آگوست
07
جوانمرد ، نام دیگر تو
مردی به زیارت می رفت.
جوانمرد به او رسید و پرسید کجا می روی ؟
مرد گفت : به زیارت می روم ، به دیاری.
جوانمرد گفت : چه می خواهی و چه طلب می کنی از زیارت؟
مرد گفت : خدا را طلب می کنم !
جوانمرد گفت : خـــدای دیار خود را چه کرده ای که به دیار دیگر در طلبش می روی ؟
پیامبر ، ما را گفت : علم را به چین اگر باشد ، جستجو کنید اما نگفت برای جستجوی خدا نیز باید به جائی رفت !
جوانمرد می رفت و با خود می گفت : مردم ، خدا را در مسجد می جویند ،ما هر جا که هستیم مسجد است.
مردم ، مبــارکی را در رمضــان می یابند و ما ماههایمـان همه رمضــان است.
مردم ، عیــدشان آدینه است و ما هر روزمان عید و آدینه است …
عرفان نظرآهاری – از کتاب : جوانمرد ، نام دیگر تو
آگوست 2014 در 17:35
آدمها عطرشان را با خودشان می آورند ، جا می گذارند و می روند .
آدمها می آیند و می روند ولی توی خوابهایمان می مانند .
آدمها می آیند و می روند ولی دیروز را با خود نمی برند .
آدمها می آیند خاطره هایشان را جا می گذارند و می روند .
آدمها می آیند ، تمام برگهای تقویم بهار می شود ، می روند و چهارفصل پاییز را با خود نمی برند .
آدمها وقتی می آیند موسیقی شان را هم با خود می آورند و وقتی می روند با خود نمی برند .
آدمها می آیند و می روند ….
آگوست 2014 در 16:58
خیلی زیبا و گرم و با احساس. سپاس