دریای رهایی
دنیا، دریاست و ما دائم توی آن دست و پا میزنیم. شنا بلد نیستیم. تازه اگر هم بلد باشیم با این همه گوی سنگی و سربی که به پا بستهایم، کاری نمیتوانیم بکنیم. هی فرو میرویم و فرو میرویم و فروتر.
هر دلبستگی یک گوی است و ما هر روز دلبستهتر میشویم. هر روز سنگینتر. هر روز پایینتر و این پایین، تاریکی است و وحشت و بیهوایی، اما اگر هنوز هستیم و هنوز زندهایم از بابت آن یک ذره هوایی است که از بهشت در سینهمان جا مانده است.
دریانوردی به من میگفت: دل بکن و رها کن. این گویها را از دست و پایت باز کن که سنگین شدهای. سنگین که باشی ته نشین میشوی. سبکی را بیاموز. سبکی تو را بالا خواهد کشید.
میگویم: نمیتوانم، که هر گوی دلیلی است بر من، بر بودنم. یک گوی سواد است و آموختهها، یک گوی مکان است و موقعیت و مقام.
یک گوی باور دیگران است و یک گوی باور خودم. گویی عشق و گویی تعصب و گویی…
دریانورد میگوید: اما آن که نمیبخشد و نمیگذرد و از دست نمیدهد، تنها پایین میرود. و حرص، کوسهای است که آن پایین دریدن آدمی را دندان تیز کرده است.
پس ببخش و بگذر و از دست بده تا رو بیایی. اگر به اختیار از دست ندهی، به اجبار از تو میگیرند. و تو میدانی که مردگان بر آب میآیند، زیرا آن چه را باید از دست بدهند، از دست دادهاند. به اجبار از دست دادهاند، اما کاش آدمی تا زنده است لذت بیتعلقی را تجربه کند.
دنیا، دریاست و آدمی غریق، اما کاش میآموخت که چگونه بر موجهای دنیا سوار شود.
دریانورد این را گفت و بر موجی بالا رفت. چنان به چستی و چالاکی که گویی دریا اسب است و او سوار کار.
من اما از حرفهای دریانورد چیزی نیاموختم، تنها گویی دیگر ساختم از تردید و بر پایم آویختم.
عرفان نظر آهاری
هیچ دیدگاه
دیدگاهتان را بفرستیددیدگاهی داده نشده است.