جولای
22

بی وفایی

هشت و پنج دقیقه صبح بود.دلم شور میزد.بالاخره یه بار تو عمرش برای من چایی میریخت. نمیدونم چطور این مرد رو هفت سال تحمل کردم.رفتار احمقانه اش همیشه عذابم میداد. چه خوب شد که بچه نداریم. مثل همیشه وقتی خواستم برم منو بوسید. شعورش نمیرسه که آرایشم به هم میخوره.خوشحالم که دو روزی نمی بینمش و راحتم. از پنجره گردن درازشو بیرون آورده بودو برام دست تکون میداد. لبخندی تصنعی تحویلش دادمو راه افتادم.سر کوچه منتظرم بود.خوش هیکل و چارشونه، با موهای قهوه ای، صورت استخونی همراه ته ریش، ابهت مردونه ای داشت. از ماشین پیاده شد و با نگاه مهربونش گفت: سلام عزیزم! ساکتو بده بزارم صندوق عقب. اون دوست پسرم بود … !

هشت و پنج دقیقه صبح بود. دلم شور میزد. رفتم تو آشپزخونه و براش چایی ریختم. داشت سریع آرایش میکرد که دیرش نشه. زنم قرار بود با همکارای خانمش دوروزی به مسافرت برن. ساکشو برداشت که راه بیوفته. رفتم دم  در و مثل همیشه بوسیدمش. حالم از این کار بهم میخورد. اومدم لب پنجره و احمقانه براش دست تکون دادم. اونم لبخندی زدو رفت. بیچاره همیشه به من افتخار میکرد. باچشمام دنبالش کردم که مطمئن شم رفته. رفتم دوش گرفتم و اصلاح کردم. تلفن و برداشتم و شماره گرفتم و به دست دخترم گفتم :…هلوی من!  پاشو بیا که زن لعنتیم رفت … !

در مورد داستان بالا یه صحبتی با شما دوستای گلم دارم . می خوام بگم که اگه روزی از بوسیدن کسی خسته شدید و یا به کسی خیانت کردید اون بیکار نمیشینه و به شما خیانت می کنه .

ولی تا کی می تونه ادامه پیدا کنه ؟
چرا باید همدیگه رو به زور تحمل کنیم ؟
چرا با هم صادق نیستیم ؟

به قول یه بزرگی :
انسان ها بیشتر از اینکه دیگران رو گول بزنن خودشون رو گول می زنن !

نمی دانم چه اصراری هست برای ادامه دادن؟
مگر چند بار زندگی می کنیم که یکبارش هم با ظاهر سازی همراه باشد؟
واقعا که انسان موجود عجیب و بیچاره ایست!

همه ما به صورتمون نقاب زدیم که اگه روزی این نقاب کنار بره چهره زشتمون حال همه رو به هم می زنه !

هیچ دیدگاه

دیدگاهتان را بفرستید

دیدگاهی داده نشده است.

خوراک دیدگاه ها  

دیدگاهتان را بیان کنید.