راه بهشت
مردی با اسب و سگش در جاده ای را همی رفتند. هنگام عبوراز کنار درخت عظیمی، صاعقه ای فرود آمد و آنها را کشت. اما
مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت ها طول می کشد تا مرده ها به
شرایط جدید خودشان پی ببرند…!
پیاده روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام
مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طل باز می شد و در وسط آن چشمه ای بود که آب زللی از آن جاری بود.
رهگذررو به مرد دروازه بان کرد و گفت: “روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟”
دروازه بان: “روز به خیر، اینجا بهشت است.”
– “چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه ایم.”
دروازه بان به چشمه اشاره کرد و گفت: “می توانید وارد شوید و هر چقدر دلتان می خواهد بنوشید.”
– اسب و سگم هم تشنه اند.
نگهبان:” واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.”
مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. ازنگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس
از اینکه مدت درازی از تپه بال رفتند،به مزرعه ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه ای قدیمی بود که به یک جاده
خاکی با درختانی در دو طرفش ابز می شد. مردی در زیر سایه درخت ها دراز کشیده بود وصورتش را با کلهی پوشانده بود،
احتمال خوابیده بود.
مسافر گفت: ” روز بخیر!”
مرد با سرش جواب داد.
– ما خیلی تشنه ایم . من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ ها چشمه ای است. هرقدر که می خواهیدبنوشید.
مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید ،می توانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط می خواهم بدانم نام اینجا چیست؟
– بهشت!
– بهشت؟!! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
– آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند:” باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلعات غلط باعث سردرگمی زیادی
می شود! ”
– کامل برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می کنند!!! چون تمام آنهایی که حاضرندبهترین دوستانشان را ترک کنند،
همانجا می مانند…
بخشی از کتاب “شیطان و دوشزه پریم ” اثر پائولو کوئیلو
هیچ دیدگاه
دیدگاهتان را بفرستیددیدگاهی داده نشده است.