زمان تعلق داشتند .
استعدادهای من؟
آنها هرگز به تو تعلق نداشتند، بلکه متعلق به شرایط زندگی ات بودند .
دوستان و خانواده ام؟
متأسفم آنان نیز به تو تعلق نداشتند بلکه از آن مسیر زندگی ات بودند.
همسر و فرزندانم؟
آنان نیز هرگز از آن تو نبودند آنان متعلق به قلبت بودند.
پس تن من است؟
خیر تن تو به گرد و غبار تعلق داشت.
پس روح من است؟
نه روحت که از آن من است.
با ترس شدید چمدان را از خدا گرفت و با وحشت در آنرا باز نمود و با کمال تعجب آنرا کاملا خالی یافت !
با چشمانی گریان گفت : پس من هیچ چیز از خود نداشتم !
خدا پاسخ داد : کاملا درست است ، تنها لحظاتی که زنده بودی به تو تعلق داشتند، زندگی تنها یک لحظه است که به تو تعلق دارد.
از اینرو بهتر است تا زمانیکه آن را در اختیارت گذاشته ام از آن لذت ببری، نگذار هیچ چیز تورا از این لذت محروم کند.
نه افسوس از گذشته و نه نگرانی از آینده.
در حال زندگی کن و زندگی ات را قدر بدان،
از شادی دوری نکن که تنها چیز با ارزشی است که به تو داده ام .
هرآنچه از مادیات که برایشان جنگیدی در زمین می مانند،
هیچ کدامشان را با خود نمی بری ……
هیچ دیدگاه
دیدگاهتان را بفرستیددیدگاهی داده نشده است.