توهمی به نام نقطه شروع و پایان !
روزی شیوانا به تنهایی در جاده ای راه می سپرد. در بین راه به جوانی برخورد کرد که با تکبر و سنگینی خاصی با وضعی غرور آمیز قدم برمی داشت. شیوانا به جوان رسید و بی اعتنا به او خواست راهش را ادامه دهد.اما جوان گستاخ خود را جلوی او انداخت و متکبرانه فریاد زد:” آهای مردک ! هیچ می دانی که من با وجود جوان تر بودن از تو جلوترم ! و تو اگر سالها بدوی هرگز به من نخواهی رسید ! ؟”
شیوانا به سوی جوان برگشت و با تعجب پرسید:” مگر نقطه شروع حرکت تو کجا بوده است ! ؟”
جوان با تعجب پرسید: ” نقطه شروع دیگر چیست پیرمرد ! من تازه امروز صبح از این ده بغلی وارد جاده شده ام.و ایستگاه بعدی به مقصد می رسم.”
شیوانا گفت: ” من دیشب از آنسوی قله به راه افتادم و فردا صبح به قله دیگر می رسم. شاید الآن از تو عقب تر باشم اما راه بیشتری نسبت به تو طی کرده ام و وقتی تو به مقصدت برسی ، من هنوز به راهم ادامه می دهم. هم نقطه شروع من از تو عقب تر است و هم نقطه پایان من از تو جلوتر ! به راستی چه چیزی در ذهن تو باعث شده این دو نقطه اساسی را نبینی و فقط همین الآن جلوتر بودن را شاهد باشی!”
جوان ایستاد و خود را کناری کشید و با شرمندگی از شیوانا پرسید: ” پس من هرگز به تو نخواهم رسید!؟”
و شیوانا جواب داد: “بیا یک جور دیگر به قضیه نگاه کنیم ! الان که ایستادی به مقصد رسیدی! ولی من هنوز باید فرسنگها راه بروم. اگر باعث دلخوشی ات می شود باید بگویم که تو زودتر به مقصد رسیدی! و لذا برنده واقعی تو هستی ! اما همه این اول و آخرها بازی است و در قیاس با اصل زندگی پشیزی ارزش ندارد.”
سری جوان از شهری دور به دهکده شیوانا آمد و به محض ورود به دهکده بلافاصله سراغ مدرسه شیوانا را گرفت و نزد او رفت و مقابلش روی زمین مودبانه نشست و گفت: «از راهی دور به دنبال یافتن جوابی چندین ماه است که راه می روم و همه گفته اند که جواب من نزد شماست ! تو که در این دیار استاد بزرگی هستی برایم بگو چگونه می توانم تغییری بزرگ در سرنوشتم ایجاد کنم که فقر و نداری و سرنوشت تلخ والدینم نصیبم نشود ! ؟»
شیوانا نگاهی به تن خسته و رنجور جوان انداخت و با تبسم گفت: «جوابت را زمانی خواهم داد که آرام بگیری و گرد و خاک جاده را از تن خود پاک کنی. برو استراحت کن و فردا صبح زود نزد من آی!»
روز بعد شیوانا پسر جوان را از خواب بیدار کرد و همراه چند تن از شاگردانش به سوی رودخانه ای بزرگ در چند فرسنگی دهکده به راه افتاد. نزدیک رودخانه که رسیدند شیوانا خطاب به پسر جوان و شاگردانش گفت: «تکلیف امروز شما این است ! از این رودخانه عبور کنید و از آن سوی رودخانه تکه ای کوچک از سنگ های سیاه کنار صخره برایم بیاورید. حرکت کنید!»
پسر جوان مات و مبهوت به شاگردان شیوانا خیره ماند و دید که هر کدام از آنها برای رفتن به آن سوی رودخانه یک روش را انتخاب کردند.
بعضی خود را بی پروا به آب زدند و شنا کنان و به سختی خود را به آن سوی رودخانه رساندند.
بعضی با همکاری یکدیگر با چوب های درختان اطراف رودخانه کلک کوچکی درست کردند و خود را به جریان آب رودخانه سپردند تا از آن سوی رودخانه سر در آورند.
بعضی از گروه جدا شدند تا در بالادست در محلی که عرض رودخانه کمتر بود از آن عبور کنند.
پسر جوان به سوی شیوانا برگشت و گفت:
«این دیگر چه تکلیف مسخره ای است !؟ اگر واقعا لازم است بچه ها آن سمت رودخانه بروند، خوب برای این کار پلی بسازید و به بچه ها بگویید از آن پل عبور کنند و بروند آن سمت برایتان سنگ بیاورند !؟»
شیوانا تبسمی کرد و گفت: « نکته همین جاست ! خودت باید پل خودت را بسازی ! روی این رودخانه دهها پل است.
این جا که ما ایستاده ایم پلی نیست ! اما تکلیف امروز برای این است که یاد بگیری در زندگی باید برای عبور از رودخانه های خروشان سر راهت بیشتر مواقع مجبور می شوی خودت پل خودت را بسازی و روی آن قدم بزنی!
تو این همه راه آمدی تا جواب سوالی را پیدا کنی و من اکنون می گویم که جواب تو همین یک جمله است:
اگر می خواهی چون بقیه گرفتار جریان خروشان رودخانه های سر راهت نشوی، دچار فقر و فلاکت نشوی و زندگی سعادتمندی پیدا کنی، باید یک بار برای همیشه به خودت بگویی که از این به بعد پل های زندگی خودم را خودم خواهم ساخت و بلافاصله از جا برخیزی و به طور دایم و مستمر و در هر لحظه در حال ساختن پلی برای قدم گذاشتن روی آن و عبور از رودخانه باشی.
منتظر دیگران ماندن دردی از تو دوا نمی کند. پل من به درد تو نمی خورد ! پل خودت را باید خودت بسازی!»
هیچ دیدگاه
دیدگاهتان را بفرستیددیدگاهی داده نشده است.