آوریل
30

درد

درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
هرگاه از درد میشنوم …

در خود می یابم آنچه را که دیگران فقط گفته بودند

…فقط شنیده بودند ….

فقط دیده بودند .

درد با من همزاد است .

درد درمن است و من در درد

من درد در رگانم …
حسرت در استخوانم …
چیزی نظیر آتش در جانم پیچید

از : احمد شاملو





آوریل
29

من‌ آن‌ خاکم‌ که‌ عاشق‌ می‌شود

سر تا پای‌ خودم‌ را که‌ خلاصه‌ می‌کنم، می‌شوم‌ قد یک‌ کف‌ دست‌ خاک‌ که‌ ممکن‌ بود یک‌ تکه‌ آجر باشد توی‌ دیوار یک‌ خانه، یا یک‌ قلوه‌ سنگ‌ روی‌ شانه‌ یک‌ کوه، یا مشتی‌ سنگ‌ریزه، ته‌ته‌ اقیانوس؛ یا حتی‌ خاک‌ یک‌ گلدان‌ باشد؛ خاک‌ همین‌ گلدان‌ پشت‌ پنجره.

یک‌ کف‌ دست‌ خاک‌ ممکن‌ است‌ هیچ‌ وقت، هیچ‌ اسمی‌ نداشته‌ باشد و تا همیشه، خاک‌ باقی‌ بماند، فقط‌ خاک.
اما حالا یک‌ کف‌ دست‌ خاک‌ وجود دارد که‌ خدا به‌ او اجازه‌ داده‌ نفس‌ بکشد، ببیند، بشنود، بفهمد، جان‌ داشته‌ باشد.
یک‌ مشت‌ خاک‌ که‌ اجازه‌ دارد عاشق‌ بشود، انتخاب‌ کند، عوض‌ بشود، تغییر کند.
وای، خدای‌ بزرگ! من‌ چقدر خوشبختم.
من‌ همان‌ خاک‌ انتخاب‌ شده‌ هستم.
همان‌ خاکی‌ که‌ با بقیه‌ خاک‌ها فرق‌ می‌کند.
من‌ آن‌ خاکی‌ هستم‌ که‌ توی‌ دست‌های‌ خدا ورزیده‌ شده‌ام‌ و خدا از نفسش‌ در آن‌ دمیده.
من‌ آن‌ خاک‌ قیمتی‌ام.
حالا می‌فهمم‌ چرا فرشته‌ها آن‌قدر حسودی شان‌ شد.
اما اگر این‌ خاک، این‌ خاک‌ برگزیده، خاکی‌ که‌ اسم‌ دارد، قشنگ‌ترین‌ اسم‌ دنیا را، خاکی‌ که‌ نور چشمی‌ و عزیز دُردانه‌ خداست.
اگر نتواند تغییر کند، اگر عوض‌ نشود، اگر انتخاب‌ نکند، اگر همین‌ طور خاک‌ باقی‌ بماند، اگر آن‌ آخر که‌ قرار است‌ برگردد و خود جدیدش‌ را تحویل‌ خدا بدهد، سرش‌ را بیندازد پایین‌ و بگوید: یا لَیتَنی‌ کُنت‌ تُراباً.
بگوید: ای‌ کاش‌ خاک‌ بودم…
این‌ وحشتناک‌ترین‌ جمله‌ای‌ است‌ که‌ یک‌ آدم‌ می‌تواند بگوید.
یعنی‌ این‌ که‌ حتی‌ نتوانسته‌ خاک‌ باشد، چه‌ برسد به‌ آدم!
یعنی‌ این‌ که…
خدایا دستمان‌ را بگیر و نیاور آن‌ روزی‌ را که‌ هیچ‌ آدمی‌ چنین‌ بگوید.

از : عرفان نظرآهاری





آوریل
28

زخمی که نمی بینیم

می دانید….؟ خشونت
همیشه یک چشم کبود و دندان شکسته و دماغ خونی نیست
خشونت، تحقیر..، آزار..و گاهی یک نگاه است…. نگاه مردی به یقه ی پایین آمده ی لباس زنی وقتی که دولا شده و چایی تعارف می کند
نگاه برادری است به خواهرش وقتی در مهمانی بلند خندیده….
نگاهی که ما نمی بیینیم.
که نمی دانیم ادامه اش وقتی چشم های ما در مجلس نیستند چیست…
ترسی است که آرام آرام در طول زمان بر جان زن نشسته
خشونت بی کلام و بی تماس بدنی، مردی است که در را که باز می کند، زن ناگهان مضطرب می شود، غمگین می شود… نمی داند چرا… در حضور مرد انگار کلافه باشد. انگار خودش نباشد.
انگار بترسد که خوب نیست… که کم است… که باید لاغرتر باشد.. چاق تر باشد… زیباتر باشد… خوشحال تر باشد …سنگین تر باشد جذاب تر باشد…. خانه دارتر باشد… عاقل تر باشد
خشونت آن چیزی است که زن نیست و فکر میکند باید باشد
خشونت آن نقابی است که زن می زند به صورتش تا خودش نباشد
تا برای مرد کافی باشد.
مرد می تواند زن را له کند بدون اینکه حتی لمس اش کند. بدون اینکه حتی بخواهد لهش کند. این ارث مردان است که از پدران پدرانشان بهشان رسیده !
خشونت، آزار و تحقیر ادامه همان: مادر … ها، … ها، خواهر…ها، مادرش را فلان ، عمه اش را بیسار«می کنم» هایی است که به شوخی و جدی به هم و به دیگران می گوییم.
خشونت، آزار و تحقیر همان زن صفت، مثل زن گریه می کردی هایی است که بچه هایمان از خیلی کودکی یاد می گیرند.
خشونت، آزارو تحقیر پله های بعدی نردبانی هستند که پله ی اولش با فلانی و بیساری معاشرت نکن چون …
فلان لباس را نپوش چون … است
چون هایی که اسمشان می شود “عشق”…..
عشق هایی که می شوند ابزار کنترل…
که منتهی می شوند به زنانی بی اعتماد به نفس..، بی قدرت..، غمگین..، تحقیر شده..، ترسان..، وابسته..، تهدید به ترک شده.. و شاید کتک خورده……. که فکر می کنند همه ی زخم هایشان از عشق است ….که مرد عاشق زخم می زند و زخم بالاخره خوب می شود
خشونت زنی است که زیر نفس های آغشته به بوی الکل مردش تظاهر به لذت می کند و فکر می کند قاعده ی بازی همین است
خشونت توجیه آزار روحی، کلامی، جسمی، جنسی مردی است که مست است
مستی انگار عذر موجهی باشد برای ناموجه ترین رفتارها
می دانید….؟ کتک بدترین نوع خشونت علیه زنان نیست… کبودی و زخم و شکستگی خوب می شوند …
…اما
قدرت ، شادابی و باور به خویشی که از زن در طول ماه ها و سال
…ها گرفته می شود گاهی
…… هیچ وقت
…… هیچ وقت
…… هیچ وقت
…… هیچ وقت
…… هیچ وقت
…… هیچ وقت
ترمیم نمی شود





آوریل
27

زن

هیچ کوچه ای به نام هیچ زنــــــــی نیست
و هیچ خیابانی …
بن بست ها اما فقط زنها را می شناسد انگار
در سرزمین من
سهم زنها از رودخانه ها تنها پل هایی است که پشت سر آدمها خراب شده اند
اینجا نام هیچ بیمارستانی
مریــــــــم نیست….
تخت های زایشـــــگاهها اما
پر از مریم های درد کشیده ای است
که هیچ یک ، مسیح را
آبستن نیستند…… !!!!
لطفا” به من نزدیک نشوید ! من ناقل بدترین بیماری مهلک بشر هستم !





آوریل
26

یک جایی …

یک جایی میرسد که آدم دست به خودکشی میزند!
نه اینکه تیغ بردارد و رگش را بزند!!
نه!!!
قید احساسش را میزند!

اینجا تا پیراهنت را سیاه نبینند

باور نمی کنند

چیزی از دست داده باشی …!





آوریل
25

مادر ای زیباترین شعر خدا

مادر ای پرواز نرم قاصدک           مادر ای معنای عشق شاپرک
ای تمام ناله هایت بی صدا       مادر ای زیباترین شعر خدا

پسربچه ای از مادرش پرسید:چرا تو گریه می کنی؟
مادر جواب داد برای اینکه من زن هستم.
او گفت: من نمی فهمم!
مادرش اورا بغل کرد و گفت: تو هرگز نمی فهمی !
بعد پسربچه از پدرش پرسید:چرا به نظر می آـید که مادر بی دلیل گریه می کند؟
همه زنها بی دلیل گریه می کنند! این تمام چیزی بود که پدر می توانست بگوید.
پسربچه کم کم بزرگ و مرد شد.اما هنوز درشگفت بود که چرا زنها گریه می کنند؟
سرانجام او مکالمه ای با خدا انجام داد و وقتی خدا پشت خط آمد،او پرسید:
خدایا چرا زنها به آسانی گریه می کنند؟
خدا پاسخ داد:وقتی من زن را آفریدم،گفتم او باید خاص باشد
من شانه هایش را آنقدر قوی آفریدم تا بتواند وزن جهان را تحمل کند
و در عین حال شانه هایش را مهربان آفریدم تا آرامش بدهد.
من به او یک قدرت درونی دادم
تا وضع حمل و بی توجهی که بسیاری اوقات از جانب بچه هایش به او می شود را تحمل کند.
من به او سختی را دادم که به او اجازه می دهد وقتی که همه تسلیم شدند او ادامه بدهد
و از خانواده اش به هنگام بیماری و خستگی و بدون گله و شکایت مراقبت کند.
من به او حساسیت عشق به بچه هایش را در هر شرایطی حتی وقتی بچه اش او را به شدت آزار داده است ارزانی داشتم.
من به او قدرت تحمل اشتباهات همسرش را دادم و او را از دنده همسرش آفریدم تا قلبش را حفظ کند.
من به او عقل دادم تا بداند که یک شوهر خوب هرگز به همسرش آسیب نمی رساند.
اما گاهی اوقات قدرتها و تصمیم گیری هایی را برای ماندن بدون تردید در کنار او امتحان می کند.
سرانجام اشک را برای ریختن به او دادم.
این مخصوص اوست تا هروقت که لازم شد از آن استفاده کند.
پسرم می بینی که زیبایی زن در لباسهایی که می پوشد
ودر شکلی که دارد یا به طریقی که موهایش را شانه می زند نیست.
زیبایی زن باید در چشمانش دیده شود.
چون دریچه ای است به سوی قلبش، جائیکه عشق سکونت دارد.





آوریل
24

مرد که باشی . . .

مرد که باشی،بار سنگین یک زندگی بر دوشهای همیشه استوارت سنگینی می کند…
مرد که باشی،همیشه از آینده میترسی…
مرد که باشی،همه تو را به چشم دیواری برای تیه نگاه می کنند،بدون این فکر که شاید خودت هم نیاز به شانهایی برای گریه داشته باشی..
مرد که باشی،گریه نمی توانی بکنی…گریه ات درونت جمع میشود و در شریان های بدنت،تو را به مرگ وا میدارد…
مرد که باشی ،همه ی زنان فکر می کنند که حقشان را خورده ای،ولی تو حتی وقت فکر کردن به اینکه چه کسی حقت را خورده نداری…چون آینده ی تمام افرادی که به تو تکیه کرده اند،در دست توست و تو همیشه مقصری…
من مردم،نگاه به بدن قوی و روحیه همچون کوهم نکن…گاهی به راحتی …. می شوم…
مـــــرد که باشی این است.





آوریل
23

نان و نور

این همه گندم، این همه کشتزارهای طلایی، این همه خوشه در باد را که می خورد؟ آدم است، آدم است که می خورد.
این همه گنج آویخته بر درخت، این همه ریشه در خاک را که می خورد؟ آدم است، آدم است که می خورد.
این همه مرغ هوا و این همه ماهی دریا، این همه زنده بر زمین را که می خورد؟ آدم است ، آدم است که می خورد.
هر روز و هر شب، هر شب و هر روز زنبیل ها و سفره ها پر می شود، اما آدم گرسنه است. آدم همیشه گرسنه است.
دست های میکائیل از رزق پر بود. از هزار خوراک و خوردنی. اما چشم های آدمی همیشه نگران بود. دست هایش خالی و دهانش باز.
میکائیل به خدا گفت: خسته ام ، خسته ام از این آدم ها که هیچ وقت سیر نمی شوند. خدایا چقدر نان لازم است تا آدمی سیر شود؟ چقدر !
خداوند به میکائیل گفت: آنچه آدمی را سیر می کند نان نیست، نور است. تو مامور آن هستی که نان بیاوری. اما نور تنها نزد من است و تا هنگامی که آدمی به جای نور، نان می خورد گرسنه خواهد ماند.
میکائیل راز نان و نور را به فرشته ای گفت. و او نیز به فرشته ای دیگر. و هر فرشته به فرشته دیگری تا آنکه همه هفت آسمان این راز را دانستند. تنها آدم بود که نمی دانست. اما رازها سر می روند. پس راز نان و نور هم سر رفت. و آدمی سرانجام دانست که نور از نان بهتر است. پس در جستجوی نور برآمد. در جستجوی هر چراغ و هر فانوس و هر شمع.
اما آدم، همیشه شتاب می کند. برای خوردن نور هم شتاب کرد. و نفهمید نوری که آدمی را سیر می کند نه در فانوس است و نه در شمع. نه در ستاره و نه در ماه.
او ماه را خورد و ستار ها را یکی یکی بلعید. اما باز هم گرسنه بود.
خداوند به جبرئیل گفت: سفره ای پهن کن و بر آن کلمه و عشق و هدایت بگذار.
و گفت: هر کس بر سر این سفره بنشیند، سیر خواهد شد.
سفره خدا گسترده شد؛ از این سر جهان تا آن سوی هستی. اما آدم ها آمدند و رفتند. از وسط سفره گذشتند و بر کلمه و عشق و هدایت پا گذاشتند.
آدم ها گرسنه آمدند و گرسنه رفتند. اما گاهی، فقط گاهی کسی بر سر این سفره نشست و لقمه ای نور برداشت. و جهان از برکت همان لقمه روشن شد. و گاهی ، فقط گاهی کسی تکه ای عشق برداشت و جهان از همان تکه عشق رونق گرفت. و گاهی، فقط گاهی کسی جرعه ای از هدایت نوشید و هر که او را دید چنان سرمست شد که تا انتهای بهشت دوید.
سفره خدا پهن است اما دور آن هنوز هم چقدر خلوت است.
میکائیل نان قسمت می کند. آدم ها چنگ می زنند و نان ها را از او می ربایند.
میکائیل گریه می کند و می گوید: کاش می دانستید، کاش می دانستید که نور از نان بهتر است.

از : عرفان نظرآهاری





آوریل
22

دوست، به قلم سروش صحت

دوست، تقدیر گریزناپذیر ما نیست.
برادر، خواهر، پسر خاله و دختر عمو نیست که آش کشک خاله باشد.
دوستی انتخاب است.
انتخابی دو طرفه که حد و مرز و نوع آن به وسیله همان دو نفری که این انتخاب را کرده اند تعریف می شود.
با دوستانمان میتوانیم از همه چیز حرف بزنیم و مهم تر آنکه می توانیم از هیچ چیز حرف نزنیم وسکوت کنیم.
با دوستانمان میتوانیم درد دل کنیم و مهم تر آنکه می شود، درد دل هم نکرد و بدانیم که می داند.
از دوستانمان می توانیم پول قرض بگیریم و اگر مدتی بعد او پول خواست و نداشتیم با خیال راحت بگوییم نداریم،
و اگر مدتی بعدتر دوباره پول احتیاج داشتیم و او داشت دوباره قرض بگیریم.

با دوستانمان میتوانیم بگوییم: امشب بیا خونه ما دلم گرفته و اگر شبی دیگر زنگ زد و خواست به خانه مان بیاید
و حوصله نداشتیم بگوییم : امشب نیا حوصله ندارم.

با دوستانمان می توانیم بخندیم می توانیم گریه کنیم می توانیم رستوران برویم و غذا بخوریم
می توانیم بی غذا بمانیم و گرسنگی بکشیم می توانیم شادی کنیم می توانیم غمگین شویم میتوانیم دعوا کنیم.

می توانیم در عروسی خواهر و برادرش لباس های خوبمان را بپوشیم و فکر کنیم عروسی خواهر و برادر خودمان است.
و اگر عزیزی از عزیزان دوستانمان مرد لباس سیاه بپوشیم و خودمان را صاحب عزا بدانیم.

با دوستانمان میتوانیم قدم بزنیم می توانیم نصف شب زنگ بزنیم و بگوئیم : پاشو بیا اینجا و اگر دوستمان پرسید چی شده؟
بگوئیم :حرف نزن فقط بیا.
و وقتی دوستمان بی هیچ حرفی آمد خیالمان راحت باشد که در این دنیا تنها نیستیم

با دوستانمان می توانیم حرف نزنیم کاری نکنیم جایی نرویم و فقط از اینکه هستند خوشحال و خوشبخت باشیم

درود به همه دوستان!

“سروش صحت”





آوریل
21

کافکا و داستان عروسک

داستان از این قرار است که یک روز جناب کافکا ، در حال قدم زدن در پارک، چشمش به دختربچه‌ای می افتد که داشت گریه می کرد.
کافکا جلو می‌رود و علت گریه ی دخترک را جویا می شود…
دخترک همانطور که گریه می کرد پاسخ می‌دهد : عروسکم گم شده !
کافکا با حالتی کلافه پاسخ می‌دهد : امان از این حواس پرت! گم نشده ! رفته مسافرت !!!
دخترک دست از گریه می‌کشد و بهت زده می‌پرسد : از کجا میدونی؟
کافکا هم می گوید : برات نامه نوشته و اون نامه پیش منه !
دخترک ذوق زده از او می پرسد که آیا آن نامه را همراه خودش دارد یا نه ؟
کافکا می‌گوید : نه . تو خونه‌ست. فردا همینجا باش تا برات بیارمش …
کافکا سریعاً به خانه‌اش بازمی‌گردد و مشغول نوشتنِ نامه می‌شود و چنان با دقت که انگار در حال نوشتن کتابی مهم است !
و این نامه‌ نویسی از زبان عروسک را به مدت سه هفته هر روز ادامه می‌دهد؛ و دخترک در تمام این مدت فکر می‌کرده آن نامه ها به راستی نوشته‌ عروسکش هستند…
و در نهایت کافکا داستان نامه‌ها را با این بهانه‌ عروسک که «دارم عروسی می کنم» به پایان می‌رساند…

این؛ داستان همین کتاب “کافکا و عروسک مسافر” است.
اینکه مردی مانند فرانتس کافکا سه هفته از روزهای سخت عمرش را صرف شاد کردن دل کودکی کند و نامه‌ها را ، به گفته‌ی همسرش دورا ، با دقتی حتی بیشتر از کتابها و داستان‌هایش بنویسد؛ واقعا تأثیرگذار است…
او واقعا باورش شده بود. اما باورپذیری بزرگترین دروغ هم بستگی به صداقتی دارد که به آن بیان می‌شود.
امّا چرا عروسکم برای شما نامه نوشته؟
این دوّمین سوال کلیدی بود و کافکا خود را برای پاسخ دادن به آن آماده کرده بود ، پس بی هیچ تردیدی گفت : چون من نامه‌رسان عروسک‌ها هستم…!





آوریل
20

هشت راه برای باز کردن هدیه‌های خداوند

Eight ways to unpack God’s gifts

خداوند به همۀ ما هدیه‌هایی داده است به نام استعداد ویژه! این هدیهها بی‌نظیرند. به همین خاطر است که گفته شده منتظر دیگر معجزات نباشید، شما خود یک معجزه هستید! یک معجزۀ الهی که باید به وقوع بپیوندید! اما صد افسوس که خیلی از این هدایا تا انتهای عمر باز نمیشوند و همچنان بسته باقی میمانند.
هرکسی استعدادی دارد. شاید استعداد شما این باشد که بتوانید با چند جمله، دیگران را شاد کنید. تقریباً از همۀ استعدادها میشود به یک زندگی خوب رسید. کلید کار این است که آن استعداد پنهانتان را پیدا کنید و بعد آن را به شکل یک کسب وکار اصلی یا فرعی در بیاورید. متأسفانه خیلی ها در پیدا کردن استعداد درجا میزنند.
در ادامه هشت تکنیک کلیدی برای شناسایی و باز کردن هدیه‌های ناب خداوند را به شما معرفی می‌کنیم.
۱- تکنیک توجه به ایکاش دیگران
ما چون ماهی ای هستیم که در آب زندگی میکند و نمیداند که آب چیست. دانستن استعدادمان مثل شناخت ماهی از آب است. بهترین استعدادهای شما با اینکه خیلی طبیعی هستند اما شناختنشان سخت است. میتوانید از گروهی از دوستان و نزدیکانتان، چه متعلق به گذشته و چه حال، استفاده کنید و از آنها بپرسید که به نظرشان در کاری خوب هستید.
به چیزهایی فکر کنید که به طور طبیعی انجام میدهید و بقیه میگویند، “کاش میتوانستم من هم اینکار را به خوبی تو بکنم”. اینکار را همان استعداد ذاتی خود بدانید. به حرفهای کسانی که میشناسید گوش کنید. شاید ندانید که چه کارهایی را میتوانید خوب انجام دهید اما آنهایی که میشناسید حتماً میدانند. دفعه بعد که کسی چیزی درموردتان به شما میگوید، از آن سرسری نگذرید، آن کار را دنبال کنید.
یک تجربه:
من برای پیدا کردن توانایی منحصر بفردم، سوالی را برای همه دوستان، اعضای خانواده و همکارانم میفرستادم و از آنها میخواستم بگویند که چه چیزی من را فردی خاص میکند. اکثر آنها جواب دادند و من همه پاسخها را نگه داشتم. بین همۀ آنها پاسخهای مشترکی پیدا کردم که باعث شد بتوانم استعداد پنهانم را کشف کنم.
۲- تکنیک گوش دادن به ندای درون
هر چیزی که بیشترین رضایت را به شما می‎دهد به احتمال خیلی زیاد همان استعداد ذاتی شماست. بهترین راه برای کشف استعداد پنهان این است که فکر کنید به چه کارهایی علاقه دارید. چه کاری را همیشه دوست داشتید انجام دهید، اما تا حالا اقدام نکردهاید؟ کدام کار که دیگران انجام میدهند را میبینید و دوست دارید که شما هم میتوانستید آن کار را بکنید. مهمترین نکته در کشف استعداد این است که به کارهایی فکر کنید که دوست دارید.
یک تکنیک جالب، کشف استعداد در روزنامه است! کدام قسمت از روزنامه یا مجله را بیشتر دوست دارید؟ بخش فیلم، مسافرت، ورزش، سلامتی یا سیاست؟ ممکن است استعدادتان در این قسمت پنهان شده باشد.
تجربه:
من به ندای درونم گوش دادم و دیدم که از سه چیز لذت میبرم. کمک کردن به دیگران، امور معنوی و مهارتهای زندگی و تکنیک های مهارت های زندگی، سخنرانی کردن برای تأثیرگذاری عمیق بر روی آدمها. بنابراین در طی یک برنامه چهار ساله تمام مقدمات لازم را برای آنکه یک مدرس و مشاور مهارتهای زندگی شوم، فراهم کردم.
۳- تکنیک خروج از قلمرو، چیزهای متفاوت را امتحان و تجربه کنید
کارهای مختلف، تجربیات متفاوت باعث میشود که استعداد پنهانتان، پدیدار شود. فقط باید زود بفهمید که در کدام کارها استعداد ندارید و آن را کنار گذاشته و وقتتان را هدر ندهید.
بهترین راه برای پیدا کردن استعدادهای پنهان این است که کارهایی کاملاً جدید انجام دهید. چتربازی را امتحان کنید، بروید کنار ساحل بزنید زیر آواز، برای دیدن مکانی بروید که هیچ چیز درمورد آن نمیدانید، برای همکاری با یک سازمان مردمی داوطلب بشوید. عضو یک گروه جدید بشوید. فعالیتهای خیریه را شروع کنید. به یک کلاس جدید بروید.
دیوارهای قلمرو آسایشتان را بشکنید و مطمئن باشید که با اینکار چیزهایی در خودتان پیدا میکنید که هیچ وقت فکرش را هم نمیکردید.اگر جوان و کم تجربه هستید این تکنیک به شدت توصیه می شود.
تجربه:
من یکبار در یک گروه مردمی عضو شده بودم و در یک پروژه ضربتی شرکت کردم. بعد از اتمام پروژه، اکثر همکارانم به من میگفتند که تو فرد توانمندی در مدیریت بحران هستی و میتوانی در سختترین شرایط به دیگران امید و آرامش تزریق کنی و خودت هم تصمیم منطقی میگیری و این شروعی شد برای زندگی جدید من!
۴- بازگشت به دوران کودکی
به یاد بیاورید که وقتی در زمان کودکی، ترجیحاً قبل از هفت سالگی، چه تخیلاتی داشتید؟ آیا آن موقع وانمود میکردید که معلم هستید، یا همیشه چیزهایی میساختید، یا برای عروسکهایتان لباس میدوختید، یا به مداوای حیواناتتان میپرداختید؟ باید به یاد بیاورید که در آن سنین که تحتتأثیر هیچکسی نبودید و خود درونی تان بسیار پر رنگ تر از ذهن آگاه تان بوده، درمورد چه چیزهایی خیال پردازی میکردید؟
۵- تکنیک کارهای ساده برای شما، سخت برای دیگران
همه ما فکر می کنیم کارهایی را که خوب انجام می دهیم کارهای ساده ای هستند، به همین خاطر ارزش و اعتبار چندانی برای آنها قائل نیستیم و برعکس به چیزهایی ارزش میگذاریم که انجام دادن آن برایمان دشوار است و برای بقیه افراد ساده است. وقتی انجام کاری برای تان ساده است این احتمال وجود دارد که خوب هم انجامشان میدهید و آن هایی که برایشان انجام آن سخت است، برای انجام آن به شما پول میدهند.
برای پیدا کردن آن هدیه های الهی در خودتان به چیزهایی فکر کنید که برایتان ساده است. یعنی کارهایی که برای شما خیلی ساده اند اما برای دیگران اینطور نیست. چه کارهایی هست که دیگران برای انجام آن سراغ شما می آیند چون برای شما مثل آب خوردن است و برای تان مهم نیست که حتی درقبال آن به شما پولی بپردازند.
۶- تکنیک یادآوری بخش جذاب زندگی یا کار
گاهی اوقات استعدادهای ما به این دلیل پنهان میشوند که ما خودمان را مشغول کارهای دیگری میکنیم تا پول دربیاوریم. به جای این باید به کارهایی فکر کنیم که واقعاً در آن توانمندیم. مثلاً من همیشه نویسنده خیلی خوبی بودم ولی هیچ وقت فکر نمی کردم که این میتواند شغلم باشد. در دانشگاه محیط زیست خواندم و بعد از فارغ التحصیلی در صنعت محیط زیست وارد کار شدم. آنجا بود که موقع نوشتن گزارش های کاری و حرفه ای فهمیدم استعداد واقعی من نویسندگی است و از آنجا بود که وارد این کار شدم.
موفقیت ها و دستاوردهای زندگی گذشته تان را به یادآورده و جایی یادداشت کنید، حتی موفقیتهایی که در کودکی به آن دست پیدا کردید. به کارتان فکر کنید و ببینید که از کدام خوشتان می آید، آن ها را هم یادداشت کنید. مطمئناً یک نقطه مشترک در همه آن ها احساس خواهید کرد و به همین ترتیب استعداد پنهان تان را کشف میکنید.
۷- تکنیک ۴ ستون
این تکنیک باید بعد از تکنیکهای دیگر انجام شود. یک تکه کاغذ بردارید ۴ ستون بکشید.
در ستون اول چیزهایی که دیگران در مورد شما میگویند را بیان کنید. (تکنیک اول). در ستون دوم چیزهایی که برای شما ساده است اما برای دیگران سخت است را بنویسید (تکنیک پنجم و سوم) در ستون سوم چیزهایی که به آن ها علاقه دارید را بنویسید (تکنیک دوم و چهارم و ششم).
حالا چک کنید که چه چیزی در همۀ این موارد مشترک است و یا به هم نزدیک است؟ آنهایی که در هر چهار ستون هستند هدایای خداوند هستند به شما.
۸- نخواهید که شبیه به دیگران شوید.
تا به حال همۀ نکاتی که گفتیم راجع به بایدها بود و کارهایی که باید بکنید. اما نکته آخر کاری است که نباید بکنید. هرگز نخواه که کس دیگری باشی، بخواه که بهترین خویشتن خویش باشی. قاتل استعدادیابی، استاندارد شدن است. شبیه به هم شدن، است. پس ویژه باش و متمایز باش و ممتاز چون خداوند تو را متفاوت و ویژه آفریده است.

از مجموعه کتاب های کوچک زندگی زیبا
From the Mini-book series of a wonderful life





آوریل
19

کلاس معرفت

روزی شیوانا برای جمعی از شاگردانش درس می گفت.
مردی با تکبر وارد مجلس درس شد و خطاب به شیوانا گفت که او یکی از مامورین عالی رتبه امپراتور است و آمده است تا از بیانات استاد بزرگ معرفت درس بگیرد.
شیوانا با تبسم پرسید:” جناب امپراتور شما را به چه شغلی در این منطقه گمارده اند؟!”
مامور امپراتور گفت:” ماموریت من ساخت جاده و بازسازی و اصلاح جاده های منتهی اصلی و فرعی این سرزمین است.”

لبخند شیوانا محو شد و با خشم بر سر مامور فریاد زد:” تو که از سوی امپراتور مامور شده ای تا جاده ها را اصلاح کنی به چه جراتی در این کلاس حضور یافته ای!
هیچ می دانی که چقدر گاری به خاطر چاله های ترمیم نشده در سطح معابر چرخهایشان شکسته و چقدر اسب و قاطر به خاطر سنگ ها و موانع پراکنده در سطح جاده دست و پا شکسته شده اند؟
آیا از جاده دهکده عبور کردی و مشکلات آن را در هنگام بارندگی و حتی در مواقع عادی ندیدی!؟
تو این وظیفه سنگین نگهداری و بازسازی جاده ها را از امپراتور پذیرفتی و آن را به خوبی انجام نداده ای و بعد آرام و با غرور به کلاس من آمده ای تا درس معرفت بگیری!؟
شرط اول کسب معرفت این است که ماموریت نهاده شده بر دوش خودت را به نحو احسن انجام دهی.
دفعه بعد که خواستی به این کلاس بیایی، یا ماموریتت را به فرد صلاحیت دار دیگری محول کن و یا اینکه آن را به درستی انجام بده و بعد از پایان کار به سراغ معرفت بیا.
شایستگی در انجام امور زندگی به نحو احسن شرط اساسی پذیرفته شدن در کلاس های معرفت شیوانا است.”
می گویند از آن به بعد جاده ها و معابر منتهی به دهکده شیوانا در سراسر سرزمین بهترین بودند. شیوانا هر وقت در این جاده قدم می گذاشت با لبخند می گفت:” این مامور جاده ها زرنگ ترین شاگرد غیر حضوری کلاس معرفت است.”





آوریل
18

مشتاق تاختنم

خواهی نباشم و خواهم بود دور از دیار نخواهم شد
تا “گود” هست، میان دارم اهل کنار، نخواهم شد
یک دشت شعر و سخن دارم حال از هوای وطن دارم
چابک غزال غزل هستم آسان شکار نخواهم شد

من زنده ام به سخن گفتن جوش و خروش و برآشفتن
از سنگ و صخره نیاندیشم سیلم، مهار نخواهم شد
گیسو به حیله چرا پوشم گردآفرید چرا باشم
من آن زنم که به نامردی سوی حصار نخواهم شد
برقم که بعد درخشیدن از من سکوت نمی زیبد
غوغای رعد ز پی دارم فارغ ز کار نخواهم شد

تیری که چشم مرا خسته ست بر کشتنم به خطا جسته ست
“بر پشت زین” ننهادم سر اسفندیار نخواهم شد
گفتم از آنچه که باداباد گر اعتراض و اگر فریاد
“تنها صداست که می ماند” من ماندگار نخواهم شد
در عین پیری و بیماری دستی به یال سمندم هست
مشتاق تاختنم؛ گیرم دیگر سوار نخواهم شد

سیمین بهبهانی





آوریل
17

در مورد ژاپنی ها

بعد از آنکه خواندیم که چطور وقتی برق شهر قطع شد مردم داخل سوپر مارکتها و فروشگاههای بزرگ به آرامی و در تاریکی همه چیزهایی را که در سبد خریدشان قرار داده بودند سر جایشان برگرداندند و به آرامی از فروشگاهها خارج شدند.

چیزی نگذشت که تمیزی و نظم کمپهای مردم سیلزده که توی ورزشگاههای شهر بنا شده بود توجه همه را جلب کرد ، بعد دیدیم که مسئولان شهر جلوی مردم سجده میکنند و معذرت میخواهند بخاطر اینکه سونامی شده و ما نتوانستیم بهتر از این از شما مراقبت کنیم.

چیزی نگذشت که عکس مدارس صحرایی شهر فوکوشیما منتشر شد ! با نهایت شرمندگی سالن ورزشی رو پارتیشن زده بودند و بصورت کلاسهای مجزا با حداکثر ۱۵ دانش آموز در آورده بودند . نکته اش هم اینکه همه کلاسها یه ال سی دی ۳۲ اینچی داشت. وزیر آموش و پرورششان هم توی رسانه ها ضمن کلی عذر خواهی قول داد که بزودی حداقل امکانات را برای دانش آموزان مهیا خواهد کرد.
یعنی این چیزها را تازه زیر حداقل میدانند! محاسبه کنید حداکثر را.

چند روز قبل هم مطلع شدیم که پیرمردهای ژاپنی سپاه مهندسین پیر تشکیل داده اند و داوطلب اینکه بروند فوکوشیما و در مهار نیروگاه کمک کنند تا جوانترها در معرض تشعشعات نیروگاه و مرگ قرار نگیرند! چرا؟ چون نسبت به جوانها کمتر از عمرشان باقی مانده و اثرات ناگوار رادیواکتیو زمان کمتری در کشورشان باقی خواهد ماند و خودشان هم زمان کمتری رنج و دردش را تحمل
خواهند کرد! همینقدر منطقی و بشر دوستانه.

حالا هم که این خبر پایین در آمده که بزرگواری میفرمایید و میخوانید:

بازگرداندن میلیاردها ین پس از سونامی:

به گزارش خبرگزاری آلمان، مردم ژاپن، که در ماههای گذشته، بحران سیل ، سونامی و نشت مواد رادیواکتیو را پشت سر گذاشته‌اند، بیش از سه و نیم میلیارد ین ( بیش از ۴۵ میلیون دلار) پول را که در مناطق سیل زده یافته اند به دولت بازگردانده اند.

همچنین ۵۷۰۰ گاوصندوق پیدا شده پس از سیل که حاوی بیش از دو میلیارد ین بوده، به دولت داده شده است.

سخنگوی پلیس ژاپن اعلام کرد مردم و داوطلبان همچنان کیف پولهای پیدا شده را تحویل میدهند و تا کنون ۹۶ درصد مبالغ پیدا شده، به صاحبانشان بازگردانده شده است.

زلزله و سونامی در ژاپن که در ماه مارس رخ داد، دستکم ۲۰ هزار کشته و هزاران نفر بیخانمان برجا گذاشت.

اونوقت فکرشو بکنید خدا ما رو ببره بهشت، اینا رو ببره جهنم !
نکته جالب اینجاست که بدونید در فرهنگ ژاپنی مفهومی بنام “گناه” وجود نداره… و اصلا” مردم با این مفهموم هیچ آشنایی ندارن… تنها مفهوم بازدارنده در اونجا، “شرمندگی” است. واسه همینه که کسی که درست کارش و انجام نمیده و پیش مردم شرمنده میشه، حتی ممکنه که دست به خودکشی بزنه، چون دیگه چیزی برای از دست دادن نداره… “شرمندگی” مفهوم زمینی و “گناه”
مفهوم آسمانی است. “شرمندگی” بین شخص و اطرافیانش اتفاق میفته، اطرافیانی که شخص همیشه اونها رو میبینه، ولی “گناه” بین شخص و خدایی هست که هیچ وقت بشر اون رو ندیده و نخواهد دید…. و نتیجه این ۲ باور رو ببینید!





آوریل
16

برداشت شخصی

تک تک مردم برداشت های مختلف دارند . گوشتی که یکنفر با لذت می خورد برای دیگری زهر است .
زن و شوهری یک الاغ از بازار خریدند . در راه یک پسر بچه گفت :
– چقدر احمقند! چرا هیچکدام سوار الاغ نشده اند ؟
وقتی این حرف را شنیدند زن سوار بر الاغ شد و مرد در کنار آنها براه افتاد .
کمی بعد پیر مردی آنها را دید و گفت :
– مرد رئیس خانواده است . چطور زن می تواند در حالی که شوهرش پیاده راه می رود سوار الاغ شود ؟
زن با شنیدن این حرف فوراً از الاغ پیاده شد و جای خود را به شوهرش داد .
لحظاتی بعد با پیر زنی مواجه شدند . پیر زن گفت :
– عجب مرد بی معرفتی . خودش سوار الاغ می شود و زنش پیاده راه می رود!
مرد با شنیدن این حرف بسرعت به زنش گفت که او هم سوار الاغ شود .
بعد به مرد جوانی برخوردند . او گفت :
– الاغ بیچاره ، چطور می توانی وزن این دو را تحمل کنی . چقدر به تو ظلم می کنند !
زن و شوهر با شنیدن این حرف فوراً از الاغ پیاده شدند و الاغ را به دوش گرفتند .
ظاهراً راه دیگری باقی نمانده بود . بعداً ، وقتی به پل باریکی رسیدند ،
الاغ ترسید و شروع به جفتک زدن کرد .
آنها تعادلشان را از دست دادند و به رودخانه سقوط کردند ! ! !

هیچوقت ممکن که همه شما را بستایند ، و یا لعنت کنند .
هیچگاه نه در گذشته ، نه در حال حاضر و نه در آینده چنین اتفاقی نخواهد افتاد .
بنابراین ، اگر وجدان راحتی داری از حرف دیگران زیاد دلخور نشو .





آوریل
15

هیچ می دانید آخرین زنگ دنیا کی میخورد؟!

خدا می داند، ولی …
آن روز که آخرین زنگ دنیا می خورد دیگر نه می شود تقلب کرد
و نه می شود سر شخصی را کلاه گذاشت
آن روز تازه می فهمیم دنیا با همه بزرگی اش از یک جلسه امتحان مدرسه هم کوچکتر بود!
… و آن روز تازه می فهمیم که زندگی عجب سوال سختی بود
سوالی که بیش از یکبار نمی توان به آن پاسخ داد
خدا کند آن روز که آخرین زنگ دنیا میخورد، روی تخته سیاه قیامت
اسم ما را در لیست خوب ها بنویسند
خدا کند حواسمان بوده باشد و زنگهای تفریح
آنقدر در حیاط نمانده باشیم که حیات را از یاد برده باشیم
خدا کند که دفتر زندگیمان را زیبا جلد کرده باشیم
و سعی ما بر این بوده باشد که نیکی ها و خوبی ها را در آن نقاشی کنیم
و بدانیم که دفتر دنیا چرک نویسی بیش نیست
چرا که ترسیم عشق حقیقی در دفتری دیگر است





آوریل
14

افق دیگر

شیوانا درراه مدرسه ازکناردرختی می گذشت.
مرد جوانی را دید که تنها به درخت تکیه داده وبه خورشید درحال غروب می نگرد.
شیوانا کنارمرد نشست و مسیرنگاهش را تعقیب کرد و آهسته زیرلب زمزمه می کرد: الان همه فرشته ها آرزو دارند که مثل ما آدم ها فرصت زندگی داشتند و می توانستند دمی به افق این آسمان زیبا خیره شوند.
ای خوشبخت تر از فرشته ها این جا چه می کنی؟
مرد جوان لبخند تلخی زد وپاسخ داد: شکست سختی را در زندگی تجربه کرده ام . تقریبا همه چیزم را از دست دادم و بعد ازایام شادی آسایش سخت ترین لحظات را تجربه کردم. باخودم فکر می کنم آیا دوباره روشنایی به زندگی من بر می گرد؟
شیوانا با انگشتانش به دور دست ترین نفطه آسمان جایی که خورشید غروب می کرد اشاره کرد و گفت :آن جا آن دورها جایی است که الان خیلی ازآدم های نا موفق و شکست خورده هم زمان دارند به آن نقطه آسمان نگاه می کنند.
بعضی از آنها دیگرامیدی به طلوع خورشید ندارند.
این ها همان هایی هستند که فردا نا امید تر و مایوس تر از امروزند.
اما عده ای دیگر هستند که می دانند برای دیدن خورشید کافی است کمی صبر و تحمل داشته باشند و در کنار شکیبایی باید جهت نگاهشان را هم عوض کرده و به سمت مخالف غروب چشم بدوزند ،یعنی به سمت شرق که خورشید طلوع میکند خیره شوند و منتظر طلوع فجر در سپیده دم باشند.
اگر تو می خواهی همین جا بنشینی و فقط در سمت غروب منتظر طلوع و روشنایی باشی باید به تو بگویم که این امر محقق نخواهد شد و اگر خیلی خوش شانس باشی فردا همین موقع دوباره شاهد غروب خورشید خواهی بود.
اما اگر رویت را به سمت مقابل غروب یعنی به سمت طلوع آفتاب بر گردانی و کمی صبر و امید داشته باشی خواهی دید که به زودی خورشید با زیباترین جلوه هایش،آسمان را پر خواهد کرد.
اگر می خواهی روشنایی را ببینی چشمانت را از این سمت غم افزا بر گردان و به سمت افق دیگری خیره شوو صد البته کمی هم صبر داشته باش!





آوریل
13

صبور باش

این داستانی حقیقی است که در یکی از ایالت ها اتفاق افتاده .
مردی از خانه بیرون آمد تا نگاهی به وانت نوی خود بیندازد و کیف کند.
ناگهان با چشمانی حیرت زده پسر سه ساله خود را دید که شاد و شنگول با ضربات یک چکش رنگ براق ماشین را نابود می کند !
مرد بطرف پسرش دوید ، او را از ماشین دور کرد و با چکش دست های پسر بچه را برای تنبیه او خرد و خمیر کرد ! !
وقتی خشم پدر فرو نشست با عجله فرزندش را به بیمارستان رساند .
هرچند که پزشکان نهایت سعی خود را کردند تا استخوان های له شده را نجات دهند اما مجبور شدند انگشتان هر دو دست کودک را قطع کنند .
وقتی که کودک به هوش آمد و باندهای دور دست هایش را دید با حالتی مظلوم پرسید :
– انگشتان من کی در میان ؟

پدر به خانه برگشت و خودکشی کرد ! ! !

دفعه دیگری که کسی پای شما را لگد کرد و یا خواستید از کسی انتقام بگیرید، این داستان را به یاد آورید .
قبل از آنکه با کسی که دوستش می دارید صبر خود را از دست بدهید، کمی فکر کنید .
وانت را می شود تعمیر کرد .
انگشتان شکسته و احساس آزرده را نمی توان ترمیم کرد .
در بسیاری از موارد ما تفاوت بین شخص و عملکرد او را متوجه نمی شویم .
ما فراموش می کنیم که بخشیدن با عظمت تر از انتقام گرفتن است .

مردم اشتباه می کنند
ما هم مجاز هستیم که اشتباه کنیم
ولی تصمیمی که در حال عصبانیت می گیریم
تا آخر عمر دامان ما را می گیرد .





آوریل
12

واقعیتی تلخ!

مـا عــادت کـردیـم وقـتـی تـوی خــونـه فــیـلم مـی بـیـنـیم ،
تمام که شد و بـه تـیتـراژ رسـید، دسـتـگاه رو خـامــوش مــی کـنـیـم!
یـا اگــه تـوی ســیـنما بـاشــیم، ســالـن رو تــرک مـی کــنـیم .
مـا تـوی زنــدگـیـمون، هـم هـیـچ وقــت کــســانی کــه زحــمـت هـای اصــلـی رو بــرای مــا می کشن، نـمی بـیـنیم !
ما فـــقـط کــســانـی رو دوســت داریـم بـبـینـیم کــه بــرامـون نـقـش بــازی مـی کـنن!!





آوریل
11

حتماً بخوانید!

پس از ۱۱ سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.

پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.

وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.
فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟

شوهر فقط گفت: “عزیزم دوستت دارم!”

عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.

گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.

اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت.

حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند.





آوریل
10

نگاه تو

صبح که از خواب بیدار شد رو سرش فقط سه تار مو مونده بود!
با خودش گفت: “هییم! مثل اینکه امروز موهامو ببافم بهتره! ”
و موهاشو بافت و روز خوبی داشت.
فردای اون روز که بیدار شد دو تار مو رو سرش مونده بود!!
“هیییم! امروز فرق وسط باز میکنم” این کار رو کرد و روز خیلی خوبی داشت.
پس فردای اون روز تنها یک تار مو رو سرش بود!!!
“اوکی امروز دم اسبی میبندم” همین کار رو کرد و خیلی بهش میومد !
روز بعد که بیدار شد هیچ مویی رو سرش نبود!!!!!
فریاد زد:
ایول!!!!
امروز درد سر مو درست کردن ندارم! > >
همه چیز به نگاه تو بر میگرده ! هر کسی داره با زندگیش میجنگه.
ساده زندگی کن.





آوریل
09

دیگران را از بالا نگاه نکنیم . . .

ما در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا هستیم. یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره‌اش پیداست اروپایی است، سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌نشیند. سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند می‌شود تا آنها را بیاورد. وقتی برمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه …به قیافه‌اش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست!
بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند. اما به‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست. او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذایی‌اش را ندارد. در هر حال، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند. جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد.
دختر اروپایی سعی می‌کند کاری کند؛ این‌که غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود. به این ترتیب، مرد سالاد را می‌خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمی‌دارند، و یکی از آنها ماست را می‌خورد و دیگری پای میوه را. همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم‌کننده و با مهربانی لبخند می‌زند.
آنها ناهارشان را تمام می‌کنند. زن اروپایی بلند می‌شود تا قهوه بیاورد. و اینجاست که پشت سر مرد سیاه‌پوست، کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی می‌بیند !!! و ظرف غذایش را که دست‌نخورده روی میز مانده است .
توضیح پائولو کوئلیو:
من این داستان زیبا را به همۀ کسانی تقدیم می‌کنم که در برابر دیگران با ترس و احتیاط رفتار می‌کنند و آنها را افرادی پایین‌مرتبه می‌دانند. داستان را به همۀ این آدم‌ها تقدیم می‌کنم که با وجود نیت‌های خوبشان، دیگران را از بالا نگاه می‌کنند و نسبت به آنها احساس سَروَری دارند.
چقدر خوب است که همۀ ما خودمان را از پیش‌داوری‌ها رها کنیم، وگرنه احتمال دارد مثل احمق‌ها رفتار کنیم؛ مثل دختر بیچارۀ اروپایی که فکر می‌کرد در بالاترین نقطۀ تمدن است، در حالی که آفریقاییِ دانش‌آموخته به او اجازه داد از غذایش بخورد، و هم‌زمان می‌اندیشید: «این اروپایی‌ها عجب خُل‌هایی هستند!»

منبع: وبلاگ شخصی پائولو کوئلیو

ارسالی از : صالح نجفی





آوریل
08

کسی را با انگشت نشانه نگیرید

مردی به پدر همسرش گفت :
– عده بی شماری شما را بخاطر زندگی زناشوئی موفقی که دارید تحسین می کنند .
ممکن است راز این موفقیت را به من بگوئید ؟
پدر با لبخندی پاسخ داد :
– هرگز همسرت را بخاطر کوتاهی هایش یا اشتباهی که کرده مورد انتقاد قرار نده .
همواره این فکر را در یاد داشته باش که او بخاطر کوتاهی ها و نقاط ضعفی که دارد نتوانسته شوهری بهتر از تو پیدا کند .
همه ما انتظار داریم که دوستمان بدارند و به ما احترام بگذارند .
بسیاری از مردم می ترسند وجهه خود را از دست بدهند .
بطور کلی ، وقتی شخصی مرتکب اشتباهی می شود به دنبال کسی می گردد تا تقصیر را به گردن او بیندازد .
این آغاز نبرد است .

ما باید همیشه به یاد داشته باشیم که وقتی انگشتمان را بطرف کسی نشانه می رویم چهار انگشت دیگر خود ما را نشانه گرفته اند .

اگر ما دیگران را ببخشیم ، دیگران هم از خطای ما چشم پوشی می کنند .





آوریل
07

حرف درست

یک ضرب المثل چینی می گوید ” یک حرف می تواند ملتی را خوشبخت یا نابود می کند ” .
بسیاری از روابط به دلیل حرف های نابجا گسسته می شوند .
وقتی یک زوج خیلی صمیمی می شوند دیگر ادب و احترام را فراموش می کنند .
ما بدون توجه به اینکه ممکن است حرفی که می زنیم طرف را برنجاند هرچه می خواهیم می گوئیم .
یکی از دوستان و همسر میلیونرش از کارگاه ساختمانی بازدید می کردند. یک کارگر که کلاه ایمنی به سر داشت آن زن را دید و فریاد زد :
– مرا به یاد میاوری ؟ من و تو در دوران دبیرستان با هم دوست صمیمی بودیم !
در راه بازگشت به خانه شوهر میلیونر به طعنه گفت :
– شانس آوردی که با من ازدواج کردی! وگرنه زن یک عمله و کارگر شده بودی !
همسر پاسخ داد …
– بر عکس تو باید قدر ازدواج با من را بدانی، و گر نه اون آلان میلیونر بود، نه تو !

اکثر مواقع چنین بگو مگوهایی تخم یک رابطه بد را می کارد.
مثل یک تخم مرغ شکسته ، که دیگر نمی توانی آن را به شکل اول در بیاوری.





آوریل
06

خدا چراغی به او داد

روز قسمت بود
خدا هستی را قسمت می کرد
خدا گفت : چیزی از من بخواهید
هرچه که باشد شما را خواهم داد
هر که آمد چیزی خواست
یکی بالی برای پریدن
دیگری پایی برای دویدن
یکی جثه ای بزرگ خواست
و آن یکی چشمانی تیز
یکی دریا را انتخاب کرد
یکی آسمان
در این میان کرمی کوچک جلو آمد
و به خدا گفت : تنها کمی از خودت به من بده
و خدا کمی نور به او داد و نام او کرم شب تاب شد
خدا گفت : آن که نوری با خود داردبزرگ است
حتی اگر به قدر ذره ای باشد
و حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان میشوی
و رو به دیگران گفت :
کاش میدانستید که این کرم کوچک بهترین چیز را خواست
زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست

از : عرفان نظرآهاری
ارسالی از : تبسم سکوت





آوریل
05

رمـز عاشـقی …

heart
تو آیا عاشقی کردی بفهمی عشق یعنی چه؟
تو آیا با شقایق بوده‌ای گاهی؟
نشستی پای اشکِ شمعِ گریان تا سحر یک شب؟
تو آیا قاصدک‌های رها را دیده‌ای هرگز،
که از شرم نبود شاد‌ پیغامی،
میان کوچه‌ها سرگشته می‌چرخند؟
نپرسیدی چرا وقتی که یاسی، عطر خود تقدیم باغی می‌کند
چیزی نمی‌خواهد
و چشمان تو آیا سوره‌ای از این کتاب هستی زیبا،
تلاوت کرده با تدبیر؟
تو از خورشید پرسیدی، چرا
بی‌منت و با مهر می‌تابد؟
تو رمز عاشقی، از بال پروانه، میان شعله‌های شمع، پرسیدی؟
تو آیا در شبی، با کرم شب‌تابی سخن گفتی
از او پرسیده‌ای راز هدایت، در شبی تاریک؟
تو آیا، یاکریمی دیده‌ای در آشیان، بی‌عشق بنشیند؟
تو ماه آسمان را دیده‌ای، رخ از نگاه عاشقان نیمه‌ شب‌ها بربتاباند؟
تو آیا دیده‌ای برگی برنجد از حضور خار بنشسته کنار قامت یک گل؟
و گلبرگ گلی، عطر خودش، پنهان کند، از ساحت باغی؟
تو آیا خوانده‌ای با بلبلان، آواز آزادی؟
تو آیا هیچ می‌دانی،
اگر عاشق نباشی، مرده‌ای در خویش؟
نمی‌دانی که گاهی، شانه‌ای، دستی، کلامی را نمی‌یابی ولیکن سینه‌ات لبریز از عشق است…
تو پرسیدی شبی، احوال ماه و خوشه زیبای پروین را؟
جواب چشمک یک از هزاران اخترِ آسمان را، داده‌ای آیا ؟!
ببینم، با محبت، مهر، زیبایی،
تو آیا جمله می‌سازی؟
نفهمیدی چرا دل‌بستِ فالِ فالگیری می‌شوی با ذوق!
که فردا می‌رسد پیغام شادی!
یک نفر با اسب می‌آید!
و گنجی هم تو را خوشبخت خواهد کرد!
تو فهمیدی چرا همسایه‌ات دیگر نمی‌خندد؟
چرا گلدان پشت پنجره، خشکیده از بی‌آبیِ احساس؟
نفهمیدی چرا آیینه هم، اخمِ نشسته بر جبینِ مردمان را برنمی‌تابد؟
نپرسیدی خدا را، در کدامین پیچ، ره گم کرده‌ای آیا؟
جوابم را نمی‌خواهی تو پاسخ داد، ای آیینه دیوار!!؟
ز خود پرسیده‌ام در تو!
که عاشق بوده‌ام آیا!!؟
جوابش را تو هم، البته می‌دانی
سکوت مانده بر لب را
تو هم ای من!
به گوش بسته می‌خوانی

قسمت‌هایی از شعر بسیار زیبای “کیوان شاهبداغی”





آوریل
04

جهان

پدر فلسفه اردیسم (Orodism) حکیم بزرگ می گوید :
جهان را آغاز و انجامی نیست آنچه هست دگرگونی در گیتی است .
زمان و مکان صفر برای آغاز گیتی وجود ندارد همان گونه که شماره ایی برای انتهای آن نیست .
ما دگرگونی در درون گیتی را زایش و مرگ می نامیم .
ما بخشی از دگرگونی در گیتی هستیم دگرگونی که در نهان خود پویش و رشد را دنبال می کند بروز آینده ما بسیار فربه تر از امروز ما خواهد بود ، ما در درون گیتی در حال پرتاب شدن هستیم .
پرتاب به سوی جایی و مکانی و نمایی که هیچ چیز از آن نمی دانیم همان گونه که در کودکی از این جهان هیچ نمی دانستیم .
میدان دید ما با تمام فراخنایی خود می تواند همچون شبنمی کوچک باشد بر جهانی بسیار بزرگتر از آنچه ما امروز از گیتی در سر می پرورانیم پس گیتی بی آغاز و بی پایان است .





آوریل
03

آرام ترین انسان

یکی از دوستان شیوانا، عارف بزرگ، تاجر مشهوری بود. روزی این تاجر به طور تصادفی تمام اموال خود را از دست داد و ورشکسته شد و از شدت غصه بیمار گشت و در بستر افتاد.
شیوانا به عیادتش رفت و بر بالینش نشست. اما مرد تاجر نمی توانست آرام شود و هر لحظه مضطرب تر و آشفته تر می شد. شیوانا دستی روی شانه دوست بیمارش زد و خطاب به او گفت: دوست داری آرام ترین انسان روی زمین را به تو نشان بدهم که وضعیتش به مراتب از تو بدتر است ولی با همه این ها آرام ترین و شادترین انسان روی زمین نیز هست!؟
دوست شیوانا تبسم تلخی کرد و گفت: مگر کسی می تواند مصیبتی بدتر از این را تجربه کند و باز هم آرام باشد؟
شیوانا سری تکان داد و گفت: آری برخیز تا به تو نشان بدهم.
مرد تاجر را سوار گاری کردند و شیوانا نیز در کنار گاری پای پیاده به حرکت افتاد. یک هفته راه سپردند تا به دهکده دوردستی رسیدند که زلزله یک سال پیش آن را ویران کرده بود. در دهکده زلزله زده، شیوانا سراغ مرد جوانی را گرفت که لقبش آرام ترین انسان روی زمین بود.
وقتی به منزل آرام ترین انسان رسیدند دوست بیمار شیوانا جوانی را دید که درون کلبه ای چوبی ساکن شده است و مشغول نقاشی روی پارچه است. تاجر ورشکسته با تعجب به شیوانا نگریست و در مورد زندگی آرامترین انسان پرسید.
شیوانا او را دعوت به نشستن کرد و در حالی که آرام ترین انسان برای آن ها غذا تهیه می کرد برای تاجر گفت که این مرد جوان، ثروتمندترین مرد این دیار بوده است. اما در اثر زلزله نه تنها همه اموالش را از دست داد بلکه زن و کلیه فرزندان و فامیل هایش را هم از دست داده است. او آرام ترین انسان روی زمین است چون هیچ چیزی برای از دست دادن ندارد و تمام این اتفاقات ناخوشایند را بخشی از بازی خالق هستی با خودش می داند. او راضی است به هر چه اتفاق افتاده است و ایام زندگی خود را به عالی ترین شکل ممکن سپری می کند. او در حال بازسازی دهکده است و قصد دارد دوباره همه چیز را آباد کند و در تنهایی روی پارچه طرح های آرام بخش را نقاشی می کند و به تمام سرزمین های اطراف می فروشد.
مرد تاجر کمی در زندگی و احوال و کردار و رفتار آرام ترین انسان روی زمین دقیق شد و سپس آهی عمیق از ته دل کشید و گفت: فقط کافی است راضی باشی! آرامش بلافاصله می آید!
در این هنگام آرام ترین انسان روی زمین در آستانه در کلبه ظاهر شد و در حالی که لبخند می زد گفت: فقط رضایت کافی نیست! باید در عین رضایت مدام و لحظه به لحظه ، آتش شوق و دوباره سازی را هم دایم در وجودت شعله ور سازی باید در عین رضایت دائم، جرات داشتن آرزوهای بزرگ را هم در وجود خودت تقویت کنی. تنها در این صورت است که آرامش واقعی بر وجودت حاکم خواهد شد.





آوریل
02

نمایش احساس

feeling
چه رسم جالبی است،

محبتت را میگذارند پای احتیاجت،

صداقتت را میگذارند پای سادگیت،

سکوتت را میگذارند پای نفهمیت،

نگرانیت را میگذارند پای تنهاییت،

… … و وفاداریت را پای بی کسیت،

و آنقدر تکرار میکنند که خودت

باورت میشود که تن هایی و بیکس و محتاج….!!!





آوریل
01

هرچه در توان داشته ام، انجام داده ام

این نور و گرمایی که می روید زخورشید
در پهنه منظومه ی ما
جان آفرین است
The warmth rising and the light shining from the sun spread all around our galaxy, giving life
هستی ده و هستی فزای هر چه در روی زمین است
It revives all that is on earth
None of us possesses such warmth and light, like the sun’s, to give away to the world around, But all the same we do possess such powers in our own limits
ما هیچ یک مانند خورشید
نوری و گرمایی که جان بخشد به این عالم نداریم
اما به سهم خویش و در محدوده خویش
ما نیز از خورشید چیزی کم نداریم
By the warmth and light of love
And by the heartfelt aids
You could easily shine among people.
با نور و گرمای محبت
نیروی هستی بخش خدمت
در بین مردم می توان آسان درخشید
بر دیگران تابید و جان تازه بخشید
مانند خورشید
Shine on them and give them a new life
Just like the sun!
در زندگی در هر مقطعی که هستید، نخست از خود سوال کنید من برای خودم چه کرده ام؟ بعد بپرسید برای اطرافیان و جامعه ام چه کار کرده ام ؟ و سپس بپرسید من برای کشورم چه کرده ام ؟ و همین طور آنقدر ادامه دهید تا به این نتیجه برسید که شاید نقشی هر چند کوچک در پیشرفت بشریت داشته اید. به هر حال هر پاسخی برای این سوالها داشته باشیم، مهم این است که هر کدام از ما بتوانیم با صدای بلند فریاد بزنیم: « من هر چه در توان داشته ام، انجام داده ام!»
Now, where ever you’re standing in life, first ask yourself: what have I done for myself ? Then ask what you have done for the people around you and your society, for your country… and so on, until you realize that you have had a part, however small, in making it easier for mankind to a live better life. Whatever our answers to these questions might be, the important thing for each of us is to be able to cry out loud: “I have done everything in my power, and I’ve done the best I could ! “