سکوت عاشق
از امروز تا فرجام این احتضار تنها سکوت خواهم کرد ،
با سکوتم سخن خواهم گفت، قصه خواهم گفت. با سکوتم مهربانی خواهم کرد و خواهم بخشید.
با سکوتم تنها هستم، آسوده و سبکبال.
با سکوتم پاک می مانم و . . . با سکوتم عاشق می شوم.
چه سخن ها در این سکوت است که در هیچ گفتگویی نگنجد.
با سکوت چه عجیب می توان مهر ورزید و دوست داشت که با هزاران “دوستت دارم” پر از ریا نتوان
با سکوت چه زیبا می توان زشتی ها را ندید؛
یا بهتر بگویم : چه زیبا می توان زشتی ها را زیبا دید؛
که زشتی و زیبایی در دریچه نگاه ما است که زشت یا زیبا می شوند !
آه ! که چه موهبت شگفت انگیزی است سکوت
با سکوتم “او”ی خویش را فقط در خویشتن نگاه می دارم.
با کسان و ناکسان از او سخن نمی گویم؛
که می دانم که سکوتم از گفتارم بر گوش آن بیگانگان گویاتر است .
با سکوتم به خود می بالم.
که بالیدن مرا حاجت به گوش دیگران نیست، ولی به سکوت، آری، هست با سکوتم با خویشم.
خویشتن خویش را یافته ام.
با داشتن آن دیگر چه می خواهم؟ مگر نه هرچه آغاز، هرچه پرواز و هرچه عشق از این خویشتن آغاز می شود
با سکوتم به تنها پرواز کردن عادت می کنم و چه آسودگی و رهایشی است در این تنهایی !
چه شکوهی دارد وقتی تنها به دیدار او می روی
این سکوت چه عجیب پرواز تو را آسان می کند و تو را از هرچه دام و قفس است می رهاند.
از هرچه آلودگی پاک می کند و از هرچه تعلق آزاد
اصلا سخن گفتن برای چه است؟
چرا باید بگویم؟
چه باید بگویم؟
با که بگویم؟
مگر از عشق می توان سخن گفت؟
اصلا چرا باید عشق را به زبان آلود؟
مگر نه عشقی که به زبان آید، عشق نمایی بیش نیست که مدعیان بی عشق به آن می بالند !
چه پاک و بی ریا و آینه واری تو ای سکوت
مگر نه صادقانه ترین سلام ها سلام هایی است که با نگاه خویش می کنیم؟
مگر نه هرچه گفتن و سخن و کلام و بحث و مجادله است، کم یا زیاد به چاشنی ریا آمیخته است؟
مگر نه از همین نوشته ها که خود به مثابه شکستن سکوت است، بوی ریا می آید؟
.
.
.
از امروز تا فرجام این احتضار تنها سکوت خواهم کرد .
و چه افسانه ای است این که در سکوت مهر بورزی: مهر بورزی بی هیچ چشم داشت.
حتی بی چشم داشت آن که محبوبت بداند که دوستش داری؛ که همه عاشق نماها از عشق خود جویای لذت اند.
لذتی که آن گاه حاصل می شود که معشوق، از آن ها و از عشقشان باخبر شود؛ وگرنه از عشق خویش رنج می برند، که این، عشق نیست؛ چه عشق را با رنج تجانسی نیست
عشق از جنس خوبی است و از جنس شادی؛ که اگر عشق، عشق باشد، فراق و وصال و بی خبری و باخبری معشوق، همه شادی است.
عشق اگر عشق باشد و عاشق اگر عاشق، آگاهی و بی خبری و قرب و بعد معشوق بر وقت و حال عاشق بی اثر است
عاشق حقیقی عاشق عشق است، نه عاشق معشوق: معشوق عاشق حقیقی همان عشقش است و چون عشق عاشق همیشه نزد او پابرجاست، رنج فراق برای او بی معناست.
مادامی که او عاشق است، از حضور معشوقش ، یعنی همان عشقش ، محظوظ خواهد بود عاشق حقیقی به عشق خود به معشوقش می بالد، نه به معشوق جسمیت یافته خویش.
که گاه معشوق غیر جاودانه، حایلی است میان عاشق و عشق جاودانه اش.
خوبی و زیبایی بیش از آن که در معشوق باشد در عشق است …
معشوق من هر قدر هم که زیبا باشد به زیبایی عشق من نیست ،
اما. . . نه !
صبر کن.
معشوقی می شناسم که در زیبایی از عشق سبقت گرفته …
معشوقی که خود عشق است.
نه !
عشقی که خود معشوق است.
نمی دانم .
فقط او را می شناسم …
اما دریغ .
عاشق نماها تحمل ندارند که عاشق باشند.
تحمل ندارند که سکوت کنند و خاموش باشند و. . . پاکباز .
در هم شکستن سکوت دیگر بس است.
بار دیگر توبه می کنم.
اما این بار تا فرجام این احتضار خاموش خواهم ماند .
هیچ دیدگاه
دیدگاهتان را بفرستیددیدگاهی داده نشده است.