منتظر نباشیم…
منتظر نباشیم احساساتمان کمرنگ شوند. منتظر نباشیم که سوگ تمام شود. منتظر تغییر جهان درونی و بیرونی نشویم. منتظر نبودن، به ما کمک می کند بتوانیم در کنار احساساتمان رشد کنیم و از آنها بزرگتر شویم. گاهی دردها قرار نیست گذر کنند، یا ما از آنها عبور کنیم. گاهی بزرگتر شدن از دردهایمان تنها راه تمام شدن دردهاست. اگر هر روز بر روی زندگی کردن تمرکز کنیم؛ روزی چشمانمان را باز میکنیم و خواهیم دید بزرگتر از تصمیمهای گذشتهمان شدهایم. بزرگتر از رابطههای قبلی، بزرگتر از وابستگیها، بزرگتر از رفتارها و واکنشها، بزرگتر از آزارها و رنجها، بزرگتر از سوگها و بزرگتر از تمام آنچه که تجربه کردهایم، شدهایم. زمانیکه میآموزیم چطور بدون انکار دردهایمان، هر روز در کنارشان بیدار شویم و به زندگیمان اجازه دهیم جریان داشته باشد، تغییری درونی رخ خواهد داد. تغییری که آهسته اتفاق میافتد. تغییری که نه تنها درونمان را تحت تاثیر قرار می دهد که حتی کمکم نگاه ما را نسبت به رنج و درد هم تغییر می دهد. نتیجه صبور بودن با دردهایمان، سالها بعد دیده خواهد شد. روزی، شاید در یک صبح بارانی، همانطور که در حال قدم زدن و نگاه کردن به برگهای زردی هستید که با باد می رقصند و بر زیر پای شما آرام می گیرند، ناگهان احساس می کنید چیزی هم درون شما آرام گرفته است. آن لحظه را شاید نتوانید بنویسید یا در مورد آن صحبت کنید، احتمالا از آن لحظاتیست که فقط با قلبتان می توانید درکش کنید نه با کلمات. اما درست در همان لحظه خواهید فهمید، آنقدر بزرگ شدهاید که تمام گذشته و آدمها و تصمیمها و اشتباهاتتان در درونتان آرام گرفتهاند. درست همانطور که برگها، بر روی زمین آرام گرفتهاند. درختان بر روی تنهشان آرام گرفته اند. اردکهای پشت سرتان بر روی موجها آرام گرفتهاند و شما در درون سرمای خیس پائیزی آرام گرفتهاید، حال گویی همه چیز در درون یک بزرگ نامرئی، آرام گرفته است. اکنون می دانید که بزرگ شدهاید و از دور به آن کسی که بودهاید نگاه می کنید، به آن کسی که سخت تلاش می کرد فرار کند، یا منتظر فرا رسیدن زمان مناسبی بود که دردهایش تمام شود. به کسی نگاه می کنید که سالها پیش به او گفتید بیا منتظر نباشیم و باهم به جلو حرکت کنیم، هر روز، فقط چند قدم و آن لحظه می دانید که تصمیم درستی گرفته بودید که منتظر هیچ چیز نماندید. نزدیک تر می شوید و به چشمان خود رنج کشیدهتان نگاه می کنید، به سلامتیاش نوشیدنیتان را بالا می گیرید و به او می گوئید: ما بزرگتر از گذشته و دردهایمان شدیم…دیدی تونستیم؟