دسامبر
17

نفس

گاهی کسی هست که فقط امروز را باید باشد،
فقط همین آلان،
همین آلانِ آلان را باید باشد!
نفس!
نفس!
نفس!…
باید سرت زیر آب،
یا گلویت در مشتِ کسی باشد،
تا بفهمی “نفس” یعنی همین الان،
همین یک لحظه،
همین یک دم!
و بدانی به قدرِ همین یک دم،
فقط همین یک دم،
چقدر عزیز است!!
تا ببینی نمی شود فلسفه بافت که من که خب بالاخره قرار است بمیرم،
من که می دانم می میرد،
من که می دانم همه می میرند،
من که از اول عمرم می دانستم قرار است آخرسر بمیرم،
من که خیلی هم عاقل و بالغ و دانا هستم،
این یک دم را می خواهم چه کار؟؟!!…
تو را مثل نفس دوست داشتن یعنی همین!
اینکه همین حالای حالا،
همین آلانِ آلان اگر بلند نشوم بیایم توی بغلت نفس تنگی می گیرم،
یعنی همین!
لعنت به هرکسی که حرف هایی با این همه معنا را تبدیل به قربان صدقه های نقل و نباتی کرد،
نفسم،
عشقم،
عجقم،
جون جونی،
کوفت،
درد،
و هزار زهرمار دیگر…
تو را مثل نفسم خواستن قربان صدقه ات رفتن نیست!
نمی فهمی…
باید سرت زیر آب باشد…
باید کسی نفست باشد…
باید نفست برود،
ببُرد،
تنگ شود…
همینطوری نمی فهمی!

هیچ دیدگاه

دیدگاهتان را بفرستید

دیدگاهی داده نشده است.

خوراک دیدگاه ها  

دیدگاهتان را بیان کنید.