باور
مسیح هرچه می گوید تجربه خود اوست و یک مسیحی هرچه می گوید، باور اوست و فاصله بین تجربه و باور از زمین تا آسمان است.
آن دو هرگز به هم نمی رسند.
اگر می خواهی حقیقت را بشناسی، هیچگاه باور نکن.
نمی گویم که یک بی اعتقاد شو، زیرا این نیز یک باور است.
یک باور منفی، یک ضد باور… حقیقت حق انحصاری هیچکس نیست.
تو باید آنرا کشف کنی.
باید در آن رخنه کنی.
به جای باور کردن، باید با ذهنی باز پیش بروی.
باور تو را بسته نگاه می دارد.
تو را به یک نتیجه گیری می رساند که از خودت نیست.
کسی دیگر آنرا به تو داده.
تصادفی و اتفاقی است.
اگر تو به دست یک هندو پرورش یافته باشی، یک هندو خواهی شد و اگر به دست یک مسیحی، یک مسیحی.
پس پای شرطی شدن و تعلیم و تربیت در میان است، اینکه چه کسی معلم تو بود و تو بطور تصادفی در چه محیطی بدنیا آمده ای.
آنها ذهن تو را شرطی کرده اند، ذهن آنها بدست والدینشان شرطی شده بود و الی آخر.
از قید تمام شرایط از پیش تعیین شده رها شو تا بتوانی کشف کنی.
نخستین شرط جستجو، دور انداختن تمام نتیجه گیریهای از قبل است تا بتوانی خودت تجربه کنی.
و روزی که خودت تجربه کنی یک مسیح می شوی،
برای خودت یک بودا می شوی و این بسیار زیباست .
یک مسیح بودن زیباست نه یک مسیحی بودن.
هیچ دیدگاه
دیدگاهتان را بفرستیددیدگاهی داده نشده است.