مه
04
گره
بافتن را از یک فامیل خیلی دور یاد گرفتم که نه اسمش خاطرم است نه قیافه اش…
اما حرفش هیچوقت از یادم نمی رود می گفت:
زندگی مثل یک کلاف کامواست…
از دستت که در برود می شود کلاف سردر گم !
بعد باید صبوری کنی گره را به وقتش با حوصله وا کنی.
زیاد که کلنجار بروی گره بزرگتر می شود،
کورتر می شود،
یک جایی دیگر کاری نمی شود کرد !
باید سر و ته کلاف را برید،
یک گره ی ظریف کوچک زد،
بعد آن گره را توی بافتنی یک جوری قایم کرد،
محو کرد،
یک جوری که معلوم نشود !
یادت باشد….
گره های توی کلاف همان دلخوری های کوچک و بزرگند،
همان کینه های چند ساله باید یک جایی تمامش کرد سر و تهش را برید…
دلنوشته ای از مهربانو: سیمین بهبهانی
هیچ دیدگاه
دیدگاهتان را بفرستیددیدگاهی داده نشده است.