استجابت دعا
یک نفر دلش شکسته بود !
توی ایستگاه استجابت دعا ،
منتظر نشسته بود .
منتتظر، ولی دعای او دیر کرده بود !
او خبر نداشت که دعای کوچکش ،
توی چار راه آسمان
پشت یک چراغ قرمز شلوغ …
او نشست و باز هم نشست ،
روزها یکی یکی از کنار او گذشت
روی هیچ چیز و هیچ جا از دعای او اثر نبود !
هیچ کس از مسیر رفت و آمد دعای او با خبر نبود !
با خودش فکر کرد ،
پس دعای من کجاست؟
او چرا نمی رسد؟
شاید این دعا راه را اشتباه رفته است !
پس بلند شد رفت تا به آن دعا راه را نشان دهد ،
رفت تا که پیش از آمدن برای او دست دوستی تکان دهد ،
رفت .
پس چراغ چار راه آسمان سبز شد ،
رفت و با صدای رفتنش ،
کوچه های خاکی زمین ،
جاده های کهکشان سبز شد .
او از این طرف، دعا از آن طرف ،
در میان راه باهم آن دو رو به رو شدند .
دست توی دست هم گذاشتند ،
از صمیم قلب گرم گفت و گو شدند ،
وای که چقدر حرف داشتند !
برفها ، کم کم آب می شود ،
شب ، ذره ذره آفتاب می شود ،
و دعای هر کسی ، رفته رفته توی راه ، مستجاب می شود .
از : عرفان نظرآهاری
هیچ دیدگاه
دیدگاهتان را بفرستیددیدگاهی داده نشده است.