ژوئن
30

فرار از زندگی

روزی شاگردی به استاد خویش گفت: استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟
استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فرا گیری؟
شاگرد گفت: بله با کمال میل.
استاد گفت: پس آماده شو با هم به جایی برویم. شاگرد قبول کرد.
استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند، برد.
استاد گفت : خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن.
مکالمات بین کودکان به این صورت بود : الان نوبت من است که فرار کنم و تو باید دنبال من بدوی.
– نخیر الان نوبت توست که دنبالم بدوی !
– اصلا چرا من هیچوقت نباید فرار کنم؟
و حرف هایی از این قبیل…
استاد ادامه داد: همانطور که شنیدی تمام این کودکان طالب آن بودند که از دست دیگری فرار کنند.انسان نیز این گونه است.
او هیچگاه حاضر نیست با شرایط موجود رو به رو شود و دائم در تلاش است از حقایق و واقعیات زندگی خود فرار کند و هرگز کاری برای بهبود زندگی خود انجام نمی دهد.
تو از من خواستی یکی از مهم ترین ویزگی های انسان را برای تو بگویم و من آن را در چند کلام خلاصه میکنم: تلاش برای فرار از زندگی …





ژوئن
29

از لحظات زندگی لذت ببرید

یکی از صبح‌های سرد ماه ژانویه در سال ۲۰۰۷، مردی در متروی واشنگتن، ویولن می نواخت.
او به مدت ۴۵ دقیقه، ۶ قطعه از باخ را نواخت.
در این مدت، تقریبا دو هزار نفر وارد ایستگاه شدند، بیشتر آنها سر کارشان می‌رفتند.
بعد از سه دقیقه یک مرد میانسال، متوجه نواخته شدن موسیقی شد.
او سرعت حرکتش را کم کرد و چند ثانیه ایستاد، سپس عجله کرد تا دیرش نشود.

۴ دقیقه بعد:
ویولنیست، نخستین دلارش را دریافت کرد. یک زن پول را در کلاه انداخت و بدون توقف به حرکت خود ادامه داد.

۵ دقیقه بعد:
مرد جوانی به دیوار تکیه داد و به او گوش داد، سپس به ساعتش نگاه کرد و رفت.

۱۰ دقیقه بعد:
پسربچه سه‌ساله‌ای که در حالی که مادرش با عجله دستش را می‌کشید، ایستاد. ولی مادرش دستش را محکم کشید و او را همراه برد. پسربچه در حالی که دور می‌شد، به عقب نگاه می‌کرد و ویولنیست را می‌دید. چند بچه دیگر هم کار مشابهی کردند، اما همه پدرها و مادرها بچه‌ها را مجبور کردند که نایستند و سریع با آنها بروند.

۴۵ دقیقه بعد:
نوازنده بی‌توقف می‌نواخت. تنها شش نفر مدت کوتاهی ایستادند و گوش کردند. بیست نفر پول دادند، ولی به مسیر خود بدون توقف ادامه داند. ویولینست، در مجموع ۳۲ دلار کاسب شد.

یک ساعت بعد:
مرد، نواختن موسیقی را قطع کرد. هیچ کس متوجه قطع موسیقی نشد !

بله. هیچ کس این نوازنده را نمی‌شناخت و نمی‌دانست که او «جاشوآ بل» است، یکی از بزرگ‌ترین موسیقی‌دان‌های دنیا.
او یکی از بهترین و پیچیده‌ترین قطعات موسیقی را که تا حال نوشته شده، با ویولن‌اش که ۳٫۵ میلیون دلار می‌ارزید، نواخته بود.
تنها دو روز قبل، جاشوآ بل در بوستون کنسترتی داشت که قیمت هر بلیط ورودی‌اش به طور متوسط ۱۰۰ دلار بود.

این یک داستان واقعی است.
واشنگتن پست در جریان یک آزمایش اجتماعی با موضوع ادراک، سلیقه و ترجیحات مردم، ترتیبی داده بود که جاشوآ بل به صورت ناشناس در ایستگاه مترو بنوازد. سؤالاتی که بعد از خواندن این حکایت در ذهن ایجاد می‌شوند در یک محیط معمولی در یک ساعت نامناسب، آیا ما متوجه زیبایی می‌شویم؟ آیا برای قدردانی و لذت بردن از این زیبایی توقف می‌کنیم؟ آیا ما می توانیم نبوغ و استعداد را در یک بافت غیرمنتظره، کشف کنیم؟

نتیجه‌ای که از این داستان گرفته شد:
اگر ما یک لحظه وقت برای ایستادن و گوش فرا دادن به یکی از بهترین موسیقی‌دان‌های دنیا که در حال نواختن یکی از بهترین موسیقی‌های نوشته شده با یکی از بهترین سازهای دنیاست، نداریم !
پس !
از چند چیز خوب دیگر در زندگی‌مان غفلت می‌کنیم ؟ ؟ ؟





ژوئن
28

منفعت مردن

روزی خوکی نزد گاو ماده مزرعه میرود و با اندوه و یاس فراوان به گاو میگوید :
“میتونم یک سوالی را ازت بپرسم ، اما خواهش میکنم که رک و بی پرده پاسخم را بده . بهت قول میدهم که از پاسخت ناراحت نشم.”
گاو با کمال حیرت می گوید : خوب بپرس .
خوک : گرچه میدانم که تو فقط به اهالی روستا شیر میدهی ولی مردم از گوشت تازه و پرچرب من همبرگر و سوسیس و کالباس درست میکنند و خیلی هم لذت میبرند . اما با این وجود هیچکس از من تعریفی نمی کند و کسی مرا دوست ندارد. در عوض تورا همه دوست دارند. بهترین چراگاه ها و علوفه های تازه برای تو فراهم است اما من باید تفاله و آشغالها را بخورم . دلیل این کم لطفی از طرف مردم چیست ؟
گاو با لبخندی پاسخ داد: علت علاقه مردم به من در آن است که من در حالیکه زنده ام نفعم به مردم میرسد و نفع تو بعد از مرگت به مردم میرسه.

نتیجه گیری:
بیائید بگونه ای زندگی کنیم که دیگران وجودمان را احساس کنند. خیر رساندن و شاد کردن مردم را می باید در وجودمان پرورش دهیم.





ژوئن
27

آسمان خوشبختی

آنگاه که غرور کسی را له می کنی، آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،

آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی، آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،

آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،

آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ،

می خواهم بدانم، دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی ؟!

تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟

سهراب سپهری





ژوئن
26

دختر و درخت

tree دختر هیچ خواستگاری نداشت. او هر روز از پنچره چشم به راه کسی بود.  روزها یکی یکی می آمدند، اما کسی با آنها نبود. روزها هفته می شدند و دسته جمعی می آمدند اما کسی همراهشان نمی آمد. روزها با دوستان و با بستگانشان، با قوم و با قبیله هایشان ماه و سال می شدند و می آمدند اما کسی را با خود نمی آوردند.دختران دیگر اما غمزه، دختران دیگر خنده های پوشیده، دختران نازو دلشوره، دختران حلقه، دختران آیینه و شمعدان دختران رقصان، دختران پای کوبان، دختران زنان شدند و زنان مادران و مادران اندوه گزاران.

دختر اما باز، هیچ خواستگاری نداشت و همچنان از پنچره تماشا می کرد. سر انجام اما دختر روزی خواستگارش را شناخت. خواستگارش همان درخت بود که روزها و ماهها و سالها رو به روی خانه دختر، خاطر خواه ایستاده بود.

خواستگار دختر درخت بود.

درخت گفت: آیا این همه انتظارم را پاسخ می دهی. آیا مرا به همسری می پذیری؟
دختر می خواست بگوید که با اجازه بزرگترها … اما هرچه چشم گردانید، بزرگتر از آسمان ندید. آسمان لبخندی زد که خورشید شد و دختر گفت: آری و درخت هزار سکه برگ طلایی به پای دختر ریخت. دختر مهریه اش را به عابران بخشید .

دختر گفت: من اما جهیزیه ای ندارم که با خود بیاورم.

درخت گفت: تو دو چشم تماشا داری که همین بس است.

درخت گفت: می دانی بانو ! من سواد ندارم.

دختر گفت: هر برگت یک کتاب است می خواهم ورق ورق پیش تو خواندم بیاموزم.

دختر گفت:  خبر داری که من عاشق رهایی ام. میترسم از مردی که دست و پایم را بند کند؟
درخت گفت:  من دلباخته پرندگی ام. زنی که پرنده نباشد زن نیست.

درخت گفت:  چیزی نمی پرسی از خاک و از زادگاهم از خون و از خویشاوندانم؟

دختر گفت:  پرسیدن نمی خواهد پیداست با اصل و با نسبی بلندایت می گوید که چقدر ریشه داری.

دختر گفت:  خلوتم برکه کوچکی ست گرداگردم نکند توآن شوهری که برکه ام را بیاشوبی.
درخت گفت:  حریمت را به فاصله پاس می دارم ریشه هایمان درهم شاخه هایمان اما جداست.
درخت گفت:  نه پدری نه مادری . من کس و کاری ندارم.

دختر گفت:  عمری است ولی که روی پای خود ایستاده ای. تو آن مردی که جز به خودت به هیچ کس تکیه نکردی و این ستودنی است.

درخت سر بر افراشت. سایه اش را بر سر دختر انداخت. دختر خندید و گفت:  سایه ات از سرم کم مباد !

و این گونه دختر به همسری درخت در آمد.

آبستنی اش را گل های باغچه فهمیدند. زیرا ویارش عطر گل تازه دمیده بود و به هفته ای فرزندشان به دنیا آمد. فرزندشان گنجشکی بود شاد و آوازخوان ، که قلمدوش بابا می نشست. درخت گفت: بیا گنجشگان دیگر را هم به فرزندی بپذیریم.زن خوشحال شد و خانواده شان بزرگ و شاد شلوغ شد.

زن های محله غبطه می خوردند به شوهری که درخت بود. زنها می گفتند خوشا به حال زنی که شوهرش درخت است. درخت دست و دلبازست و درخت دروغ نمی گوید. درخت دشنام نمی دهد. درخت دنبال این و آن راه نمی افتد درخت …

از آن پس هر روز زنی از محله گم می شد و هر روز زنی از محله کم می شد. زنی که در جستجوی جفتش به جنگل رفته بود. و مردان سر به بیابان گذاشتند.

درخت و دختر و گنجشگانشان اما خوشبخت بودند.

نوشته : عرفان نظر آهاری





ژوئن
25

گل صداقت

حدود دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت …
با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند .
وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت !
مادر گفت : تو شانسی نداری نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا !
دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم .
روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای میدهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد… ملکه آینده چین می شود !
دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت .
سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود ، گلی نرویید ! ! !
روز ملاقات فرا رسید ، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند .
لحظه موعود فرا رسید .
شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود ! ! !
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است !
شاهزاده توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند : “گل صداقت”
همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود !





ژوئن
24

داستان زیبای فرعون و شیطان

فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.
روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن !
فرعون یک روز از او فرصت گرفت.
شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.
فرعون پرسید کیستی؟
ناگهان دید که شیطان وارد شد.
شیطان گفت : خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست.
سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد.
بعد خطاب به فرعون گفت : من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم ، آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟
پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت : چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی ؟
شیطان پاسخ داد : زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید ! ! !





ژوئن
23

دنده عقب

یک ایرانی در فرانسه مشغول رانندگی در اتوبان بوده و ناگهان متوجه میشه که خروجی مورد نظرش رو رد کرده … !
لذا به عادت دیرینه ی بعضی ایرانی ها، میزنه رو ترمز و با دنده عقب،شروع میکنه به برگشتن به عقب!
اما در همین حال با یه ماشین دیگه تصادف میکنه ! …
پلیس میاد و اول با راننده ی فرانسوی صحبت میکنه و بعد میاد سراغ ایرانیه و بهش میگه:
خیلی ببخشید ما باید این آقا رو بازداشت کنیم ! ! ! ، ایشون اونقدر مسته که فکر میکنه شما داشتی دنده عقب میرفتی ! ! !





ژوئن
22

وقتی . . .

وقتی تو خودت گیر می کنی !
وقتی همه چیز برات میشه یه سوال !
وقتی توی تکرار صحنه ها اسیر میشی !
وقتی اونقدر خسته میشی که حتی از فکر کردن به فکر کردن هم بیزار میشی !
وقتی کسی نیست که بفهمه چی میگی !
وقتی مطمئنی ! اونی که امروز می آد فردا میره .. !
وقتی مجبوری خودتم گول بزنی !
وقتی حتی شهامت خیلی چیزها رو نداری !!!
وقتی می دونی هیچ کس و هیچ چیز خودش نیست !
وقتی می دونی همه چی دروغه !
وقتی می دونی که نباید به هیچ قول و قراری ! اعتماد کنی !
وقتی می فهمی که نباید می فهمیدی .. !
وقتی روزگار یادت میده که باید سوخت و ساخت !
وقتی می خندی به اینکه کارت از گریه گذشته !
وقتی قراره هیچ چی جای خودش نباشه !
وقتی منتظر یه اتفاقی و اون اتفاق هیچ وقت نمی افته .. !
وقتی نباید اونی باشی که هستی !
وقتی بهت می فهمونن دوست داشتن یه معاملست !
وقتی تو رو بخاطر صداقتت محکوم می کنن !
وقتی خوشحال میشن که غرورت بشکنه !
وقتی حرفاتو فقط دیوار می فهمه ! … !
وقتی ………………………….. !
میشی اینی که آلان هستی ! ! !





ژوئن
21

چگونه متفکر از یک گفتگو بهره می‌برد ؟

انسان بی‌آنکه شنونده ‏باشد می‌تواند بسیار بشنود، اگر که نیک نگریستن و نیز گاهگاه ‏هیچ نکردن و از نظر دور داشتن را دریابد.
اما مردم نمی‌دانند چگونه از گفتگو بهره ببرند!
آنان در اکثر موارد توجه بی‌اندازه‌ی ‏خود را مصروف آن چیزی می‌کنند که می‌گویند و می‌خواهند در جواب طرف مقابل بگویند.
در ‏حالی که شنونده‌ی واقعی اغلب به این بسنده می‌کند که مرتب پاسخ دهد و ‏اصولاً چیزی را به عنوان تخفیف از سرِ ادب بگوید و برخلاف آن با ‏حافظه‌ی تیز و زیرکانه‌اش همه‌ی آنچه را دیگری اظهار داشته از کلامش ‏برگیرد، و نیز در کنار آن شیوه‌ی بیان، لحن و حرکاتی را که طرف مقابل‌اش با ‏آن سخن‌اش را همراهی می‌کند.
در گفتگوهای معمول هر کدام از طرفین ‏می‌پندارد که باید هدایت‌کننده‌ی گفتگو باشد. درست مانند آن زمانی که دو ‏کشتی در کنار هم حرکت می‌کنند و جابه‌جا گاه تنه‌ی کوچکی به هم می‌زنند، هر دو طرف نیک باور دارند که کشتی همسایه به دنبال آن ‏دیگری می‌آید و حتی سرانجام یکی دیگری را یدک‌کش هم خواهد کرد.

برگرفته از کتاب : آواره و سایه‌اش
اثر : فریدریش نیچه





ژوئن
20

به خودمان شک کنیم !

دو آتشنشان وارد جنگلی می شوند تا آتش کوچکی را خاموش کنند .
آخر کار وقتی از جنگل بیرون می آیند و میروند کنار رودخانه ، صورت یکی شان کثیف و خاکستر است و صورت آن یکی به شکل معصومانه ای تمیز !
سوال : کدامشان صورتش را می شوید ؟
اشتباه کردید ، آن که صورتش کثیف است به آن یکی نگاه می کند و فکر میکند صورت خودش هم همان طور است !
اما آن که صورتش تمیز است می بیند که سرتاپای رفیقش غبار گرفته است و به خودش می گوید : حتما من هم کثیفم ، باید خودم را تمیز کنم .

از کتاب : زهیر    نوشته : پائولو کوئیلو

حالا فکر کنیم چند بار اتفاق افتاده که دیگران از رفتار بد ما و یا ما از رفتار بد دیگران به شستشو و پالایش روح خودمان پرداخته باشیم !

وقتی فرد مقابل ما مهربان و خوب و دوست داشتنی است ، کمی باید به خودمان شک کنیم ! ! !





ژوئن
19

ایده خلاق ۰۱

creative-pic01





ژوئن
18

ثروتمندتر از بیل گیتس !

از بیل گیتس پرسیدن : از تو ثروت مند تر هم هست؟
در جواب گفت : بله فقط یک نفر !
پرسیدن کی هست؟
در جواب گفت : من سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و به تازگی اندیشه های در حقیقت طراحی مایکروسافت تو ذهنم داشتم پی ریزی میکردم،سالها پیش در فرودگاهی در نیویورک بودم قبل از پرواز چشمم به این نشریه ها و روزنامه ها افتاد از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد،دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خورد ندارم و اومدم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه من دید گفت این روزنامه مال خودت بخشیدمش به خودت بردار برای خودت !
گفتم : آخه من پول خورد ندارم !
گفت : برای خودت بخشیدمش برای خودت !
سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همون فرودگاه و همون سالن پرواز داشتم چشمم به یه مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همون بچه بهم گفت این مجله رو بردار برای خودت !
گفتم پسرجون چند وقت پیش باز من اومدم روزنامه بهم بخشیدی تو هر کسی میاد اینجا دچار این مسئله میشه بهش میبخشی؟!
پسره گفت : آره من دلم میخواد ببخشم از سود خودمه که میبخشم !
به قدری این جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من مونده که خدایا این بر مبنای چه احساسی اینا رو میگه ؟
زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد و پیدا کنم و جبران گذشته رو بکنم !
اکیبی رو تشکیل دادم بعد از ۱۹ سال گفتم که برید و در فلان فرودگاه کی روزنامه میفروخت یک ماه و نیم مطالعه کردندمتوجه شدند یک فرد سیاه پوست مسلمانه که آلان دربان یک سالن تئاتره . خلاصه دعوتش کردن اداره .
بیل گیتس ازش پرسید : من میشناسی ؟
گفت بله جناب عالی آقای بیل گیتس معروف که دنیا میشناسدتون .
سال های پیش زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه میفروختی من یه همچین صحنه ای از تو دیدم .
گفت : که طبیعی این حس و حال خودم بود !
بیل گیتس گفت : میدونی چه کارت دارم ؟ میخوام جبران کنم اون محبتی که به من کردی !
گفت : که به چه صورت؟
بیل گیتس گفت : هر چیزی که بخوای بهت میدم !
(خود بیل گیتس میگه خود این جوونه مرتب میخندید وقتی با من صحبت میکرد)
پسره سیاه پوست گفت : هر چی بخوام بهم میدی ؟
بیل گیتس گفت : هرچی که بخوای !
گفت : هر چی بخوام ؟
گفت : آره هر چی که بخوای بهت میدم ! من به ۵۰ کشور افریقایی وام دادم به اندازه تمام اونا به تو میبخشم !
گفت : آقای بیل گیتس نمیتونی جبران کنی ! ! !
گفتم : یعنی چی نمیتونم یا نمیخوام ؟
گفت : نه تواناییش رو داری اما نمیتونی جبران کنی !
پرسیدم : واسه چی نمیتونم جبران کنم ؟
پسره سیاه پوست گفت که : فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو بخشیدم ولی تو تو اوج داشتنت میخوای به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمیکنه ! اصلا جبران نمیکنه ! با این نمیتونی آروم بشی ! لطف تو ام که از سر ما زیاده !
بیل گیتس میگه : همواره احساس میکنم ثروت مند تر از من کسی نیست جز این جوان ۳۲ ساله مسلمان سیاه پوست ! !





ژوئن
17

هفت عادت افراد حرفه‌ای

۱- کسب و به‌ روزرسانی دانش تخصصی به صورت مداوم : انتظار می‌رود حرفه‌ای‌ها دانش و تخصص بالایی داشته باشند. آیا آن‌هایی که به ‌روز هستند با آن‌هایی که به‌ روز نیستند، برابرند !؟

۲ – شرکت در دوره‌های آموزشی رسمی و غیررسمی : به ‌روز رساندن خود تنها با کتاب و مقاله و کیس خواندن که حاصل نمی‌شود. خیلی وقت‌ها لازم است برای قرار گرفتن در جریان آخرین پیش‌ رفت‌های مربوط به حوزه‌ی کاری‌تان در دوره‌های آموزشی مختلف رسمی و غیررسمی شرکت کنید. البته طبعا نباید منتظر سازمان‌تان باشید؛ خودتان دست به‌کار شوید !

۳ – مسئولیت‌پذیری: حرفه‌ای‌ها قابل اعتماد هستند و سطوح بالایی از مسئولیت‌پذیری را در سازمان از خود نشان می‌دهند. حرفه‌ای‌ها آن ‌قدر کیفیت کاری ‌شان بالا است که عمل‌ کرد ضعیف آن‌ها روی موفقیت کل سازمان و نه فقط خود آن‌ها تأثیرگذار است.

۴ – داشتن حس مالکیت نسبت به کار : حرفه‌ای‌ها نسبت به کارشان احساس مالکیت و غرور می‌کنند. آن‌ها نه فقط برای رسیدن به استانداردهای سازمانی، بلکه برای دست‌یابی به استانداردهایی که غرورشان تعیین کرده کار می‌کنند. حرفه‌ای‌ها طوری کار می‌کنند که انگار دارند برای خودشان کار می‌کنند.

۵ – شبکه‌سازی در خارج سازمان : حرفه‌ای‌ها می‌دانند که کار آن‌ها به درون سازمان منحصر نمی‌شود. آن‌ها اهمیت روابط حرفه‌ای در خارج سازمان را درک می‌کنند.

۶ – رعایت استانداردهای اخلاقی و درستی : حرفه‌ای‌ها در چارچوب استانداردهای اخلاقی حرکت می‌کنند. آن‌ها شمّ قوی برای تشخیص درستی از نادرستی دارند. درستی حرفه‌ای‌ها به آن‌ها اجازه می‌دهد مجموعه‌ای از ارزش‌ها را برای چگونه انجام دادن کارشان تعیین کنند. درستی آن‌ها باعث می‌شود مدیران و دیگران به حرفه‌ای‌ها اعتماد کنند. آن‌ها می‌گویند که چه کاری را انجام خواهند داد و همان را انجام خواهند داد.

۷ – رعایت استانداردهای عمل‌کردی : حرفه‌ای‌ها از خودشان و دیگران انتظارات سطح بالایی دارند. آن‌ها مصمم‌اند تا حد امکان کارهای درست را به شکل درست انجام دهند. انجام دادن درست کار برای یک حرفه‌ای مهم‌تر از مجموع ساعاتی است که روی تایم شیت کاری او ثبت می‌شود. یک آدم واقعا حرفه‌ای از عمل‌کرد ضعیف ناراضی می‌شود. پول ممکن است مهم باشد؛ اما مهم‌ترین انگیزه‌ی پشت کارهای فوق‌العاده‌ی حرفه‌ای‌ها نیست!

خودم : خوشحالم که حداقل روی کاغذ، این عادت‌ها را دارم !





ژوئن
16

حرفه‌ای بودن یعنی چه؟

یکی از موضوعات اصلی و البته مورد علاقه‌ی من، کار حرفه‌ای است. این‌ که شما هر جا که کار بکنید، به صورت عمومی و فارغ از ویژگی‌های محل کارتان نیازمند رعایت برخی اصول اولیه هستید تا بشود به‌عنوان یک آدم حرفه‌ای شما را شناخت. اما یک سؤال خوب این است که اصلا حرفه‌ای بودن یعنی چه؟ پاسخ این سؤال را خانم فیونا چرنیاوسکا در یک مقاله خواندنی داده‌اند که خلاصه‌ی آن را با هم مرور می‌کنیم:

اغلب تعاریف، حرفه‌ای بودن را تنها به صورت تصدی یک شغل می‌نگرند:

۱- داشتن دانش تخصصی منحصر به فردی که توسط آموزش ایجاد شده است.
۲ – فردی که مسئولیت ایجاد اطمینان نسبت به کاربرد دانش ـ و هر جا که لازم بود ـ اصول اخلاقی را برعهده دارد.

اما آیا این تعاریف کامل هستند؟ خیر. مهم‌ترین اشکال این تعاریف این است که در بسیاری از حوزه‌های کاری از جمله در مشاوره‌، حوزه‌های دانشی مشخصی که بتوان گفت فرد با فرا گرفتن آن‌ها، دیگر نیازی به یاد گرفتن چیز جدیدی ندارد، وجود ندارد. به‌ویژه این‌که خیلی از مشاغل، اصلا با تولید دانش و ایده‌های جدید سر و کار دارند. بنابراین باید تعریف جامع‌تری برای حرفه‌ای بودن یافت.
professionl_icons_1
از نظر خانم فیونا حرفه‌ای بودن سه جنبه دارد:

اول ـ همان تعریف عام حرفه‌ای بودن به معنای تصدی یک شغل: مثلا تعریف ویکی‌پدیا را ببینید: یک حرفه‌، موقعیتی است که با آموزش‌های تخصصی (با هدف فراهم آوردن توانایی ارایه‌ی مشاوره و خدمات به دیگران در قبال دریافت یک دست‌مزد مشخص ـ و فارغ از دیگر منافع شغلی ـ)، به دست می‌آید.”

دوم ـ حرفه‌ای بودن به‌عنوان یک سبک (Style): دیکشنری بیزینس حرفه‌ای بودن را این‌گونه تعریف می‌کند: “مراقبت دقیق از خود برای داشتن رفتار متواضعانه و صادقانه و مسئولیت‌پذیری در قبال مشتریان و همکاران همراه با رعایت بالاترین سطوح انتظارات تجاری و قانونی.”

سوم ـ تعریف شخصی خانم فیونا: “حرفه‌ای بودن یعنی انجام به‌ترین کاری که می‌توانید، وقتی که علاقه‌ای به کارتان ندارید.” تمام مشکلات به جای خود؛ یک آدم حرفه‌ای همیشه به‌ترین و عالی‌ترین خروجی را تولید می‌کند.

تعریف سه از نظر من هم کامل‌ترین تعریف است!





ژوئن
15

روزی برای تو

هر کاری که می‌کنی، امروز در هر جا که هستی، دنبال چیزهایی باش که دوست داری.
به دنبال فناوری‌ها و اختراعاتی باش که دوست داری.
دنبال ساختمانی باش که دوست داری.
دنبال خودرو، جاده‌ها، کافه‌ها، رستوران‌ها و فروشگاه‌هایی باش که دوست داری.
در خیابان یا در فروشگاهی قدم بزن، فقط با قصد پیدا کردن تمام چیزهایی که دوست داری.
به دنبال ویژگی‌هایی باش که در افراد دیگر دوست داری.
به دنبال هر آنچه در طبیعت دوست داری باش : پرندگان، درختان، گل‌ها، بوی گل‌ها و رنگ‌های موجود در طبیعت.
آنچه را دوست داری ببین.
آنچه را دوست داری بشنو.
در مورد هرچه دوست داری حرف بزن.





ژوئن
14

طناب نامرئی

شیوانا به همراه تعداد زیادى از شاگردان خود صبح زود عازم معبدى در آن سوى کوهستان شدند ، ساعتى که راه رفتند به تعدادى دختر و پسر جوان رسیدند که در کنار جاده مشغول استراحت بودند .

دختران و پسران کنار جاده وقتى چشمشان به گروه شیوانا افتاد شروع کردند به مسخره کردن آنها و براى هر یک از اعضاى گروه نام حیوانى را انتخاب کردند و با صداى بلند این اسامى ناشایست را تکرار کردند ! ! !

شیوانا سکوت کرد و هیچ نگفت !

وقتى شبانگاه گروه به آن سوى کوهستان رسیدند و در معبد شروع به استراحت نمودند شیوانا در جمع شاگردان سوالى مطرح کرد :

و از آنها خواست تا اثرگذارترین خاطره ی این سفر یک روزه را براى جمع بازگو کنند !

تقریبا تمام اعضاى گروه مسخره کردن صبحگاهى جوانان کنار جاده را به شکلى بازگو کردند و در پایان خاطره از این عده به صورت جوانان خام و ساده لوح یاد کردند !

شیوانا تبسمى کرد و گفت : شما همگى خاطره ی این جوانان را از صبح با خود حمل کردید و در تمام مسیر با این اندیشه کلنجار رفتید ! که چرا در آن لحظه واکنش مناسبى از خود ارائه نداده اید!

شما همگى از این جوانان با صفت ساده لوح و خام یاد کردید اما از این نکته کلیدى غافل بودید که همین افراد ساده لوح و بى‌ارزش تمام روز شما را «هدر» دادند و حتى همین الآن هم بخش اعظم فکر و خیال شما را اشغال کرده اند ! ! !

اگر حیوانى که وسایل ما را حمل مى‌کرد توسط افسارى که به گردنش انداخته شده بود طول مسیر را با ما همراهى کرد ، آن جوانان با یک ریسمان نامرئى که خود سازنده ی آن بودید این کار را کردند

در تمام طول مسیر بارها و بارها خاطره ی صبح و تک تک جملات را مرور کردید و آن صحنه‌ها را براى خود بارها در ذهن خویش تکرار کردید ! ! !

شما با «ریسمان نامرئى» که دیده نمى‌شود ولى وجود داشت و دارد از صبح با جملات و کلمات آن جوانان درگیر بوده اید و آنقدر اسیر این بازى بوده‌اید که «هدف» اصلى از این سفر معرفتى را از یاد برده‌اید ! ! !

من به جرأت مى‌توانم بگویم که آن جوانان از شما قوى‌تر بوده‌اند چرا که با یک ادا و اطوار ساده همه ی شما را تحت کنترل خود قرار داده‌اند ! و مادامى که شما خاطره ی صبح را در ذهن خود یدک بکشید هرگز نمى‌توانید ادعاى «آزادى و استقلال فکرى» داشته باشید و در نتیجه خود را شایسته ی «نور معرفت» بدانید !

یاد بگیرید که در زندگى همه اتفاقات چه خوب و چه بد را در زمان خود به حال خود «رها» کنید و در هر لحظه فقط به خاطرات همان لحظه بیندیشید .

اگر غیر از این عمل کنید ، به مرور زمان حجم خاطراتى که با خود یدک می‌کشید آنقدر زیاد می‌شود که دیگر حتى فرصت یک لحظه «تماشاى دنیا» را نیز از دست خواهید داد !





ژوئن
13

خندیدن یک نیایش است

smile

اگر بتوانی بخندی ، آموخته ای که چگونه نیایش کنی ….

هنگامی که هر سلول بدن تو بخندد،هر بافت وجودت از شادی بلرزد ،

به آرامشی عظیم دست می یابی !

بگذار خنده ات خنده ای از ته دل باشد.چنین خنده ای پدیده ای نادر است !

کسی می تواند بخندد، که طنز آمیزی و تمامی بازی زندگی را می بیند.

کوتاه ترین راه برای گفتن دوستت دارم لبخند است !

شادی اگر تقسیم شود،دو برابر می شود !

غم اگر تقسیم شود،نصف می شود!

همیشه با دیگران بخندیم و هرگز به دیگران نخندیم !

یادت باشه!انسان های خندان و شاد به خداوند شبیه ترند !

کمی موسیقی گوش کن،برقص،بخند(حتی به زور)،آنگاه بنشین و نظاره کن آثار شگرف همین حرکات به اصطلاح اجباری را !

حتی برای لحظه ای نیز شده در کنار عشقت لبخند بزن و حض لحظه زندگی ببر .

فراموش نکن!همین لحظه را،اگر گریه کنی یا بخندی!بالاخره می گذرد،امتحان کن !

بهشت یعنی،شادی،خنده،سرور و شعف !

جای تأسف است ! ما برای شاد بودن بهانه ای می خواهیم، ولی برای غمگین بودن نیاز به هیچ بهانه ای نداریم !

با شادی خدا را و ضیافت زندگی را تجلیل می کنیم .

سرور و شادی،خدای درون فرد است که از اعماق او برخاسته و متجلی می شود !

شادی ، یکی از راه های تقرب به درگاه خداوند است .

ضرر نمی کنی ! از هم اکنون لبخند زدن را تجربه کن .

مطمئن باش همیشه یکی هست که عاشق لبخند تو باشه .





ژوئن
12

استجابت دعا

prayer2
یک کشتی در یک سفر دریایی در میان طوفان در دریا شکست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات یابند و شنا کنان خود را به جزیره کوچکی برسانند. دو نجات یافته هیچ چاره ای به جز دعا کردن و کمک خواستن از خدا نداشتند. چون هر کدامشان ادعا می کردند که به خدا نزدیک ترند و خدا دعایشان را زودتر استجاب می کند، تصمیم گرفتند که جزیره را به ۲ قسمت تقسیم کنند و هر کدام در قسمت متعلق به خودش دست به دعا بر دارد تا ببینند کدام زود تر به خواسته هایش می رسد.

نخستین چیزی که هردو از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد مرد اول میوه ای را بالای درختی در قسمت خودش دید و با آن گرسنگی اش را بر طرف کرد.اما سرزمین مرد دوم هنوز خالی از هر گیاه و نعمتی بود.

هفته بعد دو جزیره نشین احساس تنهایی کردند.مرد اول دست به دعا برداشت و از خدا طلب همسر کرد. روز بعد کشتی دیگری شکست و غرق شد و تنها نجات یافته آن یک زن بود که به طرف بخشی که مرد اول قرار داشت شنا کرد. در سمت دیگر مرد دوم هنوز هیچ همراه و همدمی نداشت.

بزودی مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس و غذا بیشتری نمود. در روز بعد مثل اینکه جادو شده باشه همه چیزهایی که خواسته بود به او داده شد. اما مرد دوم هنوز هیچ چیز نداشت.

سرانجام مرد اول از خدا طلب یک کشتی نمود تا او و همسرش آن جزیره را ترک کنند. صبح روز بعد مرد یک کشتی که در قسمت او در کناره جزیره لنگر انداخته بود پیدا کرد. مرد با همسرش سوار کشتی شد و تصمیم گرفت جزیره را با مرد دوم که تنها ساکن آن جزیره دور افتاده بود ترک کند.

با خودش فکر می کرد که دیگری شایسته دریافت نعمتهای الهی نیست چرا که هیچ کدام از درخواستهای او از طرف پروردگار پاسخ داده نشده بود.

هنگامی که کشتی آماده ترک جزیره بود مرد اول ندایی از آسمان شنید:
چرا همراه خود را در جزیره ترک می کنی؟ مرد اول پاسخ داد: نعمتها تنها برای خودم است چون که من تنها کسی بودم که برای آنها دعا و طلب کردم ، دعا های او مستجاب نشد و سزاوار هیچ کدام نیست

آن صدا سرزنش کنان ادامه داد :
تو اشتباه می کنی او تنها کسی بود که من دعاهایش را مستجاب کردم وگرنه تو هیچکدام از نعمتهای مرا دریافت نمی کردی
مرد پرسید:
به من بگو که او چه دعایی کرده که من باید بدهکارش باشم؟

او دعا کرد که همه دعاهای تو مستجاب شود.





ژوئن
11

حقایقی جالب از زندگی

At least 5 people in this world love you so much they would die for you
حداقل پنج نفر در این دنیا هستند که به حدی تو را دوست دارند، که حاضرند برایت بمیرند

At least 15 people in this world love you, in some way
حداقل پانزده نفر در این دنیا هستند که تو را به یک نحوی دوست دارند

The only reason anyone would ever hate you, is because they want to be just like you
تنها دلیلی که باعث میشود یک نفر از تو متنفر باشد، اینست که می‌خواهد دقیقاً مثل تو باشد

A smile from you, can bring happiness to anyone, even if they don’t like you
یک لبخند از طرف تو میتواند موجب شادی کسی شود
حتی کسانی که ممکن است تو را نشناسند

Every night, SOMEONE thinks about you before he/ she goes to sleep
هر شب، یک نفر قبل از اینکه به خواب برود به تو فکر می‌کند

You are special and unique, in your own way
تو در نوع خود استثنایی و بی‌نظیر هستی

Someone that you don’t know even exists, loves you
یک نفر تو را دوست دارد، که حتی از وجودش بی‌اطلاع هستی

When you make the biggest mistake ever, something good comes from it
وقتی بزرگترین اشتباهات زندگیت را انجام می‌دهی ممکن است منجر به اتفاق خوبی شود

When you think the world has turned it’s back on you, take a look
you most likely turned your back on the world
وقتی خیال می‌کنی که دنیا به تو پشت کرده، کمی فکر کن،
شاید این تو هستی که پشت به دنیا کرده‌ای

Always tell someone how you feel about them
you will feel much better when they know
همیشه احساست را نسبت به دیگران برای آنها بیان کن،
وقتی آنها از احساست نسبت به خود آگاه می‌شوند احساس بهتری خواهی داشت

If you have great friends, take the time to let them know that they are great
وقتی دوستان فوق‌العاده‌ای داشتی به آنها فرصت بده تا متوجه شوند که فوق‌العاده هستند





ژوئن
10

سه پاکت نامه

آقای اسمیت به تازگی مدیر عامل یک شرکت بزرگ شده بود. مدیر عامل قبلی یک جلسه خصوصی با او ترتیب داد و در آن جلسه سه پاکت نامه دربسته که شماره های ۱ و ۲ و ۳ روی آنها نوشته شده بود به او داد و گفت:
«هر وقت با مشکلی مواجه شدی که نمی توانستی آن را حل کنی، یکی از این پاکت ها را به ترتیب شماره باز کن.»
چند ماه اول همه چیز خوب پیش می رفت تا اینکه میزان فروش شرکت کاهش یافت و آقای اسمیت بد جوری به درد سر افتاده بود.
در ناامیدی کامل، آقای اسمیت به یاد پاکت نامه ها افتاد. سراغ گاوصندوق رفت و نامه شماره ۱ را باز کرد.
کاغذی در پاکت بود که روی آن نوشته شده بود:
«همه تقصیر را به گردن مدیرعامل قبلی بینداز.»
آقای اسمیت یک نشست خبری با حضور سهامداران برگزار کرد و همه مشکلات فعلی شرکت را ناشی از سوء مدیریت مدیرعامل قبلی اعلام کرد. این نشست در رسانه ها بازتاب مثبتی داشت و باعث شد که میزان فروش افزایش یابد و این مشکل پشت سر گذاشته شد.
یک سال بعد، شرکت دوباره با مشکلات تولید توأم با کاهش فروش مواجه شد. با تجربه خوشایندی که از پاکت اول داشت، آقای اسمیت بی درنگ سراغ پاکت دوم رفت. پیغام این بود:
«تغییر ساختار بده.»
اسمیت به سرعت طرحی برای تغییر ساختار اجرا کرد و باعث شد که مشکلات فروکش کند.بعد از چند ماه شرکت دوباره با مشکلات روبرو شد.
آقای اسمیت به دفتر خود رفت و پاکت سوم را باز کرد. پیغام این بود:

«سه پاکت نامه آماده کن .»





ژوئن
09

شب آرزوها

امشب شب آرزوهاست

چشماتو ببند

و

آروم بگو :

خدایا من عاشق توام

و به تو نیاز دارم

به قلب من بیا . . . . . . . . . .

prayer1

میگن : شبا فرشته ها ، از آرزوهای آدما ، قصه میگن واسه خدا !

خدا کنه ، همین حالا ، آرزوهای خوب تو گفته بشه پیش خدا !

****************************************

زیبایی زندگی اینه :

بی خبر دعات کنن

نبینی و نگات کنن

ندونی و یادت کنن

و ……….

ارسالی از : تبسم سکوت

———————————————————————————————————————–

وقتی میگن امشب می تونی هرآرزویی داری بگی ،
بغض گلوم رو میگیره!

وقتی یادت میندازن که یکی هست ، یکی هست که صدات رو میشنوه
یکی که توی خلوت اشکات پا میذاره ،
یکی نزدیک تر از اونچه که فکرش رو بکنی!
دستام خالیه! خودم لبریز گناه!
اون میشنوه … همیشه میشنوه… بگو
بگو که چقدر بهش نیاز داری …

خوردی زمین، خسته ای، میخوای دستاتو بگیره و بلندت کنه!
بگو ، هرچی تو دلته… بریز بیرون…فریاد بزن…
خودش گفته!
اون قول داده!

خدایا به حق این شب عزیز همه رو به آرزوهاشون برسون.
خدایا ما را آن ده که آن به.

خدایا شیرینی بخشش و محبتت را به ما بچشان.

اگه امشب دلت تا یه جاهایی پرکشید ما رو هم از یاد نبر!

———————————————————————————————————————–

شب آرزوها…شب عشقبازی ، شب شیدایی ، شبی که تک تک ثانیه های مقدسش ، لحظات معاشقه و نجوا با یگانه معشوق هستیه ! شب دلهایی که لحظه شماری می کنند … برای لحظه های آسمونی !

شب بیداری دل و خفتن دنیای مادی . شبی که درهای آسمان باز میشه و خدای مهربونمون با تمام وجودش بندگانش رو در پناه عظمت و رحمت و محبت و یگانگی خودش در آغوش میگیره . شب برآورده شدن آرزوها !

توی این شب عزیز ، زیارت نامه عشاق امضا میشه . به ضیافت عشق ! . . . جا نمونیم !

یگانه معبودا ! چه شمیم دل انگیزی دارد این اشک آسمانت وچه روح انگیزست این موهبت تو که مهربانانه عطا میکنی و در این لحظات می شود پرواز به سوی یاد تو را با چشمهایمان ببینیم .

گویند درهای آسمان باز است و صدایمان رسا تراز همیشه می رسد. تو که در این لحظات چشم می بندی برهمه خطاهایمان ، پس خواسته دلمان راهم برخواهی آورد .

چه گویم که زبان دراین لحظات واژه هایش را گم می کند . این همه زیبایی ، این همه شور یاد تو ! مگر خواسته ای هم میماند ؟ همین را گویم که دلم را خانه خود کن !

درود به رندی که چون پیاله گرفت                             یاد حریفان خسته جان افتاد

یک شب خنک بارانی مورخه پنجشنبه نوزدهم خردادماه یکهزار و سیصد و نود شمسی در مشهد تحریر شد .





ژوئن
08

از پلنگ های زندگی نترسید

روزی پلنگی وحشی به دهکده حمله کرده بود. شیوانا همراه با تعدادی ازجوانان برای شکار پلنگ به جنگل اطراف دهکده رفتند.

اما پلنگ خودش را نشان نمی داد و دائم از تله شکارچیان می گریخت. سرانجام هوا تاریک شد و یکی از جوانان دهکده با اظهار اینکه پلنگ دارای قدرت جادویی است و مقصود آنها را حدس می زند خودش را ترساند و ترس شدیدی را بر تیم حاکم کرد.

شیوانا با خوشحالی گفت که زمان شکار پلنگ فرا رسیده است و امشب حتما پلنگ خودش را نشان می دهد . ازقضا پلنگ همان شب خودش را به گروه شکارچیان نشان داد و با زخمی کردن جوانی که به شدت می ترسید ، سرانجام با تیر های بقیه از پا افتاد.

یکی از جوانان از شیوانا پرسید:”چه چیزی باعث شد شما رخ نمایی پلنگ را پیش بینی کنید؟ در حالی که شب های قبل چنین چیزی نمی گفتید!؟”

شیوانا گفت:
” ترس جوان و باور او که پلنگ دارای قدرت جادویی است باعث شد پلنگ احساس قدرت کند و خود را شکست ناپذیر حس کند. این ترس ها و باورهای ترس آور و فلج کننده ما هستند که باعث قدرت گرفتن زورگویان و قدرت طلبان می شوند. پلنگ اگر می دانست که در تیم شکارچیان کسانی حضور دارند که از او نمی ترسند هرگز خودش را نشان نمی داد!”





ژوئن
07

از طعم قهوه تان لذت ببرید

سه ظرف را روی آتش قرار دادیم. در یکی از ظرفها هویج در دیگری تخم مرغ و در دیگری قهوه ریختیم و پس از ۱۵ دقیقه:

هویج: که سفت و محکم بود نرم و ملایم شد

تخم مرغ که شل و وارفته بود سفت ومحکم شد دانه های قهوه در آب حل شدند و آب رنگ و بوی قهوه گرفته است. حالا فرض کنید آبی که در حال جوشیدن است مشکلات زندگیست . شما در مقابل مشکلات چگونه اید؟

مثل هویج سخت و قوی وارد مشکلات می شوید ودر مقابل بسیار خسته میشوید امیدتان را از دست داده وتسلیم می شوید. هیچ وقت مثل هویج نباشید..!

با قلبی ملایم وحساس وارد میشوید وبا یک قلب سخت وبی احساس خارج میشوید از دیگران متنفر میشوید و همواره تمایل به جدال دارید. هیچ وقت مثل تخم مرغ نباشید…!

در مقابل مشکلات مثل قهوه باشید. آب قهوه را تغییر نمیدهد. قهوه آب را تغییر میدهد. هر چه آب داغتر باشد طعم قهوه بهتر میشود…!

پس بیایید در مقابل مشکلات مثل قهوه باشیم ما مشکلات را تغییر دهیم. نگذاریم مشکلات ما را تغییر دهد.

از طعم قهوه تان لذت ببرید…





ژوئن
06

ما برای هم آمده بودیم و ندانستیم . . .

ما دو مسافر بودیم، یکی از شرق و دیگری از غرب.
ما دو مسافر بودیم، من از مشرق مقدس می آمدم و او از مغرب سرد.
او بار شراب داشت، و من ، به جست و جوی شراب آمده بودم.
او شراب فروش بود، و من، مشتری مسلّم مطاع او بودم.
و هردو به یک شهر می رفتیم و هردو به یک میهمان سرای.
به راستی که ما برای هم بودیم و برای هم آمده بودیم.

شبانگاه چون خستگی راه دراز، با خفتن نیمروز تمام شد.
هر دو به چایخانه رفتیم و در مقابل هم نشستیم.
به هم نگریستیم و دانستیم که هر دو بیگانه ای در آن شهریم و نا آشنای با همه کس.
او را خواندم که با من چای بنوشد و از شهر و دیار خویش با من سخن بگوید.
نشستیم و چای نوشیدیم و او قصه ها گفت و از من قصه ها شنید.
و چون بازار سخن گرم شد، پرسیدم: به چه کار آمده ای و چرا به دیاری غریب سفر کرده ای؟
و او، شاید شرمگین از شراب فروش بودن خویش گفت که هفت بار پوست روباه با خود آورده است.
و من، شاید شرمگین از مشتری شراب بودن در برابر او، که متاعی گرانبها با خود آورده بود، گفتم: فیروزه ی مشرقی به بازار آورده ام.
و باز گفتیم و باز شنیدیم. تا پاسی از آن تیره شب گذشت.
ومن، دلتنگ از نیرنگ، به بستر خویش رفتم و خواب به دیدگانم نیامد تا به گاهِ سحر.

روز دیگر من سراسر شهر را گشتم و از هزار کس شراب خواستم و دانستم که در آن دیار هیچ کس شراب نمی فروشد و هیچ کس مشتری شراب نیست.
به هنگام شب، خسته بازگشتم و در چایخانه نشستم.
سر در میان دو دست گرفتم و گریستم.
بیگانه ی مغربی باز آمد، دلگیر و سر به زیر و در دبدگان هم حدیث رفته را باز خواندیم.
چای خوردیم و هیچ نگفتیم و خویشتن خویش را در حجاب تیره ی تزویر پنهان کردیم.

ما دو مسافر بودیم، یکی از شرق و دیگری از غرب.
ما دو مسافر بودیم که گفتنی های خویش نگفتیم.
و اندوهی گران به بار آوردیم.
من به مشرق مقدس بازگشتم و او، شاید با بار شراب خود سرگردان شهرهای غریب شد.

به راستی که ما برای هم آمده بودیم، و ندانستیم ……..





ژوئن
05

فرصت با هم بودن چقدر محدود است !

روزگار را نمی فهمم! من تو را دوست می دارم… تو دیگری را… دیگری مرا… و همه ما تنهاییم داستان غم انگیز زندگی این نیست که انسانها فنا می شوند ، این است که آنان از دوست داشتن باز می مانند. همیشه هر چیزی را که دوست داریم به دست نمی آوریم پس بیاییم آنچه را که به دست می آوریم دوست بداریم. انسان عاشق زیبایی نمی شود. بلکه آنچه عاشقش می شود در نظرش زیباست!

انسان های بزرگ دو دل دارند: دلی که درد می کشد و پنهان است ، دلی که میخندد و آشکار است. همه دوست دارند که به بهشت بروند، ولی کسی دوست ندارد که بمیرد . عشق مانند نواختن پیانو است. ابتدا باید نواختن را بر اساس قواعد یاد بگیری، سپس قواعد را فراموش کنی و با قلبت بنوازی. دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم.

‏‏اگر انسانها بدانند فرصت باهم بودنشان چقدر محدود است محبتشان نسبت به یکدیگر نامحدود می شود. عشق در لحظه پدید می آید. دوست داشتن در امتداد زمان. و این اساسی ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است. راه دوست داشتن هر چیز درک این واقعیت است که امکان دارد از دست برود. انسان چیست ؟ شنبه: به دنیا می آید. یکشنبه: راه می رود. دوشنبه: عاشق می شود. سه شنبه: شکست می خورد. چهارشنبه: ازدواج می کند. پنج شنبه: به بستر بیماری می افتد. جمعه: می میرد.





ژوئن
04

درس بیاد موندنی

روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که واسش یه درس بیاد موندنی بده . راهب به شاگردش گفت کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و ازش خواست اون آب رو سر بکشه .
شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره ، اونم بزحمت .

استاد پرسید : ” مزه اش چطور بود ؟ ”
شاگرد پاسخ داد : ” بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش ”
پیرهندو از شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه . رفتند تا رسیدند کنار دریاچه .
استاد از او خواست تا نمکها رو داخل دریاچه بریزه ، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه .
شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید .

استاد اینبارهم از او مزه آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد : ” کاملا معمولی بود . “

پیرهندو گفت :
” رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ، میتونه بار اون همه رنج و اندوه رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب . “





ژوئن
03

تقصیر از ما نیست

ali-shariyati
دوستت دارم‌ها را نگه می‌داری برای روز مبادا،
دلم تنگ شده‌ها را، عاشقتم‌ها را…
این‌ جمله‌ها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمی‌کنی !
باید آدمش پیدا شود !
باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد !
سِنت که بالا می‌رود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکرده‌ای و روی هم تلنبار شده‌اند !
فرصت نداری صندوقت را خالی کنی. ! صندوقت سنگین شده و نمی‌توانی با خودت بِکشی‌اش…
شروع می‌کنی به خرج کردنشان !
توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی
توی رقص اگر پا‌به‌پایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند
توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد
در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خنده‌ات انداخت و اگر منظره‌های قشنگ را نشانت داد
برای یکی یک دوستت دارم خرج می‌کنی برا ی یکی یک دلم برایت تنگ می‌شود خرج می‌کنی ! یک چقدر زیبایی یک با من می‌مانی ؟
بعد می‌بینی آدم‌ها فاصله می‌گیرند متهمت می‌کنند به هیزی… به مخ‌زدن به اعتماد آدم‌ها !
سواستفاده کردن به پیری و معرکه‌گیری…
اما بگذار به سن تو برسند !
بگذار صندوقچه‌شان لبریز شود آن‌‌وقت حال امروز تو را می‌فهمند بدون این‌که تو را به یاد بیاورند
غریب است دوست داشتن.

و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن…
وقتی می‌دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد …
و نفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛
به بازیش می‌گیریم هر چه او عاشق‌تر، ما سرخوش‌تر، هر چه او دل نازک‌تر، ما بی رحم ‌تر.
تقصیر از ما نیست؛
تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شده‌اند

دکتر علی شریعتی





ژوئن
02

من تو ام ، تو من !

گفتم : خدایا از همه دلگیرم !
گفت : حتی از من ؟

گفتم : خدایا دلم را ربودند !
گفت : پیش از من ؟

گفتم : خدایا چقدر دوری ؟
گفت : تو یا من ؟

گفتم : خدایا تنها ترینم !
گفت : پس از من ؟

گفتم : خدایا کمک خواستم !
گفت : از غیر من !؟

گفتم : خدایا دوستت دارم !
گفت : بیش از من ؟

گفتم : خدایا اینقدر نگو من !
گفت : من تو ام ، تو من !

road
کوله بارم بر دوش، سفری باید رفت،

سفری بی همراه،

گم شدن تا ته تنهایی محض،

یار تنهایی من با من گفت:

هر کجا لرزیدی،

از سفرترسیدی،

تو بگو، از ته دل

من خدا را دارم…

شاید این چند سحر فرصت آخر باشد که به مقصد برسیم!

ارسالی از : تبسم سکوت





ژوئن
01

روز بارانی

اولین روز بارانی را به خاطر داری؟
غافلگیر شدیم
چتر نداشتیم
خندیدیم
دویدیم
به شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم.
دومین روز بارانی چطور؟
پیش بینی اش کرده بودی
چتر آورده بودی
من غافلگیر شدم
سعی میکردی من خیس نشوم
شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود
سومین روز چطور؟
گفتی سرت درد میکنه
حوصله نداشتی سرما بخوری
چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی
و شانه راست من کاملا خیس شد
.
.
.
و چند روز پیش را چطور؟
به خاطر داری؟
با یک چتر اضافه اومدی
مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمون نره دو قدم از هم دورتر برویم.
فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم. تنها برو!

دکترعلی شریعتی