گره زندگی
پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با گدایی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و درهمان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد: ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای. پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت،به یکبار گره ای از گره های دامنش گشوده شد و همه گندم ها روی زمین ریخت. او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز / کاین گره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود/ این گره بگشوندنت دیگر چه بود
پیر مرد نشست تا گندم هایی که روی زمین ریخته شده بودند را جمع کند در همین حین که گندمها را جمع می کرد متوجه کیسه ای پر از زر شد.اشک دور چشمانش حلقه بست.آنرا برداشت و به در گاه خداوند سجده شکر به جا آورد و از خدا طلب بخشش نمود.
تو مبین اندر درختی یا به چاه/ تو مرا بین که منم مفتاح راه (مولانا)
هیچ دیدگاه
دیدگاهتان را بفرستیددیدگاهی داده نشده است.